«همین دیروز بود و اخگرها هنوز گرم هستند»
آدم برای دوست داشتنِ دوستداشتههایش دلایل شخصی و چه بسا مسخرهای دارد. گاهی هم هیچ توجیهی برایش پیدا نمیکند. مثل وقتی که یک آهنگ شاد قدیمی را ناگهان میشنوید و همینطور که خودتان را میجنبانید، بیخود و بیجهت کیف میکنید. برای کتاب مورد علاقهتان هم وضع همینگونه است. به خاطر یک اسم، به خاطر یک لحظه ناب، به خاطر فهم یک دنیای جدید، به خاطر تجربهای که از سر گذشت، به خاطر حسرتها و امیدها، به خاطر ترسهایی که فقط خودتان میدانید، به خاطر همه اینها میشود کتابی را بیشتر دوست داشت.
دوست داشتههایم بسیارند اما آخرین طعم لذیذی که زیر زبانم مانده، کتاب «گریز دلپذیر» از آنا گاوالدا است. آنا گاوالدا از نویسندههای فرانسوی مورد علاقه من است. این دخترک قصهگو را آنقدر دوست دارم که آرزو میکردم همه داستانهایش را میدزدیدم و به نام خودم چاپ میکردم. نه اینکه نویسنده بزرگ یا چه میدانم فیلسوف بزرگی باشد. نه! او بیشتر یک نویسنده معمولی خیلی خوب است و من همین حد از خوب بودن در یک امر معمولی را دوست دارم. یک امر معمولی شبیه به زندگی، عشق و تنهایی. قصههایی که او تعریف میکند نیز روایت همین چیزهای معمولی هستند بدون اینکه حادثه بزرگی در آن بیرون رخ داده باشد. هر حادثه، تنها تلنگر کوچکی است که درون یک انسان را به نحو عمیقی تکان میدهد و سیر درونی و منحنی تغییر قهرمان داستان را به وجود میآورد. این حادثههای کوچک درکی تازه از کرانه را پیش روی مخاطب قرار میدهد تا همچنان در دل آبها و آبیها غوطهور بماند. این روال وام گرفتن از رویدادهای معمول زندگی و عمیق شدن در آن نه تنها در مجموعه داستان «دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد» به سیاق معمول داستانهای کوتاه وجود دارد، بلکه در دو رمان «من او را دوست داشتم» و «گریز دلپذیر» نیز به همین صورت است.
گریز دلپذیر داستان گرد هم آمدن چند ساعته چهار خواهر و برادر به نامهای گرانس، لولا، سیمون و ونسان است. چهار عضو یک خانواده طبقه متوسط شهرستانی در فرانسه که بیش از هر کس دیگری در دنیا به یکدیگر تعلق دارند، یکدیگر را میشناسند و بعد از سالها هنوز با دیدن جنبههای تازهای از حقیقت یکدیگر شوکه میشوند؛ حقیقتهایی که هیچوقت نمیدانستند.
همه ماجرا از دعوت به یک عروسی فامیلی در شهرستانی دور از پاریس شروع میشود. این سفر، به سیاق همه سفرهای خیالانگیز در داستانها، مسیر بازبینی دوباره خویشتن و کشف معنای زندگی است. یک چیزی شبیه به سفر کوتاه کلوئه و پدرشوهرش در داستان «من او را دوست داشتم». عزم سفر، بهانه جفت و جور شدن این جمع چهارنفره است تا سوار بر ماشین برادر بزرگتر خود سیمون راهی گذشته خود شوند. «دار و دسته ما دوباره دور هم جمع میشوند. زندگی دوباره با ما چهارتا آغاز میشود. زنگها را بزنید، چراغها را روشن کنید! آوازها بخوانید، هلهله کنید! این ماییم شاهزادههای زرینکلاه، شاهزادههای قصر نمیدانم کجا.» (ص70)
جمعی که اکنون در حوالی دهه سی زندگی خود، مانند ولگردهای سرگردان پاریسی بیهوده پرسه میزنند و به سمت آینده نامعلوم خود رهسپارند. اما این دوری آن وجه مشترک جامانده در گذشته را از یاد نبرده است. آن پیوند خواهر- برادری، آن باهم بودنها، تلخیها و شادیهای ناتمام. این نزدیکی خانوادگی، نزدیکی اعضای خانواده گلسها در داستان «فرنی و زویی» جی.دی.سلینجر را به خاطرم میآورد اما نه به آن تلخی و فلسفهبافی. گاوالدا برخلاف فرانسویهای عبوس و فلسفهدانی که میشناسیم، یک بذلهگوی حاضر جوابِ حسابی است. تمام ماجرای این داستان نیز از نگاه بازیگوش گرانِس خواهر کوچکتر خانواده روایت میشود. گرانس باید نسخه خود گاوالدا باشد؛ همان جور که همهچیز را میبیند و رصد میکند. اصلا تمام اعضای این خانواده یک رگِ حاضرجوابی رندانهای دارند که آدم را یاد شوخیهای بامزه نویسندههای طنزپرداز امریکایی همچون دیوید سداریس میاندازد.
اما افسوس این دار و دسته شاد و زباندراز، تنها در مقابل یکدیگر قادرند خود حقیقیشان را رو کنند. چرا که آنها درست مانند خانواده گلسها فکر میکنند با همه جهان فرق دارند و تنها خودشان از این تفاوت آگاهند چرا که آنها اهل کتاب و موسیقی هستند. بلد نیستند جواب آدمهای تازه به دوران رسیده و متحجر را بدهند. بلد نیستند یقه هیچکس را بگیرند. ناخواسته محجوبند و این بزرگترین نقطه مشترک بین آنهاست. «چیزهای بسیاری در سر ماست. چیزهایی بسیار دورتر از قاروقورِ شکم این نژادپرستها. در سر ما پر است از موسیقی، از کتابها. راهها، دستها، آشیانها. ریسه ستارگان روی کارتهای تبریک، کاغذهای از لای دفتر کنده شده، خاطرات شاد، خاطرات تلخ.» (ص41)
«کافی است که روح خویش را به تباهی نکشیم. کافی است برای بحث کردن با آدمهای تهی خود را به زحمت نیندازیم. بگذار از خشم نفله شوند. به هر حال نفله خواهند شد. روزی که ما در سینما هستیم، تنهای تنها خواهند مرد.» (ص44)
از این رو، فرار آنها از عروسی فامیلی برای اینکه به آخرین عضو گروه یعنی برادر کوچک خود ونسان در یک روستا بپیوندند، بدل به شورشی پنهانی میشود. گریز دلپذیری که در آن، پشت پا به قراردادهای زندگی بزرگسالانه و آداب بورژوازی میزنند. این بچههای مودب و اهل فرهنگ، عطای رنج بزرگسالی را برای ساعاتی به لقایش میبخشند و به امید تجدید کودکی به یکدیگر میپیوندند. در زمانی که دیگر نه کودکند و نه روزهای دلتنگ پیری را دیدهاند. نمیدانند چه وقت این جمع چهارنفره را از دست میدهند اما حقیقت رو به زوال زندگی و از دست رفتن پیوندها را یاد گرفتهاند. این درک زوالِ زندگی شاید غمانگیزترین مضمون در شادمانی این گریز دلپذیر باشد. اما آنها تمام این اندوه را با شوخیها، شیطنتها و یادآوری گذشته برای خود و ما تحملپذیر میکنند. «می دانستیم که در پای این قصرِ رو به ویرانی چند روز باهم بودن را زندگی میکردیم و ساعتِ دوباره از تنهایی پوست انداختن نزدیک میشد.» (ص127)
نثر و دیالوگهای این کتاب حرف ندارد. جملات کتاب جمع و جور و صریحند و همه توصیفات به اندازه است. شاید بزرگترین کیفیتی که در نوشتههای گاوالدا بتوان یافت همین موجزگویی و دقیقشدن در حرکات و رفتارهای زندگی روزمره باشد. آدم باید چند تا چشم داشته باشد برای زندگیای که به سرعت از جلوی چشمانش میگذرد. بیشک آنا گاوالدا سراپا چشم است برای دیدن و گوش برای شنیدن. همه حرفها و موقعیتها اگرچه حساب شدهاند اما به روانی رودخانهای آرام در جریانند. بیاینکه لحظهای به نظر برسد نویسنده برای نوشتن زحمت زیادی کشیده یا اطوارهای تقلبی را به خورد مخاطب داده است. از لذتهای نثر گاوالدا شوخیها و حاضرجوابیهای شخصیتهایش است. با اینکه نگاه او به زندگی و حوادث آن همچون عشق و جدایی، اندوهی جانکاه را طلب میکند. اما محال است که در بدترین و غمگینترین موقعیت ممکن، از شوخیهای مستتر در کلام این چهار نفر با صدای بلند نخندید. از همان خندههای خانوادگی و صمیمی وقتی که با آدمهای قدیمی زندگیتان جمع میشوید و به چاک دیوار هم میخندید. دیگران شاید دلیلش را ندانند اما شما خوب میدانید کجای آن ماجرا خندهدار است. لابد قصهاش سر درازی دارد. چیزی که به گذشتههای شما برمیگردد. گاوالدا در گریز دلپذیر این گذشته را یواشکی به مخاطبش میگوید تا او نیز از این شوخیها کیف کند و بخندد. اگر هم دلیل قانعکنندهای برای ماجرا پیدا نکند سابقهاش را حواله میدهد به می68. همچنان که وقتی این چهار نفر توضیحی برای ماجراها ندارند تنها پاسخ میدهند همهچیز برمیگردد به می68. «از این توضیح خیلی خوشمان میآمد، می68 برای ما مثل رمز شب بود.» (ص 45)
گریز دلپذیر، شادمانی یادآوری گذشته و گرامیداشت زیستن در کنار عزیزانمان است. آناگاوالدا با زبانی ساده، زندگی را در قالب سفری دلپذیر ارج مینهد. او ما را چنان با این چهار نفر همراه میکند که گویی همیشه عضوی از این خانواده بودهایم؛ تعلق داشتن به کسانی که پیش روی چشم یکدیگر یاد گرفتیم و بزرگ شدیم. کسانی که امیدواریم روزی کودکی و جوانی ما را به خاطر آورند.
منبع اعتماد