همراه مأمور زن به اتاق بازجویی منتقل شد. دستبندهای فولادی دستانش را به هم دوخته بود. با اشاره افسربازجو، مأمور بدرقه دستانش را باز کرد. چشمانش به کف اتاق خیره مانده بود.
افسر پلیس آگاهی برگه بازجویی را مقابلش قرار داد. همه اتفاقات تلخ را باید روی برگه مینوشت. خسته بود از یادآوری آن صحنه، اما باید مینوشت. باید از خود دفاع میکرد.
«در خانوادهای بزرگ شدم که رفاه بچهها در پول دیده میشد. هر وقت پول میخواستم پدرم بدون اینکه بپرسد برای چه میخواهم، مبلغ درخواستی را به حسابم واریز میکرد. اما در برابرش خانهمان هیچ گرمایی نداشت و قهر و دعواهای پدر و مادرم، سکانس تکراری زندگی ما بود. سه ماه قبل حوصلهام سر رفته بود. تصمیم گرفتم گشتی در فیسبوک بزنم. یک درخواست دوستی داشتم. پسری بیست و سه ساله، که خود را مهندس عمران و مدیر یک شرکت ساختمانی معرفی کرده بود. گالریاش پر از عکس با ماشینهای مدل بالا بود. من به ماشینهای خارجی خیلی علاقه دارم و دیدن این عکس وسوسهام کرد که درخواست دوستیاش را قبول کنم. هنوز یک دقیقه از پذیرفتن درخواست نگذشته بود که پیغام داد و مؤدبانه تشکر کرد. آن روز یک ساعت با هم حرف زدیم و متوجه شدم او هم عاشق خودروهای مدل بالاست و خودروهایی که با آن عکس گرفته متعلق به خودش بوده است. هر روز تنهاییام را با مهرداد پر میکردم. گاهی صحبت کردن ما به سه ساعت یا بیشترهم میرسید. او به من ابراز علاقه میکرد و هر چه جلوتر میرفتیم این وابستگی بیشتر میشد. یک روز مهرداد با من تماس گرفت و مدعی شد قصد خواستگاری دارد، اما قبل از آن میخواهد من و مادرش را با هم آشنا کند. به دلیل علاقهای که به مهرداد داشتم حاضر بودم هر کاری برای او انجام دهم. او من را به خانهشان در شمال تهران دعوت کرد. وقتی وارد خانه شدم، شوکه شده و صحنهای که میدیدم غیرقابل باور بود. مهرداد با عکسهایش خیلی فرق داشت. تازه آنجا بود که فهمیدم در دام مرد کلاهبرداری گرفتار شدهام. خواستم فرار کنم، اما او درها را قفل کرده بود. هنوز صدای خندههایش در گوشم است. هیچ راه فراری نداشتم مجبور بودم خود را تسلیم خواسته او کنم. مهرداد سیگاری روشن کرد و به بالکن رفت. کمی آرامتر شده بود. به سمتش رفتم و طلاهایم را به او دادم و خواستم اجازه دهد که از آنجا بروم، اما او در برابر التماسهایم میخندید. آتش خشم تمام وجودم را فراگرفته بود. به طرف او حملهور شدم و وقتی به خود آمدم، مهرداد غرق در خون، مقابل بالکن روی زمین افتاده بود…»
افسر بازجو از او خواست اظهاراتش را امضا کند و دستور داد دختر جوان را به بازداشتگاه انتقال دهند.