نگاهی به کتاب «روح پراگ» ایوان کلیما

در مطلبی درباره کلیما، به آن دسته از نوشته‌های او می‌پردازیم که در قالب کتاب «روح پراگ» با ترجمه خشایار دیهیمی چاپ شده‌اند. این نوشته‌ها یا شخصی و زندگی‌نامه‌ای هستند یا پیش از چاپ در کتاب، در قالب مطالب و مقالات روزنامه‌ای به دست مخاطبان رسیده‌اند. یکی از موضوعاتی که باید در مرور این نوشته‌های کلیما در نظر داشته باشیم، عزت نفس اوست. چون نوشته‌ها و مقالات این کتاب را طوری انتخاب کرده که خوانندگان انگلیسی‌زبان فکر نکنند نویسندگانی چون او (ممنوع‌القلم‌ها در چکسلواکی زمان کمونیست‌ها) صرفاً علاقه دارند درباره مسائل سیاسی بنویسند یا این‌گونه نوشته‌هایشان را منتشر کنند.

نثر کلیما در نوشته‌هایی که در «روح پراگ» چاپ شده‌اند، عموماً قصه‌گو و در فرازهایی هم تحلیل‌گر است. درباره سال‌های کودکی و رشدش، قصه‌ها و روایات جذابی آورده و در نوشته‌های روزنامه‌ای و ژورنالیستی‌اش هم تحلیل‌های جالبی از اوضاع دیروز، امروز و فردای اروپای شرقی و کشورش آورده است. او در ذکر خاطرات کودکی از پدر و مادر یهودی خود و انتخاب اختیاری دین یهودیت توسط خانواده مادرش گفته است؛ همچنین توصیه بسیاری از گروه‌های پروتستان به اعضایشان برای گرویدن به یهودیت (به جای گرویدن به دین کاتولیک). او همچنین درباره برخی تناقض‌های رفتاری که در جامعه ما هم نمونه‌هایی دارد، نوشته‌هایی دارد، از جمله جایی که مشغول روایت سال‌های کودکی است و از پدربزرگ مارکسیست‌اش می‌گوید که ضمن داشتن باورهای مارکسیستی، هر شب جمعه به زبانی نماز می‌خوانده و مناجات می‌کرده که کلیما از آن سر درنمی‌آورده است. او همچنین از پدرش هم روایت‌هایی دارد؛ از جمله این‌که عادت داشته با رادیو به سخنرانی‌های هیتلر گوش دهد. از عادت‌های مردم پراگ در شب‌های تابستان هم نوشته که هر شبِ این فصل، صندلی‌های خود را بیرون خانه‌ها می‌چیدند و در پیاده‌روها مشغول گفتگو می‌شدند.

به‌هرحال بخشی از نوشته‌های کلیما تحت عنوان «یک دوران کودکی غیرمعمول» گردآوری شده‌اند که اگر می‌خواستیم تمرکز این مطلب را روی آن بگذاریم باید تیتر «طرحی از یک زندگی» را برای آن انتخاب می‌کردیم. در همین بخش از کتاب است که کلیما به اتفاقاتی اشاره می‌کند که می‌توان مابه‌ازای داستانی‌شان را در داستان کوتاه «میریام» او مشاهده کرد؛ شکل‌گیری عشق‌اش به یک دختر ناشناس که مسئول پخش شیر در اردوگاه کار اجباری نازی‌ها بود. می‌توان کودکی دراماتیک و البته تراژیک کلیما را در این جملات او خلاصه کرد: «همه این دوستی‌ها پایانی تراژیک داشتند: دوستان من چه دختر و چه پسر، روانه اتاق‌های گاز شدند، به استثنای یک نفر.»

در ادامه این مطلب، نوشته‌های شخصی و ژورنالیستی کلیما را از چند منظر مورد بررسی قرار می‌دهیم: درس زندگی و مرگ‌اندیشی، چگونگی قلم‌زدن و نویسندگی، نظریاتش درباره ادبیات، زبان، فرهنگ، تفکر و شهر پراگ.

درس‌های زندگی که کلیما می‌دهد + مرگ‌اندیشی‌ها

نوشته‌های کلیما که یادداشت‌های شخصی و نوشته‌های ژورنالیستی‌اش در بازه زمانی ۱۵ سال را در بر می‌گیرند، حاوی نکات و مطالبی هستند که می‌توان آن‌ها را درسِ زندگی خواند و در واقع چکیده تجربیاتِ این نویسنده هستند. به‌عنوان مثال، مشاهده اتفاقات مربوط به جنایات نازی‌ها یا دوران سخت زندگی تحت سیطره کمونیست‌ها باعث شده که کلیما بنویسد: «آن‌ها که قربانیان یک نوع خاص از تعصب بودند، اکثراً تسلیم تعصبی از نوع دیگر شدند.» و همچنین در تکمیل این بحث بگوید: «به این اعتقاد رسیده‌ام که دشوارترین کار دقیقاً حفظ همین اصول بدیهی است.» و منظورش هم همان اصولی است که در دوران استیلای بلوک شرق، افرادی چون او باید آن را حفظ می‌کردند تا درگیر همان تعصبات نشوند. او در مطلب دیگری هم نوشته است: «جان کندم که این اصول را در طول رژیم کمونیستی حفظ کنم.» و منظورش مشخصاً اصول اخلاقی است.

یکی دیگر از اصول و درس‌های زندگی که کلیما به مخاطبش می‌دهد و نگارنده مطلب هم با آن موافق است، این است: «خردمندی فقط زمانی به دست می‌آید که بتوانیم از تجربه‌هایمان فاصله بگیریم و با فاصله به داوری آن بپردازیم.» یا «احساس شادی فوق‌العاده، جزو گذراترین احساسات است.»

کلیما نوشته حضور دائمی مرگ، باعث شده دوران کودکی متمایزی داشته باشد. او به دلیل اصل و ریشه یهودی خود، ۳ سال‌ونیم از کودکی‌اش را در اردوگاه اسارت نازی‌ها به سر برد. احتمالاً برای یک کودک، دیدن آدم‌هایی که در یک اتاق به‌صورت فشرده با هم زندگی می‌کردند و گروه‌گروه به سمت مرگ حرکت می‌کردند؛ در سال‌های کودکی عجیب، و پس از رشد فهم و عقل در سال‌های بزرگسالی، دردناک و آموزنده بوده است. به قول کلیما مسئولانی که زندانی‌ها را به این‌طرف و آن‌طرف و البته به سمت مرگ راهنمایی می‌کردند، «آدم‌هایی بودند که خودشان باید به زودی در واگن‌های مرگ جا می‌گرفتند.» یکی از حرف‌های مهم کلیما که درواقع یکی از دریافت‌های او از زندگی در دنیاست، درباره تقابل نیروهای خیر و شر و تحلیل او از این مساله است: «زمانی طول کشید تا درست متوجه شوم که غالباً این نیروهای خیر و شر نیستند که با یکدیگر نبرد می‌کنند، بلکه صرفاً نیروهای شر متفاوتند که با همدیگر برای سلطه بر جهان رقابت می‌کنند.»

یکی از بحث‌های کلیما در نوشته‌هایی که مربوط به دوران کودکی‌اش هستند، مخاطب را به یاد نوشته‌های ویکتور فرانکل روانشناس اتریشی و کتاب «انسان در جستجوی معنا» یش می‌اندازد؛ یعنی معنای زندگی. کلیما درباره انسان‌هایی که در اردوگاه اسارت نازی‌ها حضور داشتند و هرلحظه ممکن بود به سمت اردوگاه مرگ آشوویتس منتقل شوند، می‌گوید: «تقریباً همه معتقد بودند خیر بر شر غلبه خواهد کرد و جنگ به زودی پایان خواهد یافت. این ایمان به همه کمک می‌کرد که خودشان را نگهدارند و از زیر بار خردکننده تحقیرها، اضطراب‌ها، بیماری‌ها و گرسنگی جان به در برند.» در زمینه معنای زندگی، کلیما در نوشته‌های دیگرش که به کودکی و جنگ جهانی دوم ارتباطی ندارند، ضمن گفتن از خیلی از افراد که زندگی‌شان فاقد شور و هیجان است، و سعی می‌کنند این فقدان را با استفاده از مواد مخدر یا توسل به عرفان و رازوَرزی جبران کنند، می‌گوید: «عده قلیلی متوجه می‌شوند که تجربه عمیق شادی، زمانی که تجربه عمیق محرومیت وجود ندارد، به دست نمی‌آید و محال است.»

کلیما خطاب به مخاطب مطالبش نوشته وقتی مشغول گذران زندگی‌ای است که مرگ احاطه‌اش کرده، باید آگاهانه یا ناخودآگاه به یک عزم جزم برسد که به نظر نگارنده مطلب، منظور همان معنای زندگی است. او می‌نویسد: «آدم در این شرایط در درون خودش نوعی دیوار درست می‌کند تا بتواند پشت آن، هر آنچه را که شکننده است پنهان کند» و اشاره می‌کند که «این تنها راه برای تحمل کردن جدایی‌های مکرر، ناگزیر و از پا درآورنده است.»

این نویسنده در جایی از نوشته‌هایش که اشاره به تحمل سال‌های سخت جنگ جهانی دارد، جملات جالبی دارد که درباره فلسفه تحمل درد و رنج هستند. او ضمن اشاره به این‌که پس از شنیدن خبر پایان جنگ و باور این‌که درد و رنج تمام شده، گریه کرده است؛ به گذرا بودن احساس شادی در انسان اشاره می‌کند و می‌گوید: «احساس شادی فوق‌العاده جزو گذراترین احساسات است» اما نکته مهم در جمله دیگر اوست: «یک بار فکری کفرآمیز از ذهنم عبور کرد: این فکر که آن سال‌های محرومیت، ارزش درک آن لحظه یگانه احساس آزادی را داشت.» منظورش هم همان احساس آزادی و سرخوشی پس از جنگ است که با آن گریه کرده بود.

آخرین درس مهمی هم که از کلیما مرور می‌کنیم، برگرفته از تجربیات او از زندگی در نظام‌های کمونیستی و توتالیتر است: «هر جامعه‌ای که بنایش بر بی‌صداقتی است، خودش را دستی‌دستی محکوم به انحطاط اخلاقی و نهایتاً فروپاشی محض می‌کند.» البته بد نیست اشاره‌ای به مفهوم امید هم در نوشته‌های این مولف داشته باشیم. این مفهوم در نوشته‌های کلیما به دو صورت مطرح شده است: امید ابدی و امید واهی. درباره امید واهی به این مفهوم یا جمله برمی‌خوریم: «از آن زمان که راهی به سوی امید ابدی به روی انسان گشوده شده است، هر آن کسی که آمده است تا خدا را لغو کند ناچار شده است جایگزینی برای آن به مردمان عرضه کند.» اما درباره امید کاذب، کلیما مثال‌هایی زده و می‌گوید: «هرچه بیش‌تر و با شور هرچه تمام‌تر به این امیدهای کاذب چنگ بزنیم، بیش‌تر شبیه آن محکومانی می‌شویم که هنگام گام برداشتن به سوی نابودی‌شان دل در گرو یک معجزه دارند.»

چگونگی نویسنده‌شدن

کلیما به نکات شاید به ظاهر ساده اما مهمی در نوشته‌هایش اشاره می‌کند؛ از جمله این سوال که «چرا می‌نویسم؟» و درباره همین سوال می‌گوید این سوالی است که به‌ندرت از نویسنده‌ها می‌پرسند. نویسنده کتاب «کارِ گِل» از نوشتن، به‌عنوان وظیفه یا ماموریتی یاد می‌کند که به او محول شده است؛ احساسی مثل همان احساسی که نیکوس کازانتاکیس در یکی از مصاحبه‌هایش به آن اشاره کرده است. کلیما مانند بسیاری از نویسنده‌های دیگر، کتابخوانی را از سنین کودکی شروع کرده و به تعبیر خودش پس از جنگ جهانی دوم بوده که زیبایی و لذت خواندن را کشف کرده است. تا پیش از اتمام جنگ با چند کتاب معدود و تکرارشان مانوس بوده اما خودش می‌گوید پس از جنگ بوده که وقتی چند کتاب خوانده، نوعی بی‌صبری و ناشکیبایی غریب بر او مستولی شده و لذت واقعی را وقتی درک کرده که به جای خواندن، شروع به نوشتن کرده است. بنابراین او جوهر درونی خود را کشف کرده است: نوشتن. و از همان سنین مدرسه و دانش‌آموزی نوشتنِ جدی را شروع کرده است. اما یک جمله مهم هم دارد که نباید از نظر دور بداریم: «با ولع می‌خواندم.» یکی از جملات و فرازهای مهم هم که در نوشته‌های کلیما وجود دارد و درباره روزگار کودکی او و چرایی تمایلش به کتابخوانی است، به این ترتیب است: «آن‌وقت‌ها مثل این روزها اسباب‌بازی همین‌جور بی‌حساب و کتاب توی دست و بال بچه‌ها نریخته بود، برای همین می‌توانم تقریباً تک‌تک اسباب‌بازی‌هایم را به یاد بیاورم.»

وقتی جنگ جهانی دوم شروع می‌شود، ایوان کلیما در آستانه ۸ سالگی بوده و در آن ایام برای فرار از بیکاری در خانه، از صبح تا شب می‌خوانده؛ یعنی مطالعه می‌کرده است. خانواده کلیما در سال ۱۹۴۱ به اردوگاه یهودیان منتقل می‌شود و او به مدت ۳ سال و نیم کتاب‌هایی برای مطالعه داشته که به تعبیر خودش، تنها منبع تغذیه روحی‌اش بوده‌اند. اکثر زندانیان آن اردوگاه را به اردوگاه مرگ آشوویتس منتقل کردند و کلیما و چند تن از نزدیکانش، جزو گروه اقلیت بودند. در این اردوگاه برای چند هفته‌ای مدرسه برپا می‌شود و کلیما با انشایی که در آن مدرسه موقتی می‌نویسد، پی به قدرت رهایی‌بخش نویسندگی می‌برد. جمله زیبا و شاعرانه‌ای هم که سال‌ها بعد درباره نوشتن در کتابش «روح پراگ» چاپ شد، چنین بود: «نوشتن این قدرت را به آدم می‌دهد که هر کسی را به مهمانی خود دعوت کنی.»

کلیما می‌گوید پس از جنگ، در سال‌های مدرسه تا از مدرسه به خانه می‌رسیده، مستقیم سراغ نوشتن می‌رفته و تمام روز ذهنش مشغول همان لحظه‌ای بوده که می‌توانسته در آن، داستانش را روی کاغذ بیاورد. یکی از موضوعات مهم در نویسندگی، بحث جوششی و کوششی بودن است که کلیما هم در نوشته‌هایش به آن اشاره کرده است. او ضمن این‌که می‌گوید سال‌ها بعد از مدرسه و نوجوانی فهمیده نوشتن پیچیده‌تر از آنی است که در نگاه اول به نظرش رسیده، می‌گوید «تراژدی نویسندگانی که به اجبار می‌نویسند و نویسندگان ضایع، این است که غالباً همه دارایی‌شان را در اثرشان می‌ریزند، اما در خود اثر رد و اثری از این نیست.» کلیما و بیشتر نویسندگانی که در سال‌های اختناق کمونیستی مثل او بودند، انواع مشاغل (از جمله رفتگری و کار در زیرزمین‌های گرم و کثیف) را آزموده‌اند. او چند سال گزارشگری و حضور در مطبوعات را هم تجربه کرده است. اما چون روزنامه‌ای که در آن کار می‌کرده، تعطیل شده، ناچار در روزنامه‌هایی کار کرده که علاقه‌ای به فعالیت در آن‌ها نداشته است. او ضمن اشاره به سامیزدات (روزنامه، شب‌نامه یا کتاب‌های مستقل و زیرزمینی آن دوره) می‌گوید نیاز به بیان عقاید و احساساتش باعث شده نوشتن را ادامه دهد تا حرفش را به گوش مردم برساند.

این نویسنده چک، از حیث مواجهه با واقعیت‌های مهم قرن بیستم، تجربیات ارزشمندی اندوخته و اتفاقات مهمی چون جنگ جهانی دوم یا سلطه کمونیست‌ها را بر اروپای شرقی از نزدیک درک کرده است. پدر و مادر کلیما با وجود این‌که یهودی بودند، به تعبیر او بی‌دین و با کمونیست‌ها همدل بودند. البته پدر ایوان که بعدها در سال ۱۹۵۳ به زندان کمونیست‌ها افتاد، واقع‌گرایانه‌تر با این جریان سیاسی روبرو شد و به تعبیر کلیما، «تجربه زندان کمونیستی چشم‌های او را باز کرد و البته چشم‌های همه کسانی را که در خانواده ما چپ‌اندیش بودند.» اما به هرحال در روزگار پیش و پس از جنگ جهانی دوم (پیش از زندان پدر) پدر و مادر کلیما مانند بسیاری از مردم آن روز اروپا، اعتقادشان را به دموکراسی از دست داده (و دنباله‌روی کمونیسم بودند). خود کلیما می‌گوید پدرش در جوانی غرق در این فکر و خیال بوده که اتوپیای سوسیالیستی امکان‌پذیر است. ۳ سال پس از پایان جنگ جهانی دوم بوده که کمونیست‌ها قدرت را در چکسلواکی به دست گرفته و همه کتاب‌های درسی قبلی را ممنوع کردند. کلیما در توصیف آن دوره نوشته است: «انگار یک سری کتاب‌ها از کتابفروشی‌ها غیب شده بودند.» که می‌دانیم معنایش چیست. او همچنین درباره سال‌های تحصیل و غلبه جریان حاکم بر ادبیات کشورش و همچنین ادبیات جهان می‌گوید: «آثار و نویسندگانی که استادان ما بیش از همه مورد حمله قرار می‌دادند و محکوم می‌کردند، جزو بهترین بخش ادبیات جهان بودند.» منظور کلیما زمانی است که تنها شیوه مجاز برای نوشتن، رئالیسم سوسیالیستی بوده است. او همچنین درباره آن دوره می‌گوید: «متوجه این نکته هم شدم که “نام سارتر، در جامعه فرهنگی جهان، نماد انحطاط و فساد اخلاقی شده است….”

کلیما آن‌طور که در نوشته‌هایش می‌گوید، بر این باور است که برای یک نویسنده، هر تجربه‌ای حتی هولناک‌ترین تجربه‌ها مفید است، به‌شرطی که بتواند از آن‌ها جان به در ببرد. به عبارت ساده‌تر اگر بتواند از آن تجربه هولناک سر سالم به در ببرد، می‌تواند به‌عنوان عاملی مفید از آن واقعه برای نوشتن وام بگیرد. آثار و نوشته‌هایی که این نویسنده تولید کرده، بیانگر و موید این معنی هستند که خود او به این حرفش عمل کرده و از دیده‌ها و تجربیاتش از جنگ جهانی دوم و دوران خفقان کمونیستی نهایت بهره‌برداری را کرده است.

یکی از جمله‌های مهم و تحلیلی کلیما درباره نویسندگی، حاوی اندیشه مرگ‌اندیشانه اوست که می‌گوید: «آدم می‌نویسد تا مرگ را انکار کند، مرگی که این همه چهره‌های مختلف به خودش می‌گیرد.»

دیدگاه انتقادی نسبت به ادبیات، زبان و فرهنگ

کلیما در نوشته‌هایش درباره زبان و ادبیات مطالب جالبی دارد؛ از جمله در مطلب «فقر زبان» به این مساله اشاره دارد که زبان چک رو به انحطاط دارد و زبان محاوره‌ای کشورش، بیش‌تر یادآور زبان منحط ژورنالیست‌هاست. همان‌طور که اشاره شد، «چرا می‌نویسیم؟» سوال مهمی است که کلیما در نوشته‌های غیر داستانی‌اش مطرح کرده است. او با اشاره به قرون گذشته و سال‌های بسیار دور می‌گوید در گذشته هر نوشته‌ای ادبیات محسوب می‌شد و ما امروز، آثار ادبیات کلاسیک و یونانی را بیشتر به‌دلیل ارزش ادبی‌شان است که می‌خوانیم. کلیما معتقد است در چنین آثاری، خیال بر واقعیت غلبه دارد. اما سوال مهم دیگری که در یکی از مقالاتش با عنوان «ادبیات و حافظه» در کتاب «روح پراگ»، مطرح می‌کند این است: «چگونه می‌توانیم سیل خزعبلاتی را که هر روز خوانندگان را می‌شوید و با خودش می‌برد طبقه‌بندی کنیم؟» او ضمن طرح این سوال به این مساله هم اشاره کرده که طی دهه‌ها و قرون اخیر بوده که نوشته‌های فنی و تخصصی از ادبیات جدا شده و به‌عنوان چیز دیگری جز ادبیات شناخته شدند.

درباره آفریننده اثر ادبی و هنری، کلیما جایی از نوشته‌هایش از کانت و کتاب «نقد قوه حکم» اش گفته و نگاه دقیقی را که کانت به نقش آفریننده دارد، شایسته توجه می‌داند. توجه خودش را هم معطوف به کشف کانت می‌کند؛ یعنی این مفهوم که محال است بتوان به فهمی دقیق از ماهیت اثر هنری یا ادبی رسید بی آن‌که پیش‌تر به صفات و کیفیات خالق اثر، تفکر او و انگیزه‌اش پرداخت. کلیما همچنین برای پرورش بحث خود به کازانتاکیس (نویسنده یونانی) اشاره می‌کند و می‌گوید طبق نظر این نویسنده، «آگاهانه یا ناخودآگاه، این اعتقاد باید در ذهن آفریننده حی و حاضر باشد: چون می‌آفرینم، پس با مرگ می‌ستیزم. پس اگر به معنا و ارزش و اصالت آفرینندگی می‌اندیشیم، نمی‌توانیم از کنار این سوال بی‌اعتنا بگذریم که چرا می‌نویسیم و چرا می‌آفرینیم.» همه حرف این نوشته‌های انتقادی و مرگ‌اندیشانه کلیما هم در همین جمله است که پیش‌تر اشاره شد: آدم می‌نویسد تا مرگی را که چهره‌های مختلف به خود می‌گیرد، انکار کند.

کلیما به زبان و مرگ جامعه انسانی هم توجه داشته و گفته هر جا که فرهنگ خاموش می‌شود یا خاموشش می‌کنند، جامعه انسانی می‌میرد و به همراهش زبان هم. کلیما ضمن استفاده از لفظ «هم‌رزم من» برای میلان کوندرا دیگر نویسنده چک، می‌گوید ما وظیفه داریم از آن فروپاشی‌های فرهنگی که قرن بیستم با خود به همراه آورد نتیجه‌گیری‌هایی بکنیم و ضمن بیان انتقادات (یا بهتر است بگوییم گلایه‌ها) خود از شرایط فرهنگی و اوضاع و احوال کتاب، حرفی می‌زند که خودش، موضوعِ یک مطلب یا مقاله مستقل است: «در هر چند ثانیه کتاب تازه‌ای منتشر می‌شود. کتاب‌هایی که اکثرشان بخشی از همان صدای گنک مداومی هستند که نمی‌گذارند ما خوب بشنویم. حتی کتاب هم دارد بدل به ابزاری برای فراموشی می‌شود.» کلیما در یکی از یادداشت‌های روزنامه‌ای خود نوشته ما در دورانی زندگی می‌کنیم که از فرهنگ تهی شده و می‌گوید «منظورم فقط این نیست که کتابخانه‌های ما در انحصار آشغال‌ها قرار گرفته‌اند، یا مجله‌های ما هر روز توقیف می‌شوند، یا مورخان ما کارشان صرفاً کاری یدی شده است، یا هنرمندان ملی ما اجازه ندارند آثارشان را چاپ کنند یا به نمایش بگذارند، یا فیلسوفان ما از کار بی‌کار شده‌اند، در حالی که هنرستیزان راهبران هنری تئاترها و انتشاراتی‌ها شده‌اند. (مشخصاً اشاره‌اش به دوران کمونیست‌هاست) من در فکر فرهنگ در معنای متوسع این کلمه هستم.»

کلیما در یکی از نوشته‌هایش با عنوان «سنت ما و محدودیت رشد» به گام‌به‌گام متمدن‌شدن اروپا اشاره و هچنین خیانت غیرقابل فهم روشنفکران معاصرش اشاره می‌کند. همچنین می‌گوید این زمانه نباید روشنفکرانی را که صرفاً به دنبال یافتن زبانی هستند که همه بتوانند درکش کنند تحقیر کند. یکی از حرف‌های مهمش در این‌باره، این است که وقتی نظام‌های توتالیتر در اروپا، روشنفکرها و هنرمندان و علوم انسانی را نفی می‌کردند، مردم عادی هم از روشنفکرها بریده بودند. نویسنده کتاب «اسکلت زیر فرش» جایی نوشته نظام‌های توتالیتر به‌درستی حدس زده بودند که اگر هنر و تفکر مدرن را محکوم کنند اکثریت با آن‌ها هم صدا خواهند شد. او می‌نویسد: «اگر خود من در جوانی این دلزدگی از هنرمندان آوانگارد را تجربه نکرده بودم، جرئت نمی‌کردم چنین ادعایی بکنم، هنرمندان آوانگاردی که روزگاری دل به تجربه‌های تازه بسته بودند و بدل به حواریون یک رئالیسم سوسیالیستی بدوی شده بودند. حال آنان دل به ادبیاتی سپرده بودند که برای میلیون‌ها کارگر قابل فهم بود.»

به میلان کوندرا نویسنده و دوست کلیما اشاره شد، بد نیست به یکی از ارجاعات کلیما از کتاب «خنده و فراموشی» این نویسنده اشاره کنیم که به بحث موردنظرمان بی‌ارتباط نیست. کوندرا که بیشتر او را با آثاری مثل «بار هستی» یا «جشن بی‌معنایی» می‌شناسیم، نوشته است: «ملت‌ها این‌گونه نابود می‌شوند که نخست حافظه‌شان را از آن‌ها می‌دزدند، کتاب‌هایشان را تباه می‌کنند، دانش‌شان را تباه می‌کنند، و تاریخ‌شان را نیز. و بعد کسی دیگر می‌آید و کتاب‌های دیگری می‌نویسد و دانش و آموزش دیگری به آن‌ها می‌دهد و تاریخ دیگری را جعل می‌کند.» کوندرا نویسنده‌ای بوده که رئیس‌جمهور نظام کمونیستی را رئیس‌جمهور فراموشی می‌خوانده است.

با اشاره‌ای که به حافظه ملی در اندیشه کوندرا داشتیم، بد نیست به رویکرد کلی جامعه‌شناسی کلیما هم درباره اتفاقات محوری قرن بیستم در اروپا توجه داشته باشیم. کلیما هنر را مددکار آن فجایع اجتماعی می‌داند که بر سر مردم آمد. او هنر را ستایشگر بی‌سابقگی، تغییر مداوم، بی‌مسئولیتی و آوانگاردیسمی می‌داند که همه سنت‌های پیشین را به سخره گرفت و به مصرف‌کنندگان و تماشاچیان در گالری‌ها و در تئاترها پوزخند می‌زد، و از به حیرت‌انداختن خواننده به جای پاسخ دادن به سوالاتی که جان خوانندگان را عذاب می‌دادند، به وجد می‌آمد. کلیما می‌گوید مهم نیست که رژیم‌های توتالیتر حاکم در قرن بیستم، ادبیات آوانگارد را منحط دانسته و رد می‌کردند؛ به قول او «مسئله اساسی این بود که آن‌ها هم همان نگاه تحقیرآمیز آوانگاردها را به سنت و ارزش‌های سنتی، به حافظه و خاطره اصیل نوع بشر داشتند و بعد تلاش می‌کردند حافظه‌ای جعلی و ارزش‌هایی کاذب را به ادبیات تحمیل کنند.» بنابراین کلیما طرفدار هیچ‌کدام از جریان‌های تمامیت‌خواه سرکوبگر ادبیات یا آوانگاردیسمی که در جبهه مقابل بود نیست و ضرر و زیان هر دو جبهه را متفاوت از هم نمی‌داند.

کلیما درباره پایان راه جستجو و کندوکاو ادبی هم مطالبی دارد. از جمله این‌که زمانی که افراطی‌ترین کارهای جویس یا بکت ابتکار را به حد نهایت غیرقابل فهم بودن رساندند، دیگر جست و جوی ادبی به حد نهایی‌اش رسید. ماورای آن فقط گسلی بود دهان گشوده و همین اتفاق برای فیلسوفان هم افتاد. بنابراین جستجوهای ادبی و فلسفی از نظر این نویسنده، حد نهایی خود را تجربه کرده‌اند.

همچنین بد نیست پیش از بستن پرونده بحث ادبیات، زبان و فرهنگ در اندیشه‌های کلیما، اشاره‌ای به باور او درباره ساختارگرایان و آثار ادبی هنری داشته باشیم. از نظر کلیما، پیروان این مکتب، توجهی به تاثیری که آثار بر جامعه می‌گذارند، ندارند.

درباره فکر و معنا

کلیما درباره تفکر و تامل هم نوشته‌هایی دارد از جمله این‌که فکر کردن هرچه باشد، پرسیدن مدامی است برای رسیدن به پاسخ و آن آدمی که فکر نمی‌کند سخن هم نمی‌گوید، فقط اصواتی از خود صادر می‌کند. این نویسنده می‌نویسد: «در حوزه فکر و معنا هم حد و حدودی وجود دارد. هر تلاش فکری چه اکنون چه در آینده، باید خودش را با این حد و حدود تطبیق دهد.»

قدم‌زدن در پراگ

شهر پراگ، یکی از زیباترین شهرهای جهان است که هرسال توریست‌های زیادی را به سمت خود می‌خواند. به قول اهالی ادبیات و فن، این شهر در واقع موزه‌ای تاریخی است که قدم‌زدن و پیاده‌روی در آن، تجربه‌ای ناب و فراموش‌نشدنی است. یکی از راه‌های کسب تجربه درباره اماکن مختلف، مطالعه درباره آن‌هاست و درباره پراگ هم یکی از راه‌های ممکن، بدون مشاهده حضوری، مطالعه نوشته‌های کلیماست. بخشی از نوشته‌های این نویسنده درباره شهر مذکور هستند که در پایان این مطلب به چند نمونه از آن‌ها اشاره می‌کنیم.

کلیما پراگ را شهری پر از تناقض می‌داند؛ شهری که دور تا دورش را کلیساها گرفته‌اند اما عده کمی در آن حضور دارند که می‌توان آن‌ها را مسیحی واقعی یا معتقد دانست. او در برخی از نوشته‌هایش در باره پراگ، نگاه منفی دارد و آن شکوه و جلالی که ما برای شهر مورد نظر قائل‌ایم، در نگاهش ندارد. از جمله جایی که می‌گوید «در دنیا کمتر جایی را می‌توان یافت که در آن دانش این‌همه بی‌ارج و قرب باشد.» کلیما همچنین از نابودی بناهای تاریخی و ویرانیِ به مرور سازه‌های مهم این شهر گلایه می‌کند و می‌گوید پراگی‌ها همیشه در حال ویران کردن بناهای یادبودی هستند که به یاد کسانی ساخته شده‌اند که نماد تاریخ اخیر بوده‌اند. او همچنین با لحن سرزنش‌باری به این مطلب اشاره می‌کند که نام خیابان‌های این شهر به‌طور دائم، تغییر می‌کند. به‌این‌ترتیب او از نابودی تاریخ محل زندگی‌اش ناراضی است.

نویسنده موردنظرمان، ضمن این‌که از پراگ به‌عنوان نخستین پایگاه مقاومت برابر کلیسای کاتولیک قرون وسطایی یاد می‌کند، مردم این شهر را بی‌دین می‌خواند. بیان دقیق‌تر این موضوع به زبان و ادبیات کلیما چنین است: «می‌شود گفت مردم پراگ بی دین‌اند.»

 

 

منبع مهر