بتهوون، هگل و هلدرلین، سه نابغه آلمانی که اعتباری بلند و جهانی دارند، در 1770 به دنیا آمدهاند و سال جاری میلادی بنا بوده است به مناسبت دویستوپنجاهمین زادسال آنها در سراسر اروپا، خاصه آلمان جشنهایی فرهنگی برگزار شود که با عالمگیرشدن مشکل کووید، تنها بخشی کوچک از این مراسم امکان اجرا یافت. خاصه دنیای موسیقی میتوانست با اجرای آثار بتهوون به این سالِ ویژه در همه جهان شکوهی آیینی بدهد.
رویداد تاریخیای که این سه تن در جوانی تجربه کردند، انقلاب جمهوریخواهانه فرانسه بود با پیشدرآمد طبیعی آن، یعنی اوجگیری اندیشههای انساندوستانه در آثار فلسفی اندیشمندان فرانسوی و آلمانی. این اندیشهها و آرمانهای جهانشمول، آرزوهایی مانند آزادی و برابری بدیهی است که به آثار این هر سه شخصیت نقشی بارز دادهاند، در مجموعِ آثار بتهوون بیش از همه به سمفونیهای او.
اما آن رویداد بزرگ دیگر، اینبار رویدادی شخصی که در زندگی بتهوون اثری تعیینکننده داشت، ازدسترفتن شنوایی او بود که اولین نشانههای آن در 1798 در بیستوهفتسالگی وی سربرداشت و رنج آن چنان او را به ورطه ناامیدی انداخت که در 1802 وصیتنامهای نوشت با مضمونی که نشان میدهد تا آستانه خودکشی رفته است. وی در شرح این رنج به دوستی گفته است: «چه خواریای است اینکه یکی کنار من ایستاده باشد و از دور صدای فلوتی بشنود و من هیچ، یا آواز چوپانی را، و من باز هیچ. چیزی نمانده بود که به دست خود به زندگیام پایان بدهم، فقط هنر، آری هنر بود که من را از این کار بازداشت».
اوجگیری این بیماری باعث شد در 1808، سال تدوین سمفونی پنجم خود، از کار رهبری ارکستر دست بکشد. از 1813 هم تفاهم روزانه با او تنها از طریق نگارش متن انجام میگرفت. ناشنوایی –با همه انساندوستی- بتهوون را تنگحوصله، گوشهگیر و تندخو کرد.
آن مکتب ادبی که در جوانی او رواج داشت، نهضت انقلابی و ضدفئودالی توفان و طغیان بود با شاعران بزرگی چون یاکوب لنس، ماکسیمیلیان کلینگر و البته گوته و و فریدریش شیلر هم؛ اما این دو شاعر که امروزه هم بلندآوازهاند، دیری نکشید که از این نهضت فاصله گرفتند و در ادبیات آلمان از پایهگذاران مکتب کلاسیک شدند. موسیقی بتهوون هم کلاسیک شمرده میشود. چنین، عجیب نیست اگر چند اثر بزرگ بتهوون با نوشتههای این دو شاعر همروزگار و هموطنش پیوند خورده است. شهرهترین این اثر سمفونی نهم بتهوون است که چکامهای از شیلر در بند چهارم و پایانی آن با سرودخوانیای جمعی طنینانداز میشود، چکامه «به شادی». شیلر و بتهوون یکدیگر را هیچوقت ندیدهاند. آن شاعر بزرگ چکامه «به شادی» را در 1785 تدوین کرده است، در روزهای شور امید به آزادی و برابری جهانی انسانها چنانکه اندیشه جمهوریت در روح بیشتر شاعران آن دوران دمیده بود. بتهوون اما سمفونی نهم خود را در 1824 تدوین کرده است، یعنی دیری پس از آنکه انقلاب فرانسه در پی تندرویهایی خشن و خونین مردم را از دست داد، ناپلئون خود را امپراتور خواند، تا 1815 با لشکرکشیهای پیاپی از روسیه تا ایتالیا، سراسر اروپا را درگیر جنگهایی خونین کرد و سرانجام با شکستش در این سال، دورانی آغاز شد که در تاریخ اروپا «دوران بازسازی» نام دارد، بازسازی به مفهوم بازگشت به مناسبات فئودالی-سلطنتی پیش از انقلاب فرانسه. بعد از آن همه سالهای آشوب و وحشتی که بتهوون خود نیز دید، بعد از آن همه روند قهقرایی تاریخ، چکامه «به شادی» در سمفونیای با آن حشمت گواه پایبندی بتهوون به آرمانهای انساندوستانه نیز گویای احترامی است که وی برای شیلر قائل بود که در 1805 درگذشته بود، در چهلوپنجسالگی.
بتهوون طبیعی است که گوته را هم میشناخت، برای چند اثر او هم موسیقی تدوین کرده است که مشهورترین آن «پیشدرآمد اگمونت» است. علاقه بتهوون به این نمایشنامه گوته باز گویای آزادیخواهی حماسی اوست، زیرا اگمونت رهبر جنگهای ملت هلند در راه رهایی از یوغ امپراتوری جهانی اسپانیا در قرن شانزدهم بود و در این راه کشته شد.
گوته زودتر و پیگیرتر از یاران روزگار جوانی، از مکتب توفان و طغیان دوری گزید، 1775 در بیستوششسالگی به وایمار آمد و در دربار این امیرنشین مربی ولیعهد خردسال او شد و بهنوعی زندگیاش با دربار گره خورد. در «دیوان غربی-شرقی» -اثر سالهای پیریاش- ضمن گلایه از هموطنانش که با نگاه جهانوطنانه او تفاهمی نداشتند، در ارزیابی دوران جوانی خود میآورد:
«پنجاه سال است که این جماعت
در بیش –باز- و بدآموزی من کوشیدهاند!
و من با خود میاندیشم: سرانجام توانستی دریابی
در این سرزمین چهکارهای.
در روزگار خود همپای جوانانی سرکش و نبوغشان هیولایی میتوفیدی.
سپس با گذشت سالیان، آرامآرام و بیش از پیش
به حلقه دانایان درآمدی
که ملایمتی خدایی دارند».
این «ملایمت خدایی» که گوته به آن افتخار میکند، البته در پرتو اقتدار ادبی و اشرافی او بهراستی پربرکت بود. گوته توانست در پرتو این منش از شهر کوچک وایمار نهادی فرهنگی-هنری- علمی بسازد، چندین شاعر بزرگ، فیلسوف و دانشمند را به گرد خود درآورد و چنین، به دانشگاهها و کتابخانههای این ایالت اعتباری ملی ببخشد. سپس این اقدامات پشتوانهاش بخشید تا در زمینههای حقوقی و اجتماعی اصلاحاتی درخور در این امیرنشین انجام بدهد. بااینحال شاعری آزاداندیش بود و گهگاه از پی فرصتی بود تا از تنگنای مناسبات درباری فرار کند.
وی در تابستان سال 1812 در منطقه بوهم به حمام آب گرم کارسباد میرود که از دیرباز مکان اقامت و آبدرمانی اشراف اروپایی بوده است. و در اینجا دیداری هم با بتهوون دست میدهد که از بیماری گاستریت رنج میبرد و به امید درمانی نسبی همان روزها در این اقامتگاه به سر میبرد. این دو غول دنیای هنر، یکی آهنگسازی چهلودوساله و دیگری شاعری هفتادساله، با یک نسل تفاوت، آن پیر با ریشه در نهضت روشنگری جامعاندیش و آزمودهِ هنری چندگانه و این جوان به مفهومِ جهان مدرن متمرکز تنها بر یک هنر -با جان و دل مطلق آهنگساز- بااینحال بعید است حرف زیادی با هم ردوبدل کرده باشند، نه فقط بهدلیل ناشنوایی بتهوون. روحیه سازشناپذیر و سرکشانه این آهنگساز که پیوسته میکوشیده است با همه محرومیت استقلال هنری خود را حفظ کند، در چشم آن پیر جهاندیده و مداراجو چندان خوش نمیآید. بدتر آنکه یک بار در گردشی مشترک در باغ این اقامتگاه با ملکه اتریش و ملازمانش روبهرو میشوند، بتهوون با جوابی کوتاه به سلام این عالیجنابان بلندجاه، بیاعتنا به راهش ادامه میدهد، گوته اما در آدابدانیاش تعظیمی در برابر این آقایان میکند که گویا با انتقاد بدون لکنت بتهوون روبهرو میشود: «من در اینجا منتظر شما بودم چون به شما احترام میگذارم و برایتان حرمتی قائلم که بحق در شأن شماست. اما به آن جماعت زیادی افتخار دادید».
برای گوته در برخورداریاش از احترامی همگانی، این نقد صریح سنگین بوده است. وی بعدها در داوری منش بتهوون میآورد: «با بتهوون در بوهم آشنا شدم. قریحهاش مرا به حیرت فروبرد. منتها تأسفآور اینکه شخصیت کاملا مهارناپذیری است که حق هم دارد اگر جهان را نفرتانگیز مییابد؛ اما طبیعی است با این روش آن را نه برای خودش لذتبخشتر میکند، نه برای دیگران».
سومین شاعر کلاسیک و نامداری که بتهوون با او آشنایی داشت، فرانتس گریل پارتسر (1872-1791) نویسنده ملی اتریش در قرن نوزدهم بود. توضیح آنکه بتهوون البته زاده شهر بن است؛ اما از 1804 در وین، کانون موسیقی اروپا زندگی میکرد و گریل پارتسر که از خانوادهای بزرگ و فرهنگی بود، نخستینبار در 11سالگی در خانه عمویش او را میبیند و بتهوون در آن سالها هنوز پیانونوازی چیرهدست، جوان و برخلاف سالهای پیری بسیار خوشپوش بوده است. گریل پارتسر بعدها که به دنیای ادب پا میگذارد، از محبت بتهوون برخوردار بوده است، برای او هم نمایشنامهای مینویسد به امید آنکه بتهوون آن را به قالب اپرا درآورد. این طرح اما به مرحله عمل نمیرسد.
بتهوون که جسمی پیوسته رنجور داشت، در بهار 1827، در 57سالگی چشم از جهان فرومیبندد، قضا را در روزی توفانی با آسمانی پرخروش مانند سمفونیهای او. سه روز بعد، در 29 ماه مارس، در آیین خاکسپاریاش بانویی هنرپیشه، متن سخنرانی گریل پارتسر را در رثای این آهنگساز جهانی میخواند، متنی که با همه کوتاهی دیدی ملموس از شخصیت هنری و دشواریهای زندگی او ارائه میدهد، با اشارهای شورانگیز به ارج جاودانه آثارش:
آوای از طنین افتاده
مایی که اینجا در پیشگاهِ گورِ این درگذشته ایستادهایم، با حضور خود همزمان نمایندگان تمامی یک ملتیم، نمایندگان تمامی خلق آلمان در سوگِ از پای درآمدنِ یک پاره بلند و بشکوه از آنچه از فروغ افول کرده هنر ملی، از شکوفه معنوی میهن به جا مانده است. آن پاره دیگر البته هنوز زنده است و عمرش به درازی آن قهرمان سرود زبان آلمانی؛ اما آخرین استاد ترانه پرپژواک، دهان دلانگیز هنر موسیقی، وارث و اعتلابخش آوازهِ جاویدان هندل و باخ، هایدن و موتسارت به پایان راه خاکی خود رسیده است و ما اشکریزان در پیشگاه تارهای گسسته آوایی از طنین افتاده ایستادهایم.
آوایی از طنین افتاده! بگذارید او را چنین بنامیم. چه، هنرمندی سرشتین بود او، هر آنچه او بود، تنها و تنها در پرتو هنر بود. خارهای زندگی عمیق زخمش زد و او همچون کشتیشکستهای که ساحل را در آغوش میگیرد، به سینه تو پناه آورد ای تو خواهر شکوهمند نیکی و حقیقت، ای تسلیدهنده رنج، ای هنر آسمانیتبار! و همه عمر به تو تکیه کرد. پس خود آن هنگام هم که آن دروازه به رویش بسته شد که با عبور از آن به نزدش درآمدی و با او سخن گفتی، آن هنگام که منظر تو در نگاهش تار شد، تار به سبب سنگینی گوش او، همچنان تصویر تو را در قلب خود داشت و در آن ساعت هم که درگذشت این تصویر همچنان بر سینه او بود.
هنرمندی سرشتین بود او و چه کسی هست که در کنارش بایستد؟ همچنان که بهیموت دریاها را درنوردید، او نیز مرزهای هنرش را پشت سر آورد. از بقبقوی کبوتر تا به غرش تندر، از باریکبینانهترین بافتهای لجوج ابزار هنر تا به آن نقطه هولناکی که در آن ساختههایش تا خودسرانگیِ عناصر سترگ، ستیزگر و قاعدهگریز طبیعت فرامیروند، به تمامی این ساحتها دست یافت و تمامی آنها را از آن خود کرد. کسی که بعد از او میآید، ادامهدهنده راه او نخواهد بود؛ باید از نو آغاز کند. چراکه پیشکسوتش آنجا به آخر راه رسید که هنر به آخر میرسد.
آدلائیده و لئونوره، سرود آیینی قهرمانان پیروزی، ترانه فروتنانه رسم نیایش، شما کودکان صداهای سهگانه و چندگانه! خروش سمفونیها: «شادی، ای اخگر زیبای خدایان». تو، ای نوای قوها! الهه ترانه و طنین ساز و زه: گرد گور او را بگیرید و بر آن برگبو بیفشانید.
او هنرمندی سرشتین بود، اما انسان هم، انسان به هر آن مفهوم، به والاترین مفهوم آن. چون در پیش جهان در به روی خود بست، جهان او را دشمنخو نامید و چون از احساس دوری میکرد، او را بیاحساس. آخ، کسی که خود را خشن میداند، نمیگریزد! بلکه این آن ظریفترین سرانگشت است که آسان کرختی میگیرد، خم برمیدارد، یا که میشکند؛ آن احساس بیش از اندازه است که از احساس پرهیز میکند! او از جهان میگریخت، چون که در تمامی پهنهِ سینهِ پرعاطفهاش سلاحی نمییافت که با آن مقابله کند. از انسانها بعد از آن دوری کرد که به آنها همهچیز بخشید و در مقابل پاداشی ندید. تنها ماند، از آنکه منِ دومی نیافت. اما خود تا پای گور قلبی داشت انسانی برای همه انسانها، پدرانه برای خویشانش، و نیکی و خون برای تمامی جهان.
چنین بود او و چنین هم مرد؛ تا برای همه دورانها زنده بماند. ای شمایانی که تا این مکان ما را همراهی کردهاید، رنج خود را در مهار بگیرید! او را از دست ندادهاید شما، بلکه به دستش آوردهاید. هیچ زندهای به تالارهای جاودانگی درنمیآید. جسم باید که فروبیفتد، بعد از آن است که دروازهها به روی او گشوده میشوند. اویی که در مرگش سوگ گرفتهاید؛ از اینک به جمع بزرگان همه دورانها درآمده است. مقدس برای همیشه! پس به خانه برگردید؛ دلگرفته، اما خوددار! و هنگامی که در زندگیتان هربار همچون توفانی که سر برمیدارد، قدرت موسیقی او وجود شما را درنوردید و هنگامی که شوق شما به درون جان نسلهای آینده جاری شد، از این ساعت یاد کنید و بیندیشید: ما حضور داشتیم وقتی که او را به خاک سپردند و هنگامی که او درگذشت، ما اشک ریختیم.
منبع شرق