تنسی ویلیامز نویسنده مشهور آمریکایی و یکی از تاثیرگذارترین نویسندگان معاصر در ادبیات آمریکا محسوب میشود که در سال ۱۹۵۵ با نمایشنامه «گربه روی شیروانی داغ » برنده جایزه پولیتزر شد. به گزارش هفت هنر، ویلیامز در کتاب «از منظر درام نویس» به بخشهایی که زندگیاش میپردازد که در ادامه میخوانیم:
• ایده «باغ وحش شیشهای» خیلی به تدریج آمد – خیلی خیلی تدریجیتر از «اتوبوسی به نام هوس» مثلا. فکر میکنم روی «باغ وحش شیشهای» بیشتر از همه نمایشنامههای دیگرم کار کردم. تصور هم نمیکردم که روزی روی صحنه برود. به این هدف نمینوشتمش. اول در قالب داستان کوتاهی به نام «تصویر دختری بر شیشه» نوشتمش، که اعتقاد دارم یکی از بهترین داستانهای کوتاهم است. حدس میزنم «باغ وحش شیشهای» نتیجه حسهایی نیرومند است برآمده از مواجهه با آغاز فرآیندِ زایل شدنِ عقلِ خواهرم.
• مارلون براندو وقتی آمد به «کیپ» که من آنجا بودم. کشفِ او کار مهمی نبود، همه چیز حسابی روشن بود. من هیچوقت چنان استعدادِ نهفتهای در کسی ندیدم، جز در مورد لورت تیلور که اما او هم استعدادش اصلا نهفته نبود. خب، براندو قبلِ اینکه مشهور شود آدم مودبِ دوستداشتنیای بود؛ وقتی اولین بار دیدمش زیبایی خارقالعادهای داشت. خیلی بیغل و غش و کمککننده بود. لولههایی که جا خورده بودند و چراغهایی که نورشان رفته بود را هم تعمیر میکرد. بعد هم خیلی آرام نشست و شروع کرد به خواندن. بعدِ پنج دقیقه مارگو جونز که پیشِ ما مانده بود گفت« اوه، این عالیترین نقشخونیایه که من تا حالا شنیدم – حتی تو تگزاس!» و این جوری بود که براندو برای بازی در «اتوبوسی به نام هوس» انتخاب شد.
• فقط یک بار کاسترو را دیدم و آن هم به واسطه همینگوی بود. زمانی که همینگوی را دیدم همان زمانی بود که کاسترو را دیدم. سال اول حکومت کاسترو، من در هاوانا بودم. اگر جان فاستر دولز حرامزاده نبود – که نسبت به هر چیز انقلابی فوبیا داشت- کاسترو الان دوست ایالات متحده باقی مانده بود. میگویند دولز فکر میکرده آقای باتیستا – آدم سادیستی که دانشاموزان را تا حد مرگ شکنجه میداد – آدم خیلی مفرحی است.
به میانجی کنِت تاینان همینگوی را در رستوران فلوریدا در هاوانا ملاقات کردم. همینگوی و من ملاقات بسیار دلپذیری داشتیم. او به هر دوی ما نامه معرفی به کاسترو داد. همینگوی گفت این انقلابِ حسابیای بوده و اگر آقای دولز رو برنگردانده بود از کاسترو، می توانست هنوز هم حسابی باشد.
کاسترو آدم متشخصی بود. آدمی بافرهنگ. مرا به کل کابینه کوبا مغعرفی کرد. سه ساعت روی پلهها منتظر ایستادیم تا این ملاقات غیرمنتظره با کابینه به پایان برسد. وقتی ما را معرفی کرد برگشت به طرف من و گفت «اوه، اون گربههه!» و چشمکی زد. منظورش «گربه روی شیروانی داغ » بود البته. این قضیه به نظرم بسیار دلنشین آمد.
• فکر میکنم جیمی کارتر آدم بسیار انساندوستی بود و دوره دوم ریاست جمهوریاش در مقایسه با آنچه اتفاق افتاده میتوانست بینظیر باشد. به نظرم نگرانی حقوق بشریاش درست بود و متاسفم که دولتمان حالا این نگرانی را کنار گذاشته است. فکر میکنم آدمهای پولدار نخواستند آقای کارتر دوباره پا به کاخ سفید بگذارد. او به اندازه کافی سازشگر نبود.
• ادبیات در برابر تلویزیون کنار کشیده است. شما اینجور فکر نمیکنید؟ من واقعا اینجور فکر می :نم. دیگر فرهنگی نداریم که جانبدار آفرینش نویسندگان باشد، یا اینکه درست و حسابی حمایتشان کند. منظورم هنرمندانی است که جدی کار میکنند.
• فکر میکنم در میان تمام نمایشنامههایم «لباسهایی برای هتل تابستانی» دشوارترین نمایشنامهای بود که نوشتم. به خاطر گردآوری اسنادی که ناگزیر بودم انجام دهم. ناگزیر بودم چهار پنج ماهی را به خواندن هر آن چیزی بگذرانم که درباره فیتزجرالد و زلدا بود.
• بسیار خوشحالم که هیچگاه بچهای نداشتم. تمام اطرافم در خانواده آنقدر نمونه های نابهنجاری و حتی جنون مفرط بود که نخواهم بچهای داشته باشم. فکر میکنم بختم بود که هیچوقت بچهای نداشتم. رز، داکین و من پایان دو تبار ممتد بودیم، خانوادههای داکین و ویلیامز و هر سهتامان بیبچهایم.