بازارف، قهرمان رمان پدران و پسرانِ تورگینف هنگامی که سرگرم تشریح جسد مردی بود که از تیفوس جان سپرده بود، خود به تیفوس مبتلا میشود و از پا درمیآید. بازارف قبل از مرگ ضربالمثلی را به خاطر میآورد: مرگ یک شوخی قدیمی است اما به سراغ هرکسی که میرود برای او تازگی دارد. مرگ فیدل کاسترو بهرغم پیشبینیپذیربودن واجد شوک و تازگی است. این «تازگی» به تأثیرات سیاسی کاسترو بهویژه در سالهای اولیه پیروزی و ویژگیهای شخصی وی بازمیگردد. گذشته از وجه سیاسی کاسترو، علاقه او به ادبیات وجهی دیگر از ویژگیهای شخصی کاسترو است. او در بین نویسندگان به همینگوی و رمانهایش بهخصوص زنگها برای که به صدا درمیآیند و پیرمرد و دریا علاقهمند بود. جنگ داخلی اسپانیا بسیاری از نویسندگان و هنرمندان را در جبههای واحد علیه فرانکو و پشتیبانان فاشیستش گرد آورده بود. همینگوی ازجمله کسانی بود که در جنگهای داخلی شرکت کرده بود. وقایع رمان زنگها برای که به صدا درمیآیند نیز در اسپانیا اتفاق میافتد. رابرت جردن، شخصیت اصلی این رمان به جبهه نبرد در اسپانیا میرود، جردن بهرغم سختی و پستی و بلندیهای زندگی فردی، راه خود را پیدا کرده. او «… حتی مرگ خود را نیز پذیرفته. عشق چند روزه جوشانی که رابرت جردن گرفتار آن میشود، نشان میدهد که این مرد برای خودکشی به جبهه جنگ نرفته. انسانی هست که هنوز میتواند عشق بورزد، میتواند زندگی کند، بنابراین فداکاری او ارزش واقعی دارد»,١ ایمان همینگوی به قهرمانانش بیشتر به خاطر تسلیمنشدنشان بود. همینگوی «همیشه از کسانی که خودشان را در برابر حوادث میبازند، نفرت داشت. همیشه عقیده داشت میتواند هر ضربتی را تحمل کند و خم به ابرو نیاورد؛ زیرا تا آن وقت که همهچیز برایش علیالسویه بود، هیچچیز قدرت آن را که در او تأثیر کند نداشت».٢ وقایع پیرمرد و دریا در روستایی به نام کوجیمار در شرق هاوانا* اتفاق میافتد. این رمان به زندگی پیرمردی ماهیگیر؛ سانتیاگو میپردازد. پیرمرد هشتادوچهار روز صیدی نکرده و چیزی برای خوردن ندارد و مجبور است سر بیشام زمین بگذارد. او تصمیم میگیرد به جایی دورتر برود شاید در آنجاها بتواند ماهی صید کند. پیروز از نظر پیرمرد کسی است که دورتر برود، اما هرکس که به دورتر برود به یک معنا بیشتر ریسک میکند و به همان اندازه امکان شکستخوردنش بیشتر میشود. این تناقضی است که پیرمرد را با خود درگیر میکند -شاید کاسترو نیز خود را مواجه با این تناقص میدید- دورتررفتن، تنهاشدن و منزویگشتن، نشانهها و علائم خوبی برای ادامه ماجرا نیست اما پیرمرد در مسیری قرار گرفته که چارهای جز طی این مسیر ندارد «سانتیاگو ماهیگیری است که از حدّ گذشته است، از جای دورتری میآید، پس معیار پیروزی و شکست او این نیست که از این راه دور چه آورده است، معیار این است که با خاطرات این راه چگونه روبهرو شده است او بازندهای است که درعینحال و بههمیندلیل، برنده است، شکست خود را وقتی میپذیرد که به پیروزی کامل رسیده است».٣ این سبک از زندگیکردن نیازمند اعتقاد به یک باور است، نیچه در تعریف چنین آدمهایی میگوید «باور به ناباوری تا حدّ آمادگی برای کشتهشدن در راه آن خودش بیش از هرچیز بیانگر نیاز به باور است» «باور»، «ایده» میتواند دنیای پیرمرد را عوض کند و به وقایع پیرامون او رنگی دیگر بدهد، بههمیندلیل نیز سانتیاگو شکست خود را شکست نمیبیند. «… آدمها را برای شکست نساختهاند، آدم ممکنه از بین بره، ولی شکست نمیخوره».۴ کاسترو علاوه بر دوستی با همینگوی با دیگر نویسنده نامدار جهان ادبیات مارکز نیز رفاقتی دیرینه داشت، دوستی این دو رفیق همسنوسال به سالهای بسیار دور برمیگردد. گفته میشود اولین دیدار کاسترو با مارکز زمانی صورت گرفت که کاسترو فرمانده چریکهای سیهرامانسترا بود و مارکز خبرنگاری جوان که از سرنگونی قریبالوقوع باتیستا توسط چریکها گزارش تهیه میکرد. بعدها مارکز از خبرنگاری به ادبیات روی آورد و رمانهایی منتشر کرد که مضامین آن و حتی جادوی بعضی از رمانهایش مانند صد سال تنهایی جهانی را به تسخیر خود درآورد. توفان برگ اولین رمان مارکز همچون صد سال تنهایی در ماکوندو اتفاق میافتد. ماجرا مربوط به رابطه میان سرهنگی بازنشسته و پزشکی عجیب و مشکوک است. مضمون رمان اما «وفایبهعهد» یا «وفاداری» است پزشک که به عنوان مستأجر مدتی در خانه سرهنگ زندگی کرده از ده سال پیش بهدلیل خودداری از مداوای مجروحان در یک درگیری انتخاباتی انزوا گزیده. سرهنگ که خود را به پزشک مدیون میداند میخواهد کاری برای او انجام دهد «دو روز بعد از او میپرسم که چقدر به او مدیونم و او جواب میدهد تو چیزی به من مدیون نیستی سرهنگ. اما اگر صبح مرا مرده یافتی مشتی خاک رویم بریز، برای آنکه لاشخورها مرا نخورند، تنها به همین نیاز دارم».۵ سرانجام پزشک بهخاطر انزوای بیش از حد، خود را میکشد و اهالی شهر تصمیم میگیرند مانع از دفن جسدش شوند. اما سرهنگ مصمم است برخلاف همشهریان خود، جسد را به خاک بسپارد، تنش اصلی و پرکشش داستان تصمیم سرهنگ برای وفایبهعهد با مردی است که یکبار جانش را نجات داده بود. این وفاداری با وجود خوشنامی سرهنگ در شهر نهفقط برای مردم شهر که حتی برای دخترش نیز غیرقابل فهم است. مارکز مانند سرهنگ بینامونشان رمانش، خود را مقید به سامانبردن یک وعده میداند و آن وعده تداعی خاطرههایی است که در او به جا مانده. تداعی خاطرهها بخش جداییناپذیر داستانها و شخصیت مارکز است. اهمیت مارکز اما در «وفاداری» به این خاطرههاست. بخش مهمی از خاطرههای مارکز به آمریکای لاتین به کوبا و به کاسترو گره خورده. صد سال تنهایی نمونهای از آن است. بعدها مارکز اعتراف کرد که قطعاتی از رمانش را در توصیف کاسترو و تبوتاب مرد خاطرهساز آن سالها نوشته. مارکز در توصیف ویژگی های کاسترو چندان پربیراه نرفته بود. مارکز در صد سال تنهایی، او را «مرد عادات تند و تیز و خیالهای بیپایان و ناتوان از درک هر ایدهای که غولآسا نباشد» به خاطر میآورد.
* اولین ملاقات کاسترو و همینگوی در ١٩۶٠ در روستای کوجیمار انجام شد. همینگوی قبلا نیز مدتی در این روستا اقامت کرده بود.
١. وداع با اسلحه، ارنست همینگوی، نجف دریابندری، به نقل از مقدمه
٢. برفهای کلیمانجارو، ارنست همینگوی، شفا
٣ و ۴. پیرمرد و دریا، ارنست همینگوی، نجف دریابندری
۵. توفان برگ، گابریل گارسیا مارکز، هرمز عبداللهی
منبع شرق