«هرتا مولر»: متفاوت بودن برای من سخت بود

سال ٢٠٠٩ آکادمی سوئدی جایزه نوبل ادبیات را برای تقدیر از هرتا مولر، نویسنده‌ای که «با تمرکز شعری و صراحت نثر، چشم‌اندازی مصادره‌شده را توصیف می‌کند» به او اهدا کرد.
چشم‌اندازی که مولر با آن کاملا آشنا بود. مولر سال ١٩۵٣ در نیتزکیدورف، روستای آلمانی‌زبانی در بانات رومانی، به دنیا آمد. پس از جنگ جهانی اول و سقوط امپراتوری اتریش‌-مجارستان، این منطقه تحت کنترل رومانی درآمد. سال ١٩۴٠ دولت فاشیست ایان آنتونسکو با رایش سوم هم‌پیمان شد و بسیاری از آلمانی‌ها- از جمله پدر مولر- برای خدمت به ارتش آلمان اعلام آمادگی کردند. اواسط سال ١٩۴۴، ارتش سرخ در این کشور پیشروی کرد؛ دولت آنتونسکو از هم پاشید و دولت جدید تسلیم شوروی شد. ژانویه ١٩۴۵، استالین آلمانی‌های ساکن رومانی را به اردوگاه‌های کار اجباری در جماهیر شوروی فرستاد. مادر مولر یکی از این افراد بود.
با حکمرانی کمونیست‌ها، مزارع کشاورزی در رومانی به مزارع اشتراکی تبدیل شدند، دولت زمین‌ها و کسب‌وکار مردم را از آنها گرفت، شهروند‌های این کشور تحت نظارت پلیس مخفی قرار گرفتند. اذیت و آزار اقلیت‌ها (مجارها، آلمان‌ها و یهودی‌ها) تا دهه ١٩٨٠ ادامه داشت. اواخر دهه ١٩٧٠ پلیس مخفی به مولر نزدیک شد اما او از همکاری با آنها امتناع کرد. به همین خاطر او از کار اخراج شد و مورد آزار و اذیت قرار گرفت؛ تحت بازجویی‌های پیوسته قرار گرفت و حریم شخصی او را زیر پا گذاشتند.
او در جواب به این سرکوب‌ها به نوشتن روی آورد. بخش‌هایی نخستین کتاب او مجموعه داستان‌های کوتاه «زمین‌های پست» از سوی دولت رومانی سانسور شد. نسخه کامل این کتاب دو سال بعد در برلین منتشر شد. در سال ١٩٨٧، سرانجام او اجازه ترک رومانی با مادرش را به دست آورد و در برلین ساکن شد. او در برلین آزادانه نوشتن را پی گرفت و از جمله درخشان‌ترین آثار او می‌توان به «سرزمین گوجه‌های سبز» (١٩٩۴)، «قرار ملاقات» (١٩٩٧) و «فرشته گرسنه» (٢٠٠٩) اشاره کرد.

خانواده شما در نیتزکیدورف کشاورز بودند؟
پدربزرگم ثروتمند بود. او چندین زمین زراعی و یک فروشگاه داشت. او تاجر غلات بود و هر ماه برای تجارت به وین سفر می‌کرد.
عمدتا گندم تجارت می‌کرد؟
اغلب گندم و ذرت بود. پشت‌بام خانه‌ای که در آن بزرگ شدم انبار غله بزرگی داشت که چهار طبقه بود. اما بعد از ١٩۴۵، همه‌چیز را گرفتند و خانواده‌ام هیچ چیزی نداشت. پس از آن انبار غله خالی ماند.
چه بر سر فروشگاه آمد؟
در فروشگاه همه‌چیز پیدا می‌شد. مادر و مادربزرگم آنجا کار می‌کردند تا اینکه سوسیالیست‌ها همه‌چیز را گرفتند. بعد آنها را سر مزارع اشتراکی فرستادند. پدربزرگم هرگز با این حقیقت کنار نیامد که دولت آنچه را که تمام عمرش روی آن کار کرد را از او گرفته است. در نتیجه او هرگز به این دولت اعتماد نکرد. علاوه بر این، دولت او را به اردوگاهی فرستاد- نه برای مدتی طولانی- اردوگاهی که در رومانی بود و نه در روسیه، اما خب اردوگاه بود. پدربزرگم در جنگ جهانی اول برای اتریشی‌ها جنگید. آن زمان هم آدم‌ها و هم اسب‌ها را برای جنگ به خدمت می‌گرفتند. پدربزرگم اسب‌هایش را داشت. حتی برای اعلامیه مرگ اسب‌ها را هم که اطلاعات کامل در آن درج شده بود، دریافت می‌کرد. حتی جایی که اسب به زمین خورده بود را هم قید می‌کردند. وقتی ]خبر درگذشت پدربزرگم[ را شنیدم، گفتم چرند است. چون در آن دوران سیاه و طی حکمرانی استالین و جنگ جهانی دوم، اغلب مردم بدون برجای گذاشتن ردپایی ناپدید می‌شدند و هرگز بازنمی‌گشتند. هیچ سندی در کار نبود. در آن روزها، برای اسب‌ها گواهی مرگ صادر می‌کردند اما وقتی انسانی می‌مرد یا ناپدید می‌شد، سندی صادر نمی‌کردند.
آنها زمین پدربزرگ‌تان را گرفتند و خودش را دستگیر کردند چون او «کولاک» بود؟
و هر بار که فرمی را پر می‌کردم باید می‌نوشتم که پدربزرگم کولاک است. چرا که علاوه بر توقیف همه دارایی‌‌تان، شما را یکی از اعضای طبقه استثمارگران می‌نامیدند.
تمام اعضای خانواده آلمانی صحبت می‌کردند؟
مردم روستاهای آلمان به آلمانی حرف می‌زنند، در روستاهای مجارستان به مجاری، در روستاهای صربستان به زبان صربی. آدم‌ها بر هم تاثیر نمی‌گذاشتند. هر قومی زبان، دین، تعطیلات و نوع لباس پوشیدن خودش را داشت. حتی در میان آلمان‌ها، لهجه‌ها از روستایی به روستای دیگر تغییر می‌کرد.
گویش خانواده شما، آلمانی علیا بود؟
پدربزرگم به خاطر حرفه‌اش آلمانی علیا حرف می‌زد. اما مادربزرگم فقط لهجه‌ آلمانی علیا را تقلید می‌کرد. آنها زبان مجاری را بی‌نقص حرف می‌زدند. در زمان کودکی آنها، روستا بخشی از امپراتوری اتریش-مجارستان بود و در این منطقه مجارها برای یکسان کردن مردم آنها را تحت فشار قرار می‌دادند. در نتیجه، پدربزرگم به مدرسه مجارها رفت. بنابراین همه‌چیز را می‌باید طوطی‌وار یاد می‌گرفتند، مثلا علم حساب را فقط به زبان مجاری بلد بودند. اما به محض اینکه سوسیالیست‌ها منطقه را در دست گرفتند، پدربزرگ و مادربزرگم شصت‌ساله بودند و هرگز رومانیایی یاد نگرفتند.
دوران مدرسه خودتان چطور بود؟
ابتدا دوران سختی را پشت سر گذاشتم چون گویش آنها با آلمانی علیا بسیار متفاوت بود. هرگز واقعا مطمئن نبودیم برخی از کلمات گویش ما بر زبان‌مان جاری می‌شوند. اما در عین حال اغلب آوایی شبیه به یکدیگر داشتند. برای مثال، کلمه Bread یک واژه در هر دو زبان است: Brot. اما به نظر من آوای درستی نداشت. مطمئنا باید در زبان آلمانی علیا آوای متفاوتی داشته باشد، به همین خاطر من کلمه‌ای مانند Brat را ادا می‌کردم چون فکر می‌کردم آوایی است که به آلمانی علیا شبیه‌تر است. بنابراین عاقبتش ناامنی همیشگی شد. هرگز کاملا باور نکردم کدام یک از زبان‌ها به من تعلق دارد. این احساس را داشتم که این دو زبان برای دیگران است و زبانی است که من به صورت قرضی از آن استفاده می‌کنم. و این احساس در هر دوره پررنگ‌تر می‌شد چون آنها هرگز اجازه نمی‌دادند احساس یک اقلیت را نداشته باشی. در همه پرسشنامه‌ها باید قید می‌کردم که من بخشی از اقلیت آلمان‌ها هستم. گرچه رسما ما را اقلیت صدا نمی‌زدند و عبارت «ملیت هم‌خانه» را در مورد ما به کار می‌بردند – گویی که با مهمان‌نوازی به ما اجازه داده بودند در کنار آنها زندگی کنیم. انگار که حق آنجا ماندن ما زیر سوال بود که البته با توجه به این مساله که ما ٣٠٠ سال در همین منطقه زندگی کرده بودیم، پوچ بود.
مثل این بود که در کشور خودتان مهمان باشید؟
وقتی پلیس مخفی از من بازجویی می‌کرد، اغلب می‌گفت: «یادت نرود نانی که خورده‌ای مال رومانی است.» و من در جواب می‌گفتم: «بله، الان این حرف درست است چون دارایی پدربزرگم را گرفتند اما قبل از آن او انبار گندم داشت که به راحتی برای ۵٠، ۶٠ یا ٧٠ سال به ما نان می‌داد. بنابراین چون آنها همه‌چیز را گرفتند البته که امروز هیچ انتخابی نداریم و نان رومانی را می‌خورم.» هر وقت این حرف را می‌زدم آنها را عصبانی می‌کردم و آنها به من می‌گفتند اگر مردم رومانی را دوست ندارند- همیشه می‌گفتند «مردم» نمی‌گفتند «رژیم»- پس باید به غرب و پیش دوستان فاشیستم بروند. همیشه پیشنهادهای زننده این‌چنینی می‌دادند و البته به خاطر سیاست‌های خارجی، هر زمان مطابق میل‌شان بود اقلیت‌ها را مورد هدف قرار می‌دادند گرچه رومانی‌ تحت حکمرانی آنتونسکو با هیتلر هم‌پیمان شده بود و ارتش رومانی در کنار آلمان‌ها در نبرد استالینگراد می‌جنگیدند. این اقدام نشانه سست‌پیمانی آنها بود. آنها مجارها را هم به همین شکل تهدید کردند- تاریخ کشور آنها را انکار کردند- این تجربه تلخی برای اقلیت‌ها بود چون آنها حقیقت را می‌دانستند، آنها می‌دانستند قضیه از چه قرار است.
و از آنجایی که حزب اداره‌کننده به ظاهر حزب کشاورزان و کارگران بود، همه‌چیز تلخ‌تر شد.
در آن زمان آنها دیگر کشاورزانی نبودند که روی زمین خودشان کار کنند بلکه کارگران مزارع اشتراکی بودند. مادر برای کار به مزارعی فرستاده شد که زمانی متعلق به خانواده‌اش بود و وقتی شب به خانه بازمی‌گشت، پدربزرگم از او می‌پرسید کجا کار کرده است و مادر مناطق آن مزارع را می‌گفت و اغلب اوقات زمین‌های پدربزرگم بودند. بعد می‌پرسید آنجا چه محصولی می‌کاشتند. در آن موقع مادرم می‌گفت دست از سوال پرسیدن بردارد و آن زمین دیگر مال ما نیست.
اهالی روستا خیلی کاتولیک بودند؟
مثل همه روستاهای آلمانی و مجاری. اما والدینم اصلا مذهبی نبودند. مردم کشیش‌ها را خیلی جدی نمی‌گرفتند و البته شرایط سختی برای کشیش‌های روستا بود. آنها منزوی شده بودند. اول به این خاطر که ازدواج نمی‌کردند و خانواده‌ای نداشتند؛ معمولا یک آشپز داشتند در غیر این صورت تنها زندگی می‌کردند و اینکه آنها از منطقه‌ای دیگر می‌آمدند بنابراین آنها در روستا غریبه بودند.
به سهم خودتان در مقالات نوبل، درباره انتظار برای قطارهایی که عبور می‌کنند، نوشتید.
من ساعت نداشتم بنابراین باید صبر می‌کردم چهارمین قطار عبور کند تا من گاوها را به خانه ببرم. این قطار ساعت هشت عبور می‌کرد- تمام روز را در دشت و صحرا سپری کرده بودم. باید از گاوها مراقبت می‌کردم اما گاوها اصلا به من احتیاج نداشتند. آنها زندگی خودشان را می‌کردند و می‌چریدند و کمترین علاقه‌ای به من نداشتند. آنها دقیقا می‌دانستند چه موجوداتی هستند- اما من چی؟ به دست و پاهایم نگاه می‌کردم و نمی‌دانستم چه هستم. جسمم از چه تشکیل شده؟ آشکارا جسمم از موادی تشکیل شده که با گاوها و گیاهان متفاوت است و متفاوت بودن برای من سخت بود. به گیاهان و حیوانات نگاه کردم و فکر آنها زندگی خوبی دارند، می‌دانند چطور زندگی کنند. بنابراین سعی کردم به آنها نزدیک‌تر شوم. با گیاهان حرف می‌زدم، مزه آنها را می‌چشیدم می‌دانستم هر کدام‌شان مزه‌شان شبیه به چیست. هر علف هرزی که می‌دیدم می‌خوردم و به این فکر می‌کردم وقتی گیاهی را بخورم به آن نزدیک‌تر می‌شوم و می‌توانم به موجودی دیگر تبدیل شوم، می‌توانم گوشت و پوست را تغییر دهم، پوستم را به چیزی تبدیل کنم که بیشتر شبیه به گیاه باشد و گیاهان من را بپذیرند. البته این فقط تنهایی من بود که با دل‌نگرانی مراقبت از گاوها همراه می‌شد. بنابراین گیاهان را بیشتر بررسی کردم، گل‌ها را می‌چیدم و آنها را جفت یکدیگر می‌گذاشتم تا با یکدیگر ازدواج کنند. هرچه می‌دانستم مردم انجام می‌دهند، فکر می‌کردم گیاهان هم همان را انجام می‌دهند. تصور می‌کردم آنها چشم دارند و شب‌ها راه می‌روند و درخت لیندن نزدیک خانه‌مان به ملاقات درخت لیندن روستا می‌رود.
شما درباره کمبودهای زبان هم نوشته‌اید؛ درباره اینکه همیشه با کلمات فکر نمی‌کنیم، اینکه حرف زدن درونی‌ترین احساسات ما را بیان نمی‌کند. بنابراین شاید بهتر است بگویم شما نگاهی به راه‌های توصیف آنچه پشت و درمیان کلمات است، کردید و اغلب سکوت، پشت و میان کلمات است. در رمان «فرشته گرسنه» صحنه‌ای هست که پدربزرگ لئو به گوساله‌ای خیره شده است و با چشمانش آن را می‌خورد و در کتاب کلمه Augenhunger به معنای «چشم گرسنه» آمده است. چنین کلماتی مثل گرسنه وجود دارند؟
این کلمات هستند که گرسنه‌اند. من گرسنه کلمات نیستم اما آنها گرسنگی‌ای در درون خود دارند. آنها می‌خواهند آنچه را من تغذیه کرده‌ام مصرف کنند و من باید مطمئن شوم که این کار را می‌کنند.
قبل از اینکه جملات را روی کاغذ بیاورید، آنها را در ذهن خود می‌شنوید؟
من هیچ جمله‌ای را در ذهنم نمی‌شنوم، اما وقتی می‌نویسم باید آنچه را می‌نویسم ببینم. من جمله را می‌بینم و آن را می‌شنوم [جمله روی کاغذ] را بلند می‌خوانم.
همه‌چیز را با صدای بلند می‌خوانید؟
همه‌چیز را. برای ریتم، چون اگر با صدای بلند مناسب نباشد، جمله به درد نمی‌خورد. این یعنی یک چیزی اشتباه است. من همیشه باید این ریتم را بشنوم، این تنها راهی است که می‌توان مناسب بودن جمله‌ها را چک کرد. دیوانه‌کننده‌ترین مساله این است که هرچه متن سوررئال‌تر باشد، بیشتر باید با واقعیت تطابق داشته باشد، وگرنه درست از آب درنمی‌آید. نثرهایی که همیشه بد از آب در می‌آیند، متن‌ها قلنبه سلنبه هستند. اکثر آدم‌ها در باور این نکته دوران سختی را سپری می‌کنند اما صحنه‌های سوررئال باید با دقت با واقعیت مقایسه شوند وگرنه کارکردی ندارند و متن کاملا بی‌استفاده می‌ماند. سوررئال فقط زمانی جواب می‌دهد که به واقعیت تبدیل شده باشد. بنابراین باید قوی‌تر از واقعیت باشد و براساس ساختارهای رئال شکل گرفته باشد.
وقتی متن را شروع می‌کنید اجازه می‌دهید جملات شما را هدایت کنند؟
آنها خودشان می‌دانند چه اتفاقی خواهد افتاد. زبان می‌داند چطور[متن را] تمام کند. من می‌دانم چه می‌خواهم اما جمله می‌داند چطور من به خواسته‌ام می‌رسم. با این حال، مدام باید زبان را زیرنظر داشت. من خیلی آهسته کار می‌کنم. زمان زیادی احتیاج دارم چون باید از زوایای مختلف [به موضوع] نزدیک شوم. هر کتاب را حداقل ٢٠ بار می‌نویسم. ابتدای کار به همه این کمک‌ها احتیاج دارم و من زیاد می‌نویسم و این زاید است. بعد وقتی به اندازه کافی جلو رفته‌ام، درونم در حالی که هنوز جست‌وجو می‌کنم، یک سوم آنچه را که نوشتم حذف می‌کنم چون دیگر به آن احتیاج ندارم. اما بعد اغلب سراغ نخستین نسخه می‌روم، چون مشخصا این نسخه قابل‌ اعتمادترین است و بقیه نسخه‌ها راضی‌ام نمی‌کنند. و مکررا احساس می‌کنم قادر به پیش رفتن نیستم. زبان بسیار متفاوت‌تر از زندگی است. چطور قرار است فردی را در دیگری بگنجانم؟ چطور می‌توانم آنها را کنار یکدیگر بگذارم؟ چیزی به اسم تطابق یک به یک وجود ندارد. اول باید همه‌چیز را جدا کنم. با واقعیت شروع می‌کنم، اما باید این واقعیت را کاملا از بین ببرم. بعد با استفاده از زبان چیزی کاملا متفاوت را خلق می‌کنم. و اگر خوش‌شانس باشم، همه‌چیز در کنار هم قرار می‌گیرد و زبانی جدید به واقعیت نزدیک می‌شود. اما این روند، روندی مصنوعی است.
مثل درخت کریسمس لئو و آن چیزی که در استکهلم (به هنگام دریافت جایزه نوبل) گفتید که در نوشتن موضوع اعتماد کردن نیست بلکه صداقتِ فریب است.
بله، و این صداقت، شما را دچار وسواس فکری می‌کند. و وقتی مردم درباره زیبایی متن صحبت می‌کنند، از همین جا می‌آید، حقیقت اینکه زبان من را به سمت خود می‌کشد بنابراین می‌خواهم بنویسم. اما اذیت هم می‌شوم و به همین خاطر است که از نوشتن می‌ترسم. و اغلب سوالم این است که می‌توانم از پس این وظیفه بربیایم، می‌توانم از پس مسوولیت خلق زبان بربیایم. اما نیمی از آن را سکوت تشکیل می‌دهد. آنچه باید گفته شود یک موضوع است، اما آنچه نباید گفته شود هم موضوعی دیگر است، [ناگفته‌ها] باید در کنار آنچه داری می‌نویسی شناور باشند. و باید وجودشان را احساس کنی.
و این سکوت فقط درون شخصیت‌ها نیست بلکه در میان شخصیت‌ها و خود متن نیز هست. در «سرزمین گوجه‌ها سبز» نوشته‌اید: «کلام جاری بر زبان‌مان همان‌قدر زیان‌بار است که ایستادن بر روی سبزه‌ها؛ هر چند سکوت‌مان نیز چنین است.»
سکوت هم نوعی صحبت کردن است. کاملا شبیه به یکدیگرند. سکوت مولفه اصلی زبان است. ما همیشه آنچه را که می‌خواهیم بگوییم و آنچه را نمی‌خواهیم بگوییم، انتخاب می‌کنیم. چرا ما از موضوعی حرف می‌زنیم و از موضوعی دیگر حرفی نمی‌زنیم؟ و این کار را از روی غریزه انجام می‌دهیم چون مهم نیست داریم درباره چه حرف می‌زنیم، بیشتر از آنچه که باید حرف‌های‌مان ناگفته می‌ماند. و همیشه پنهان‌کاری در مورد این موضوع صدق نمی‌کند، فقط مربوط به بخشی از غریزه انتخابی زبان ما است. این انتخاب در هر انسانی متفاوت است، بنابراین مهم نیست چند نفر یک رویداد را توصیف می‌کنند، توصیف‌ها متفاوت است، نقطه نظر‌ها متفاوت است. و اگر نقطه نظر مشابهی باشد، آدم‌ها انتخاب‌های متفاوتی برای گفته‌ها و ناگفته‌های‌شان دارند. این موضوع برای من خیلی روشن است، چون از روستا آمده‌ام، از آنجایی که مردم آنجا هرگز بیشتر از آنچه که باید بگویند، حرف نمی‌زنند. وقتی ١۵ ساله بودم و به شهر می‌رفتم از اینکه مردم اینقدر حرف می‌زنند و اغلب حرف‌های‌شان بیهوده است، حیرت می‌کردم. و چقدر آدم‌ها درباره خودشان حرف می‌زنند، این موضوع خیلی برایم غریب بود.
از نظر من سکوت صورت دیگری از ارتباط است. می‌توانی با نگاه کردن به کسی یک دنیا حرف با او بزنی. در خانه همیشه درباره همدیگر می‌دانستیم حتی اگر تمام مدت از خودمان حرف نمی‌زدیم. جاهای دیگر هم بارها با سکوت برخورد کردم. سکوتی که خودخواسته بود، چون هرگز چیزی را که واقعا به آن فکر می‌کنی، بر زبان نمی‌آوری.
منظورتان خانه روستایی است؟
برخی از اشکال سکوت در روستا وجود داشت اما منظورم در مجموع در دیکتاتوری بود. چون وقتی در دولت دیکتاتوری زندگی می‌کنی یاد می‌گیری گفتن حرف‌ها خطرناک است، بنابراین حرف زدنت را کنترل می‌کنی. طی بازجویی‌ام سکوت‌هایی بود که خیلی مهم بودند. همیشه باید با دقت در نظر بگیری چقدر می‌خواهی حرف بزنی و چه می‌خواهی به آنها بگویی. باید تعادل را ایجاد کنی. از یک طرف، نمی‌خواهی زیاد حرف بزنی، نمی‌خواهی آنها فکر کنند تو چیزهایی می‌دانی که آنها از آن بی‌اطلاع هستند، نمی‌خواهی سوالی ایجاد کنی که آنها از خیر پرسیدنش بگذرند. از طرف دیگر باید یک چیزی بگویی، بنابراین بهترین کار این است که کمی جواب بدهی و آنها دوباره سوال‌شان را تکرار کنند. این همیشه محاسبه درستی است، هر دو طرف منتظر دیگری هستند، بازجو کسی را که بازجویی می‌کند تحت بررسی قرار می‌دهد، سعی می‌کند او را کشف کند در حالی که بازجوشونده می‌خواهد او را کشف کند، بفهمد چه می‌خواهد، هدفش چیست، چرا می‌خواهد درباره این موضوع اطلاعات داشته باشد. در این بازجویی‌ها، سکوت‌های زیادی وجود داشت.
این سکوت را در شخصیت محوری داستان «قرار ملاقات» می‌بینیم. اما بازجوها قادر به دیدن درون قربانیان هستند؟
نمی‌دانم. نمی‌دانم اصلا می‌شود درون یک انسان را دید؛ ممکن است فکر کنید می‌توانید اما شاید نتوانید. اما بازجوها حرفه‌ای هستند، آنها روانکاوی می‌خوانند. دوستانی داشتم که تحت بازجویی قرار گرفتند و هر کدام از بازجویی‌ها در نوع خود خاص بود؛ هر کدام‌شان به شکلی متفاوت کنترل می‌شد یا آزارش می‌دادند. بازجوها آموزش‌های خود را به کار می‌گرفتند، آنها می‌دانستند چطور آدمی را دچار یأس کنند و چطور او را بترسانند. هیچ‌وقت روش کار آنها را نفهمیدم، هر بار من را غافلگیر می‌کردند. هر بار غافلگیری تازه‌ای در کار خود داشتند که نمی‌توانستم آن را پیش‌بینی کنم. در مورد من، چیزی برای کشف کردن وجود نداشت چون تمام آپارتمانم شنود گذاشته بودند. در آن زمان این موضوع را نمی‌دانستم بعدها فهمیدم، وقتی دولت سقوط کرده بود. آنها همه‌چیز را شنیده بودند، هرچه در زندگی خصوصی من بود. شنود چیزی بود که تصورش را نمی‌کردم و حتی کوچک‌ترین سرنخی از اینکه آنها می‌توانند من را ببینند و صدایم را بشنوند، نداشتم. فکر می‌کردم در خانه‌ام که شخصی است، نشسته‌ام اما شخصی نبود. در آن زمان نمی‌دانستم به من اینقدر علاقه دارند، من آنقدرها برای آنها مهم نبودم. علاوه بر این فکر می‌کردم رومانی آنقدر فقیر است که نمی‌تواند تجهیزات مراقبتی گران بخرد و خودشان هم نمی‌توانند آنها را تولید کنند. خیلی ساده بودم البته که آنها تجهیزات داشتند چون این چیزی بود که دولت خرید آن را انتخاب می‌کرد. مردم باید برای غذا در صف می‌ایستادند اما هرگز با کمبود میکروفن مواجه نمی‌شدیم.

گزیده‌ای از گفت‌وگو

من ساعت نداشتم بنابراین باید صبر می‌کردم چهارمین قطار عبور کند تا من گاوها را به خانه ببرم. این قطار ساعت هشت عبور می‌کرد- تمام روز را در دشت و صحرا سپری کرده بودم. باید از گاوها مراقبت می‌کردم اما گاوها اصلا به من احتیاج نداشتند. آنها زندگی خودشان را می‌کردند و می‌چریدند و کمترین علاقه‌ای به من نداشتند. آنها دقیقا می‌دانستند چه موجوداتی هستند- اما من چی؟ به دست و پاهایم نگاه می‌کردم و نمی‌دانستم چه هستم. جسمم از چه تشکیل شده؟ آشکارا جسمم از موادی تشکیل شده که با گاوها و گیاهان متفاوت است و متفاوت بودن برای من سخت بود. به گیاهان و حیوانات نگاه کردم و فکر آنها زندگی خوبی دارند، می‌دانند چطور زندگی کنند. بنابراین سعی کردم به آنها نزدیک‌تر شوم. با گیاهان حرف می‌زدم، مزه آنها را می‌چشیدم می‌دانستم هر کدام‌شان مزه‌شان شبیه به چیست. هر علف هرزی که می‌دیدم می‌خوردم و به این فکر می‌کردم وقتی گیاهی را بخورم به آن نزدیک‌تر می‌شوم و می‌توانم به موجودی دیگر تبدیل شوم، می‌توانم گوشت و پوست را تغییر دهم، پوستم را به چیزی تبدیل کنم که بیشتر شبیه به گیاه باشد و گیاهان من را بپذیرند. البته این فقط تنهایی من بود که با دل‌نگرانی مراقبت از گاوها همراه می‌شد. بنابراین گیاهان را بیشتر بررسی کردم، گل‌ها را می‌چیدم و آنها را جفت یکدیگر می‌گذاشتم تا با یکدیگر ازدواج کنند. هرچه می‌دانستم مردم انجام می‌دهند، فکر می‌کردم گیاهان هم همان را انجام می‌دهند. تصور می‌کردم آنها چشم دارند و شب‌ها راه می‌روند و درخت لیندن نزدیک خانه‌مان به ملاقات درخت لیندن روستا می‌رود.

 

 

منبع اعتماد