دنکیشوت
دنکیشوت نمایشی با موضوعیت توهم و هویت باختگی است. آنچه میتواند منطق و عقلانیت انسان را دربر گیرد اما با کنار گذاشتنش انسان از حالت واقعی بیرون و تبدیل به موجودی متوهم و بهاصطلاح مجازی خواهد شد.
بدون فهم دنکیشوت اصلی، دقیقا فهم دنکیشوت صحرا رمضانیان نیز ناممکن است. بهناچار باید ابتدا به معرفی و تحلیل خلاصه آن متن پرداخت که در این برداشت آزاد شاکله نوینی در ارتباط با جهان معاصر پیدا کرده است. آنچه رمضانیان در متن خود انجام داده، یک برداشت آزاد است چون محصول او در متن و اجرا بازتابی از کلیت رمان سروانتس است که میخواهد با درنگی تطبیقی حالوروز انسان امروز را با گذر از ۴٠٠ سال مورد واکاوی و دقیقشدن مخاطبانش قرار دهد. دنکیشوت زندگی فردی را به مخاطب نشان میدهد که دچار توهم است و وقت خود را با خواندن آثار ممنوعه میگذراند. دنکیشوت یکی از نخستین رمانهایی است که به زبانهای نوین اروپایی نوشته و برگردانده شده و سروانتس بخش بیشتر آن را در زندان نوشته است. در زمان روایت داستان، نوشتن و خواندن آثاری که به شوالیهها اختصاص بیابد، ممنوع بود و شخصیت اصلی داستان خود را جای یکی از همین شوالیهها میبیند و دشمنان فرضیای را در برابر خود میبیند که اغلب کوهها و درختها هستند. «دنکیشوت» پهلوانی خیالی و بیدستوپاست که خود را شکستناپذیر میپندارد. اما در نمایش صحرا رمضانیان، با این شخصیت بازی میشود و او از آن حالت سلحشوری بیرون آمده و تبدیل به موجود نسبتا مجازی شده است. با این تفاوت عمده دیگر از آن حالت سلحشوری خبری نیست و همهچیز در لفافه جهان مجازی ناشی از ماهواره و رسانههاست که در آن ارتباط عینی و واقعی از بین رفته و یک مجری به نام دنکیشوت دچار بحرانی است که سانچز تاجرصفت برایش رقم زده است. او بهعنوان یک انرژیدرمانگر مجری یک برنامه تلویزیونی است و بهاصطلاح خودش دارد از طریق انتقال انرژی به درمان بیماران روحی و روانی میپردازد یا کمکحال بسیاری از درماندگان شده است. بیآنکه چنین چیزی از قبل در وجودش باشد و اگر هم تا حدی این ماجرا درست باشد، بر حسب تصادف است یا این توهم محض دنکیشوت است که خود را ناجی تلقی میکند. اما مسئله اینجاست که او بیآنکه درنگی درباره خودش کرده باشد، دچار مسائل پیچیدهتری خواهد شد. دنکیشوت نمیتواند با نامزدش به ارتباطی برسد و ازدواجی را پیشِروی داشته باشد. چنانکه تمام ارتباطاتش را با دنیا از دست میدهد. حتی در اینکه بخواهد چمدانی در دست بگیرد و به سفری ماجراجویانه برای برونرفت از این بحران پیشِروی برود، تردید دارد. نمایش هم از همین سفر که در ابتدا و در پایان با چمدانی آشکار و بازی میشود، شکل میگیرد. در این بین نیز آنچه به وقوع میپیوندد بنابر خواسته عاملان تصاحب دنیاست که با غول تکنولوژی و رسانه به دنبال کسب شهرت و مالاندوزی برآمدهاند و در اینجا انسان دچار استحالهای میشود که در آن حالوهوای انسانی نیز از بین خواهد رفت و انسان نیز مانند ابزار رسانه در خدمت عاملان تصاحب بیشتر دنیاست. این هماهنگی و همسویی دنکیشوت است که پس از ۴٠٠ سال همچنان درک درست سروانتس از اسارتهای درونی انسان را برایمان یادآوری میکند در اینجا فقط شکل ظاهری قضیه فرق کرده، اما ماهیت اصلی محفوظ است و ما درمییابیم انسان چه موجود بیچارهای است که با کوچکترین خواستهای روال عادی خود را از دست خواهد داد. بازی امیر اورعی هم به دلیل تسلط در نمایش تکنفره درحوز تأمل است و اینکه عرقریزانش موقعیت درام را ایجاد میکند و او با چالش بدنی و حضور فیزیکال و برآمدگیهای احساسات درونی و عواطف پنهان تداوم اجرا را حفظ میکند و حتی نمیگذارد ضرباهنگ کار دچار خدشه شود. این اجرا درواقع به دلیل همین گیرایی در شکل است که ما بیشتر متوجه مفاهیم پنهان در آن خواهیم شد.
سماعیزاده
سماعیزاده درباره تعصب کورکورانه است یا پایبندی به اصولی که درواقع از حقیقت به دور است و این همان بدگمانی ناشی از جهل و نادانی است که در کل دستوپاگیر است. در یک مجتمع آپارتمانی قدیمی، رامین دانشجو (با بازی علی شادمان) قرار است که در یک واحد به شکل مستقل و مجرد زندگی کند. همزمانی ورودش با بندآمدن لولهها همراه است. از آنسو سارا، خواهر بزرگتر (شیدا خلیق) و مهرنوش، خواهر کوچکتر (باران وقارکاشانی)، برای کنجکاوی به درِ خانه رامین میآیند. آنها انگار که خواهر باید باشند. خواهر کوچکتر به مدرسه میرود. از سوی دیگر بستهشدن درِ آپارتمان خانهیشان نیز رفتهرفته مسئلهساز میشود. سارا از رامین میخواهد درِ آپارتمانشان را باز کند. این کار یا با پیچگوشتی یا کارت بانکی میسر است اما او میرود با کارت شکسته برمیگردد. بعد صدای مردی که آقای کمالی (احمد کاوری) است شنید میشود… او میآید که درواقع این خانه را به رامین اجاره داده است و سارا از ترس به خانه رامین پناه میآورد. بعد هم ایرج (تینو صالحی) و اعظم (فرانک کلانتر) میآیند که درواقع باید پدرومادر سارا باشند. بعد هم لولهکش (سالار کریمخانی) برای درستکردن لولهها میآید. سرآخر نوبت به دایی اکبر (مهدی زندیه) میرسد که برادر اعظم است… حالا اینها به خانه رامین میروند که با رأیگیری مدیر ساختمان را انتخاب کنند… داستان هم پنهانکردن صورتمسئله (سارا را نباید کسی در این خانه ببیند) است که از سر ترس ایجاد میشود و باید ایرج بددل و متعصب از این حضور هیچ گمانه و بویی نبرد که حتما خونی ریخته خواهد شد. این ظاهر قضایا است و در باطن انگار سارا ماهیت فیزیکی ندارد و یک روح سرگردان است. مادر او کبرا است که الان در خانه آقای کمالی به سر میبرد؛ زنی که بیشوهر است و در این خانه همه به دنبال او هستند. انگار این زن روزگاری زنبابای رامین هم بوده است چون سارا بوی بابا را برای رامین تداعی میکند. شاید این زن همان علت اصلی است که مرد نمیتواند پس از انقلاب همراه آن خواننده معروف وطن را ترک کند و… حتی ایرج هم با او سروسری داشته و امروز آقای کمالی که شش سال است زنش در کما به سر میبرد از کبرا نگهداری میکند. سارا هم دختری است که در کودکی به دست کبرا کشته شده و امروز توپ و موهای دختر است که باعث بستهشدن لولهها و راهافتادن آن بوی گند شده است. بنابراین این ترس سارا از ایرج برای چیست؟! این همان علت اصلی است که دو جهان واقعی و خیالی را در هم گره میزند اما انگار این قضیه نمیتواند سنخیت باطنی پیدا کند و ما را دچار چالشی بزرگتر از واقعیت کند درحالیکه خود واقعیت تلختر مینماید. به همان نسبت متن، شکل اجرا هم از واقعیت به دور است با آنکه بستر بازیها منطقی و واقعی است اما در اجرا این رئالیسم چندان رعایت نمیشود. بریدههایی از آپارتمان با نشانگانی خاص تداعی میشود. برای مثال درها از حالت معمول خارج و روی نیمستونهایی دستگیرهها نصب شده است. در خانه هم کاشیهایی است که رفتهرفته به دست سارا بر زمین کار میشود و ما شاهد خونینبودن بخشی از آن خواهیم بود که درواقع دلالت بر کشتن این دختر خواهد کرد. منطق واقعگرایانه تا حدودی همهچیز را سر هم میکند اما آن وجوه جادویی که باید هم منطقگریز دیده شوند، با دلایل مدقن ما را دچار چالش نخواهند کرد. یعنی کبرا چرا باید از پدر رامین دل کنده باشد و عامل جداییشان چیست؟ بعد چرا باید با این مردها سروسری غریب پیدا کند و علت قتل این دختر چه میتواند باشد؟ یعنی به مسائل عمده و بحرانی در این روال تعریفشده، دقیق نمیشویم و میشود تلویحا درک کرد که اینها دقیقا بیانگر چه موضوعی است اما جادوییشدن نظم موجود است که آن موارد واقعگرایانه را نیز زیر سؤال میبرد چون به شکل جهشی دالها مطرح میشود اما مدلولها در خفا و پنهانی مطرح میشوند. این بار مسئولانه متن را زیر سؤال میبرد. اما چیدمان مسئله به شکل واقعی جذابیت بیشتری داشته و اگر سارا نمرده باشد، درام دقیقتر و حساستر از این است که بخواهیم این روح سرگردان را به آپارتمان قدیمی بکشانیم که بیشتر ما را دچار سوءتفاهم و بدگمانی کند درحالیکه اگر ایرج پدر واقعی سارا باشد و او بسیار بددل باشد، باید خطری جدی و ویرانگر سارا را تهدید کند تا اینکه سارا عامل قتل لوله بازکن و خراشهای خونی روی صورت مهرنوش باشد بیآنکه علت آن مشخص باشد؟! انگار ما دچار کژراههای بحرانیتر در متن شدهایم. جاذبه ظاهری مانع از بروز یک درام اصیل شده است. خب، اگر رامین پدر واقعی سارا باشد یا همهچیز در حالت معمول اتفاق بیفتد و سارا به خانه رامین رفته باشد و آن آدمها نسبت به این رابطه تعصب داشته باشند، این خودش یک درام عمیق است اما چرا روحبودن سارا اصلواساس این وضعیت باید باشد؟! پرسشی که پاسخی دقیق برایش نخواهیم داشت.