دارم این زنگوله تنبل را بر گلوی این بره خفته ورق میزنم که یاد آن عبارتِ نقرهای باشلار میافتم. آنجا که میگوید شعر یکی از مقدرات سخنگفتن است و شکل شاعرانه در تازگیاش، آینده را به زبان باز میکند.
چالنگی از نیما بسیار میگوید. از طبیعتنگریاش، از نحو زبانش، از به کارگیری صورت بدیعی از قافیه در شعر و از رفقایش – الهی و اردبیلی- که بسیار از نیما را از بر میخواندهاند…
«چوکوچوک!… در این دل شب کازو این رنج میزاید/ پس چرا هر کس به راه من نمیآید…؟»
عناصر در شعر نیما، مجرد ظاهر میشوند و فضای خواسته ذهن او را تصویر میکنند. فضایی که عموما شکلی عینی از اشیا و پدیدههایی به چشم میآورد که در شعر پیشتر از او از آنها سخن نرفته است.
«ولی در باغ میگویند: / به شب آویخته مرغ شباویز/ به پا، زآویخته ماندن، بر این بام کبود اندود میچرخد.»
با انتشار دو کتاب «شعرِ دیگر» در دهه چهل که خبر از ظهور جریان تازهای میداد، شکل دیگری از اندیشه در شعر پدیدار شد. شاعران شعر دیگر در ادامه نیما، پلههایی را به سوی زبان آوانگارد میپیمودند که به پروسه حرکت شعر فرانسه بیشباهت نبود. حدود سه دهه از ظهور سورئالیسم میگذشت و تعریف زیبایی در خلق هنری دگرگون شده بود. حالا دیگر خیال، نیروی شکل دادن به عناصر واقعی نبود، قدرت تصور آن چیزهایی بود که توان عبور از واقعیت را داشتند. تصویرهایی برای سرایش واقعیت و این سرایش در آثار «شاعرانِ دیگر» پیوندی شد از چند عنصر که سبب میشد تا هویتی ویژه و مستقل بیابند. شرایط اجتماعی ایران و ورطه شعر متعهد با پیشداوریهای معمولش، هستینگری فرازمانی شاعران دیگر و البته آموزههای نیما که در عبور زمان، رفتهرفته در شعر این گروه صورتی تازه میگرفت.
«آیا روح به علف رسیده است؟/ پس برگردم و ببینم/ که میان گوشهای باد ایستادهام/ تا این ماهی بغلتد وُ/ پلکهای من ذوب شوند»
چالنگی عناصرگرایی شعر نیما را در پیش گرفته است. اما او اشیای ناهمگون را در کلکسیونهایی نامتعارف کنار هم میگذارد و واریتهای از تبانی تضادها پدید میآورد. پدیدههایی که در اوج بیارتباطی، با خلق فضایی نامتعارف، سبب دخالت ناخودآگاه مخاطب در خلق معنا میشوند.
حالا دیگر عناصر شعر- چون شعر نیما- ضامن مصورسازی از پیش تعیینشدهای نیستند .
حالا غافلگیری مخاطب از معاشرت پدیدههای مغایر است که شگفتی شعر را سبب میشود .
زیبایی در شعر دیگر، اعتلای معناست . واحد رایج ندارد و در تعاریفی سوا ارزیابی میشود.
شعر چالنگی نیز، زیبایی را به امری فراواقعی بدل میکند که ناخودآگاه مخاطب در تقابل با عناصر شعرش، نقش کلیدی ایفا کند.
«ذوالفقار را فرود آر/ بر خواب این ابریشم/ که از افیلیا/ جز دهانی سرودخوان نمانده است/ در آن دم که دست لرزان بر سینه داری/ این منم که ارابه خروشان را از مِه گذر دادهام»
حضور ناخودآگاه مخاطب در کنار شاعر، شعر را به قابلیت زایش و گسترش میرساند و تکثیر معنا در اذهان بیشمار و خوانشهای بسیار، اتفاق میافتد و باز به یاد سخن باشلار میافتم که میگوید: «زایندهگی زیبایی در قاب شعر است که اتفاق میافتد.» و شعر که بهزعم من، نه شاخهای از هنرها که کیفیت غنایی هر هنری است، در این دیالکتیک است که نقطه اتصال زیبایی به زمان میشد و در نتیجه آن را جاودانه میکند.
زیبایی، اعتلای معناست و اعتلای معنا در بیزمانی و بیمکانی است. آنجا که معنا، خود سوال میشود و اتاق تاریک ذهن جایی برای بستن ریسمانهای نامرئی میان بیارتباطترین چیزهاست. شعر چالنگی خود طبیعت است با گریزناپذیری، بیواسطگی و بیرحمیاش. همان طبیعتی که طی زمان دچار دگردیسی میشود. میمیرد و دوباره میزاید؛ چراکه یک معنای متغیر است. او بداهگی را همراه شعر میفرستد حتی اگر در لحظه خلق شعر به آن نپرداخته باشد. آراستگی -فرم- تا رسیدن به قاب زیبا با وسواس بسیار در زبان او رعایت میشود. یک هارمونی که گاه تصنع میکند و گاه به ذات زبان اوست؛ اما لحظه مکاشفه در خوانش شعر چالنگی در بیشتر مواقع در رفت و برگشت بین سطرها پدید میآید. ظاهرا عبارت در ذهن مخاطب معنا میشود اما در ادامه خواندن است که او نیاز به رمزگشایی را درمییابد و ناچار برمیگردد:
«از ابرها/ آن تکه که تویی/ خواهد بارید/ مه همان خواهد بود/ چشم بسته و فرورونده/ که بهتر ببیند/ پرنده گلگون را و/ تنها پرنده گلگون…»
و این رفتن و برگشتن، مثل رقصی بر آهنگ شعر علاوه میشود. وجود این رازوارگی است که فرم را در شعر چالنگی در حین شیدایی با آگاهی همراه میکند . به قول مارگرت دوراس، او جلوی کلمه را نمیگیرد. میگذارد کلمه جاری شود در لحظههای خطیر مینویسدش، پیش از آنکه حضورش را از دست بدهد. سپس شجاعانه رهایش میکند و از دور میپایدش که چگونه به سنگها میکوبد و برمیگردد و دوباره از شیار دیگری به سوی معنای دیگری راه میگیرد.
شعر چالنگی دیوانه است، اما این از کاوشگری زبانش نمیکاهد. او رویکردهای زبانی زمان را پیشبینی کرده است. به تغییرات اکوسیستم ذهن «آدمِ امروز»تر از خودش هم جواب میدهد، چراکه تجریدی بودن مفاهیم بدوی انسان از قبیل عشق، خشم، هراس و .. را پذیرفته است. کنشهایی غیرقابل پیشبینی که با ماهیت هنر همذات هستند؛ پس یکدیگر را آرام میکنند، از سطح عبور میدهند و به حجم میرسانند. همان حجمی که زمان هم بعدی از آن است. پس اگر واکنش مخاطب در لحظه به فرآیند خلق شعر او بیفزاید و چون زنجیره طبیعی جهان عمل کند، این پیوند نتیجه دگردیسی تازه و بعد چهارم از معنا میشود و شاید این همان بیزمانی شعر اوست که منوچهر آتشی مینویسد:
«حرف شعر را مردگان میگویند. شاعر، مرده است که به سخن درمیآید و اگر مبهم مینماید، سببش آن است که شما حیات مردگان را نمیدانید. زبان تا نمیرد -با شاعرش- نمیتواند سخن بگوید.»
پس شاعر زبان بیزمان مرگ را میداند.
پس من حالا با جرات میتوانم بگویم که هوشنگ چالنگی در شعرش، تبار را، اقلیم و ناامیدی و عشق و کوههای زاگرس را، گریه و تردید و فروتنی و کلمه را، مرده است .
زبانش راه خشکی است به جایی که ما نمیدانستیم کجا فواره میشود …
فواره خونِ سبز…