یادداشت احمد طالبی‌نژاد برای نمایش «آخرین انار دنیا»

دو، سه سال پیش، هنگامی که رمان «آخرین انار دنیا» نوشته بختیار علی، نویسنده کرد اهل سلیمانیه عراق را خواندم، به تنها چیزی که فکر کردم این بود که هیچ‌کس نمی‌تواند از این اثر، شکل هنری دیگری -مثلا تئاتر یا فیلم- درآورد. همان زمان نیز یادداشتی بر آن در یک نشریه نوشتم با عنوان «آخرین رمان دنیا» که می‌توان آن را در رده دشوار‌ترین آثار ادبی جهان قرار داد. پس از پوست‌انداختن کارلوس فوئنتس و البته در جست‌وجوی زمان ازدست‌رفته پروست، این کتاب درون‌گرا‌ترین رمانی است که دست‌کم بنده خوانده‌ام. هرچند ترجمه نخست آن‌که بسیار ضعیف و غیرحرفه‌ای بود، نیز در این دشوارخوانی بی‌تأثیر نبود. ولی خوشبختانه ترجمه دیگری از این اثر به قلم مریوان حلبچه‌ای – که احتمالا نام مستعار است – چون نمی‌شود هم نام کوچک و هم نام خانوادگی یک نفر نام دو شهر در کردستان ایران و عراق باشد – به وسیله نشر ثالث روانه بازار شد و همین ترجمه نیز منبع اقتباس کاملا آزادی قرار گرفته که این‌روز‌ها به کارگردانی ابراهیم پشت‌کوهی در سالن سایه مجموعه تئاترشهر بر صحنه رفته است. هنگامی که برای شرکت در مراسم گشایش این نمایش دعوت شدم، برای نخستین‌بار سر تا پایم هیجان و کنجکاوی بود. اینکه اثری چنین ذهنی، روی صحنه چگونه نمود عینی پیدا کرده، دغدغه ذهنی بود. راوی اصلی رمان، مظفر صبحدم، پیرمردی از خوانین کردستان عراق است که در خلوت خود یاد فرزندان و دیگر کسانش به او هجوم می‌آورند و نویسنده به شیوه جریان سیال ذهن، می‌کوشد این خاطرات پراکنده را به شکل یک پازل بزرگ و دشوار، در کنار هم بچیند تا تصویر کلی جامعه‌ای اسیر در بند چکمه و تفنگ (عراق دوران صدام) را ارائه دهد. تصویری هولناک از مرگ و نیستی در فقدان عشق و زیبایی – دو دختر زیبای مظفر صبحدم، خواهران سریاس صبح‌دم که در ‌گیرو‌دار یک ماجرای سیاسی/ جنایی ناپدید و در ذهن پدر و خواهراش به نمادی از عشق و پایداری تبدیل شده در عین اینکه صدایی خوش و روی زیبایی دارند، تا پیداشدن سریاس، حق ندارند عاشق شوند و آواز بخوانند، در‌حالی‌که دل‌خستگان متعددی دارند… به عبارتی، تمامی شخصیت‌های رمان، از یک‌سو در بند قید‌های حکومت اسیرند و از سوی دیگر، گرفتار باور‌ها و پندار‌های سنتی‌ای که راه را بر هرگونه تحول می‌بندد. آنچه گفته شد البته خلاصه داستان این اثر نیست. اصلا نمی‌توان خلاصه‌ای سرراست از کتاب ارائه داد. چون مشحون از لحظه‌ها و موقعیت‌هایی است که خصلت ذهنی دارند و بیان واقعیت‌گرایانه‌شان از ارج و قرب اثر می‌کاهد، همان‌طورکه تصویرکردنشان، چه روی صحنه و چه در مقابل دوربین. همین اتفاقی که در اجرای ابراهیم پشت‌کوهی و همکارانش که ظاهرا همه جنوبی‌اند، افتاده و از آن همه خلاقیت و آرامشی که در رمان وجود دارد، نشانه‌ای بر صحنه نمی‌بینیم مگر مقدار زیادی حرکات محیرالعقول و گاه حیرت‌آور که به کمک توانایی‌های بدنی بازیگران و توانایی‌های موسیقایی‌شان –اغلب بازیگران یا نوازنده ساز هستند یا خواننده – بیشتر بیانگر وجه خشونت‌بار اثر هستند و نه همه جنبه‌های آن. به عبارت دیگر، این نمایش کلاژی است از جنبه‌های فیزیکی رمانی که بیشتر دورنگر است. خب، البته میزانسن‌دادن به حس‌های درونی و ذهنی شخصیت‌ها، چندان کار ساده‌ای نیست و حتی می‌توان گفت غیرممکن است. به‌همین‌دلیل است شاید که هیچ سینماگری تاکنون جرئت نکرده سراغ در جست‌وجوی زمان از دست رفته یا پوست‌انداختن و آثار ذهنی دیگر برود. یک‌بار هم که کسی جسارت به خرج داد و رمان ذهنی سبکی تحمل‌ناپذیر هستی (در ایران، بار هستی) اثر میلان کوندرا را به فیلم برگرداند، نتیجه‌اش متقاعدکنده نبود. باری، کاری که این گروه جوان جنوبی در قبال این رمان دشوار کرده‌اند، این است که مخاطب را برای خواندن اصل رمان کنجکاو کرده‌اند. همه نمایش روی و اطراف یک گاری بزرگ که در نهایت به یک قایق سرگردان هم تبدیل می‌شود، اتفاق می‌افتد. گاری (قایقی) که می‌تواند محملی باشد برای حرکت اما عجیب اینکه حرکتی از آنها سر نمی‌زند و همچون مسافران درمانده‌اش دائم در جا می‌زنند و دور خود می‌چرخند و فریاد‌ها و درد دل‌هایشان را در قالب ترانه‌هایی با ضرباهنگ و ملودی عربی / جنوبی، فریاد می‌زنند و آن‌قدر تعداد این ترانه‌های تلخ در طول نمایش زیادند که حوصله مخاطب را سر می‌برند. البته اجرائی که ما دیدیم احتمالا یک جور اجرای نهایی پیش از اجرای عمومی بود و به‌همین‌دلیل کمی طولانی هم می‌نمود. امیدوارم برای اجرای عمومی، از میزان ملالش کاسته باشند. به‌هرروی برای من که تاکنون هیچ کاری از این کارگردان جوان و خلاق ندیده بودم، این نمایش شگفتی‌های فراوانی به همراه داشت. هرچند احساس می‌کردم این نمایش ربط چندانی به رمان که ماجرا‌هایش در کردستان عراق اتفاق می‌افتد و نه جنوب ایران، ندارد.