نگاهی متفاوت به معانی و نشانه‌های کتاب «شازده کوچولو»

فرد معمم برای امیدوار کردن رضا مارمولک تکه‌ای از داستان کتاب را برای رضا مارمولک می‌خواند: روباه که ناگهان سر و کله‌اش پیدا می‌شود، به شازده کوچولو سلام می‌کند. شازده کوچولو که به دنبال هم‌بازی می‌گردد، از او دعوت می‌کند که با هم ‌بازی کنند اما روباه می‌گوید که من نمی‌توانم هم‌بازی تو باشم زیرا «مرا اهلی نکرده‌اند». شازده کوچولو می‌پرسد، «اهلی کردن یعنی چه؟». روباه پاسخ می‌دهد که «اهلی کردن… یعنی ایجاد علاقه کردن»

کتاب شازده کوچولو مانند این قسمت از کتاب که روایت شد در دل خود دنیایی از نشانه‌ها و معانینهفته دارد. نباید به سادگی از کنار محبوب‌ترین کتاب قرن بیستم عبور کرد و فقط به خواندن روزنامه‌وار کتاب بسنده کرد بلکه باید حرف‌های ناگفته نویسنده را که در قالب کلمات و نشانه‌ها بیان شده، فهمید و دریافت کرد.

برای فهمیدن منظور نویسنده از بسیاری کلمات نوشته شده در متن باید به شرایط زمانی و مکانی که نویسنده در آن زندگی می‌کرده توجه کنیم. کتاب شازده کوچولو که اوج کار هنری اگزوپری است که در فاصله بین دو جنگ جهانی و همزمان با رشد فاشیسم و میلیتاریسم نوشته شده است. او به واسطه مهارتی که در خلبانی داشته از نزدیک فضای واقعی جنگ را لمس کرده و در یکی از مأموریت‌هایش توسط ارتش آلمان هواپیمایش شکار می‌شود و از دنیا می‌رود. به خاطر همین است که بسیاری از کلمات و واژه‌های نویسنده بوی صلح و دوستی می‌دهد و فضایی ضد جنگ بر کتاب حاکم است.

سفر شازده کوچولو به زمین
اگزوپری همان اول کتاب تکلیف خود را با خوانندگانش روشن می‌کند و آن را به کودکی‌های دوستش تقدیم می‌کند. نویسنده با نوشتن این جمله می‌خواهد بگوید از دنیای شلوغ و پلوغ و درهم آدم بزرگ‌ها خسته است و می‌خواهد به دوران پاک و آرام کودکی‌ها برگردد؛ دنیایی که در آن جنگ و دشمنی جایی ندارد و همه چیز بر پایه مهربانی بنا شده است.

نگارنده در صفحه اول کتاب و با قلم خودش ماری را به تصویر کشیده که در حال بلعیدن حیوان درنده‌ای است. این تصویر که نویسنده در شش سالگی‌اش در کتابی به نام «سرگذشت‌های طبیعی» دیده می‌تواند نمادی از خطر فاشیسم باشد که در حال بلعیدن کشور آلمان و دیگر کشورهاست و در نقاشی بعدی‌اش ماری را نشان می‌دهد که فیلی را بلعیده و قادر به هضم آن نیست. فیلی که این بار می‌تواند استعاره‌ای از کل جهان باشد و نقاشی‌ای که آدم بزرگ‌ها از درک آن عاجزند. آدم بزرگ‌ها چون درک درستی از شرایط پیرامون خود ندارند و از فهمیدن دنیای پاک کودکان عاجزند، به کودکان توصیه می‌کنند تا به جغرافیا و تاریخ رو بیاورند. کور کردن ذوق نقاشی کودکان استعاره‌ای از عدم کامیابی مردم در مقابل وضع موجود است.

در بخش دوم کتاب که شازده کوچولو به زمین آمده به واسطه روح پاکی که دارد، منظور نقاش را از کشیدن آن تصویر کلاه مانند درک می‌کند و می‌فهمد. مرد خلبان که نمی‌تواند گوسفند دلخواه شازده را بکشد برای او با بی‌حوصلگی یک جعبه می‌کشد که این موجود کوچک به واسطه صافی و سادگی‌ای که دارد می‌تواند درون جعبه را ببیند و از آن راضی است.

خلبان که فهمیده شازده از سیاره دیگری آمده، مانند آدم بزرگ‌های دیگر که با عدد و رقم سروکار دارند نام سیاره «ب۶۱۲» را برای سیاره‌اش برمی‌گزیند. «آدم بزرگ‌ها ارقام را دوست دارند. وقتی با آنها از دوست تازه‌ای صحبت می‌کنید هیچ وقت از شما راجع به آن اصل نمی‌پرسند. هیچ وقت به شما نمی‌گویند که مثلاً آهنگ صدای او چطور است؟ چه بازی هایی را دوست دارند؟آیا پروانه جمع می‌کند؟ بلکه از شما می‌پرسند: «چند سال دارد؟ چند برادر دارد؟ وزنش چقدر است؟ پدرش چقدر درآمد دارد؟» و تنها در آن وقت است که خیال می‌کنند او را می‌شناسند.»
 
گل شازده کوچولو نمادی از معشوق است
در فصل بعدی نویسنده از گیاه خوب و بد صحبت می‌کند که از دانه خوب و بد سر بر می‌آورد. این دانه‌ها تعبیری از عقل و تربیت آدمی است که اگر به خوبی هدایت نشود، مانند درخت بائوباب تمام وجود آدمی را پر از ریشه‌های بد و زشت می‌کند که باید تن و روان را از وجود این ریشه‌ها پاک کرد چراکه اگر این درخت بزرگ شود و رشد کند، کندن آن مصیبت و مکافات بزرگی است. کندن ریشه درخت بائوباب مثل یک تهذیب نفس و اندیشه برای انسان است.
در فصل هفتم خلبان مشغول باز کردن و چکش کاری پیچ‌های سفت و سخت است که نشانی از زندگی ماشینی عصر جدید دارد. زندگی ماشینی که وقتی خلبان سرگرمش می‌شود وارد دنیای آدم بزرگ‌ها می‌شود و شازده را از خود می‌رنجاند. شازده از گل خودش که نمادی از معشوق است حرف می‌زند و فقط به آن فکر می‌کند؛ معشوقی که اگر نابود شود زندگی معنایش را از دست می‌دهد و همه سیاره‌ها برایش به تاریکی می‌گراید.
وقتی با گل شازده آشنا می‌شویم او را زیبا، عشوه گر، مغرور و ترسو می‌بینیم که با همه این توصیفات شازده را به خود وابسته کرده است. «هرگز نباید به حرف گل‌ها گوش داد. فقط باید نگاهشان کرد و بوییدشان. گل من سیاره من را معطر کرده است.» «باید از ورای حیله‌گری‌های ناشی از ضعف او پی به مهر و عاطفه‌اش ببرم. وه که چه ضد و نقیضند این گل‌ها! ولی من بسیار خام‌تر از آن بودم که بدانم چگونه باید دوستش بدارم.» شازده گل را با تمام ضعف‌هایش دوست دارد و خودش هم نمی‌داند دلیل این دوست داشتن چیست.
در سیاره شازده کوچولو دو آتشفشان خاموش و روشن وجود دارد که به نفس خوب و بد آدمی اشاره دارد.

سفر به سیاره‌های دیگر
از میانه کتاب و با سفر شازده کوچولو به سیاره‌های دیگر، کتاب وارد فاز دیگری می‌شود که به روانکاوی و شخصیت‌پردازی آدم‌ها و خصوصیات رفتاری آنها می‌پردازد. در سیاره اول او پادشاهی را ملاقات می‌کند که همه چیز عالم را از آن خود می‌داند و می‌خواهد همه از او اطاعت کنند؛ پادشاهی که از فرمان دادن لذت می‌برد و دوست دارد همه از او و احکام تو خالی‌اش تبعیت کنند.
در سیاره بعدی خودپسندی خانه داشت؛ خودپسندی که از درون تهی بود و خود را زیباترین، خوش پوش ترین، پولدارترین و باهوش‌ترین آدم می‌دانست؛ خودپسندی که جز صدای تحسین و تعریف چیز دیگری را نمی‌شنید. سیاره دیگر هم منزل میخواره بود؛ میخواره‌ای که از کارش شرمنده بود و خودش هم نمی‌دانست برای چه می‌نوشد.

در سیاره چهارم یک مرد کارفرما بود که مدام در حال شمردن اموالش بود و حتی فرصت روشن کردن سیگارهایش را هم نداشت؛ مردی که نه وقت ورزش و گردش دارد و ۱۱ سالی می‌شود که دچار روماتیسم شده است. مرد کارفرما می‌خواهد هر چیزی که هست را بخرد و مال خود کند.

در سیاره بعدی نویسنده تعمداً یک فانوس افروز را آورده است تا او را در تقابل با مرد سرمایه‌دار نشان دهد؛ فانوس افروزی که مدام باید یک فانوس را خاموش و روشن می‌کرد و می‌گفت این یک دستور است؛ فانوس‌افروزی که آنقدر در حال اجرا کردن دستور بوده؛ آرزوی خوابیدن دارد؛ فانوس‌افروزی که از دیدن غروب‌های زیبای سیاره که آرزوی شازده است محروم است و به آن توجهی نمی‌کند. سیاره پانزدهم منزل پیرمرد کتابخوان جغرافیدانی است که فقط مطالعه صرف بدون هیچ عمل کردنی به آن دارد و از داشتن این معلومات دچار غرور است و در انتها شازده به زمین می‌رسد که پر از پادشاه و کارفرما و جغرافیدان و خودپسند است.

آشنایی با زمین
شازده کوچولو تنها در صحرا به مار برمی‌خورد و مار به او فرصتی یک ساله برای گشتن زمین می‌دهد. مار نمادی از مرگ است که می‌تواند هر رازی را بگشاید و تنها مار است که می‌تواند شازده را به سیاره‌اش بفرستد. شازده در راه خود به روباهی که هنوز رام و اهلی نشده و کسی دوستش ندارد می‌رسد. روباه به شازده می‌گوید که هرگاه هر دو هم را اهلی کردیم آن زمان همدیگر را دوست داریم و به هم نیازمندیم و این دقیقاً زمانی است که شازده کوچولو می‌فهمد گلش او را اهلی کرده و به خاطر همین است که با تمام خصوصیاتش آنقدر به او فکر می‌کند و نیاز دارد.

روباه به دلیل اهلی نشدنش روزهایش کسالت‌آور و شبیه به هم سپری می‌شود. روباه به شازده می‌گوید که او را اهلی کند، «هیچ چیزی را تا اهلی نکنند نمی‌توان شناخت. آدم‌ها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند، آنها چیزهای ساخته و پرداخته از دکان می‌خرند اما چون کاسبی نیست که دوست بفروشد آدم‌ها بی‌دوست و آشنا مانده‌اند.» ‌شازده که دل در گرو گلش داده نمی‌تواند کس دیگری را اهلی کند.

شازده کوچولو در ادامه بعد از گذشتن از سوزنبان و دکاندار با خلبان در بیابان تنها می‌شود. خلبان و شازده از قرصی که مرد دکاندار به آنها داده استفاده نمی‌کنند چراکه شازده معتقد است باید از آبی که در دل بیابان مانند گنجی نهفته است بنوشند. «چیزی که بیابان را زیبا می‌کند چاه آبی است که در گوشه‌ای از آن پنهان است.» آب و چاهی که از چشم سر پنهان است و باید آن را با چشم دل دید و نوشید.

بعد از نوشیدن آب شازده یادش می‌‌آید که زمان برگشتنش است و یاد گل و سیاره‌اش می‌افتد. این در حالی است که خلبان به دست شازده اهلی شده و رفتنش غم عجیبی به دل او داده است و شازده برای پرواز و رهایی، ‌برای رفتن از این دنیای زمینی نزد مار می‌رود تا او را به آسمان‌ها بفرستد و شازده کوچولو به سیاره‌اش در آسمان پرواز می‌کند و خلبانی را که هنوز ته‌مایه‌هایی از وجدان کودکی در او وجود دارد را اهلی می‌کند.

نویسنده: احمد محمدتبریزی