تازهترین اثر سینمایی جیم جارموش کارگردان 66 ساله امریکایی، هفتادودومین جشنواره فیلم کن را افتتاح کرد. فیلمی که به مذاق منتقدان خوش نیامد و بسیاری از راهیابیاش به بخش رقابتی این جشنواره تعجب کردند. جارموش در این فیلم با دستمایه قرار دادن بحران محیطزیستی و نگرانیهای آن، هجوم زامبیها را ممکن دانسته است. در ادامه گفتوگوی زان بروکس، خبرنگار فیلم روزنامه گاردین را با جارموش میخوانید که کارگردان 66 ساله درباره دوران کودکی و نوجوانیاش، سبک فیلمسازی و اینکه دیگر نگران نیست کسی او را درک نکند، صحبت کرده است.
کویاهوگا فالس حومه شهر صنعتی اکران در ایالت اوهایو قرار دارد و ساکنان آن را خانوادههای طبقه متوسط تشکیل میدهد. در این شهر ردیف خیابانهای پر دارودرخت و خانههای بزرگی که در امتداد رودخانه قرار دارند، میبینیم. وقتی جیم جارموش پسربچه بود، میدانست نباید به رودخانه شهر نزدیک شود چون با وجود اینکه شهر آرامی داشتند، رودخانهشان آبی سمی داشت. اسیدشوییهایی که لکههای نارنجی را در آب رودخانه ایجاد کرده بودند. پاککنندههای کارخانه، کفی سفید روی سطح آن درست کرده بودند. در ژوئن 1969 جرقه یک قطار، رودخانه کویاهوگا را به آتش کشید و شعلههای آتش ساختمانهای 5 طبقه را بلعیدند.
50 سال بعد، جارموش این واقعه را به خوبی به خاطر میآورد:«اتفاق خوشایندی نبود» این حرف را طوری ادا میکند که انگار میخواهد حقیقت را به شکل مضحکی پنهان کند؛ این حالت به امضای او بدل شده است. «در حقیقت اگر به دنبال استعارهای برای زندگی مدرن امریکایی هستید، واضحتر از اینکه رودخانه شهرتان آتش بگیرد، وجود ندارد.»
جارموش در مقام کارگردان به ساخت فیلمهایی درباره جزییات ریز دنیا علاقهمند است؛ درباره خانه بهدوشها و سرگردانها. این موضوع از علاقهمندیهای اوست. از فیلم «عجیبتر از بهشت» (1984) فیلمی سیاهوسفید که سرگردانها را به تصویر میکشید تا فیلم پر از احساس و تعمقبرانگیز «پترسون» (2016) این جزییات ریز در خدمت او بوده است. اما وقتی مجموع زندگی او اینقدر ترسناک است، سخت میشود روی قسمتی از زندگیاش تمرکز کرد: مثل زمانی که رودخانهای در آتش میسوزد یا کل زمین گرم شده است. میگوید:«واضح است که در بحران زیستمحیطی زندگی میکنم و شرایطمان بدتر و بدتر میشود. بیاعتنایی به علم و طمع شرکتها ما را تهدید میکنند. اگر این مسیری است که به آن ادامه میدهیم بنابراین به پایان دنیا ختم میشود.»
اولین بار جارموش را ماه مه امسال در خیابانهای کن و در حالی که معترضان به بحران آبوهوایی در خیابانهای کناری جمع شده بودند، دیدم. او برای ساخت «مردگان نمیمیرند» که فیلم افتتاحیه جشنواره فیلم کن بود در آنجا حضور داشت. چند هفته بعد با او که در شمال نیویورک بود، مکالمهای تلفنی داشتم. او توضیح داد، مخفیگاهش در منهتن را همچنان دارد اما ترجیح میدهد این روزهایش را در کوهستان کتاسکیلز بگذراند. او همراه با شریک زندگی 4 دههاش، سارا درایور بازیگر و فیلمساز در این خانه زندگی میکند. فیلمساز 66 ساله گفت:«الان وقت خانواده است. حدس میزنم داری میگویی برای سر حال شدن آمدهام این بالا.»
نظر دیگرم این است که او در جنگل پنهان شده است؛ روباه نقرهفام سینمای مستقل استتار کرده و دور از چشمهاست. اگر آخرالزمان قریبالوقوع است، «مردگان نمیمیرند» نحوه پیش رفتن آن را به نوعی با جابهجا شدن قطبها و خارج شدن زمین از محورش، نژادپرستهای طرفدار ترامپ که روی چهارپایههایشان میچرخند و ارتش زامبیهایی که در خیابانها راه افتادهاند، نشان میدهد. جارموش مدام این فیلم را کمدی مینامند- خندهدار است و شوخیهای زیادی در آن میبینیم- اما لحن صحبت کردنش برای معرفی این فیلم سوزناک بود. میداند آنقدر هم که قصدش را داشته، فیلمش پوچ و توخالی نیست.
آه میکشد.«لحن فیلم با آنچه پیشبینی میکردم، فرق دارد. سیاهتر از آن چیزی است که تصورش را داشتم مخصوصا پایانبندیاش. سعی کردم این چیزها را خیلی تحلیل و تفسیر نکنم اما بازتابدهنده دنیایی است که در آن زندگی میکنیم؛ هاله بحران زیستمحیطی کمکم به ابری بزرگ تبدیل شد. دو سال روی ساخت این فیلم کار کردم و طی آن مدت انگار اوضاع و احوال زمین روز به روز تغییر میکرد.»
جای تعجب نیست که اثر نهایی شده، اهداف متناقضی دارد و به نظر میرسد با خودش هم سر جنگ دارد. داستان ابتدا شوخطبعانه و آگاهانه برای شکستن ساختار سبک فیلمهای زامبی آغاز میشود اما در ادامه در میان مرگ و بدبختی فرو میرود. زمانی که مردگان متحرک به سنترویل میروند و قهوه و وایفای میخواهند، شاردونی و زاناکاس میخواهند، آدام درایور که پلیس این شهر کوچک است، میگوید:«این ماجرا پایان خوشی ندارد.» بازیگران فیلم دوستان و همکاران مهربان جارموش هستند. بیل موری، تیلدا سوینتون و ایگی پاپ زامبی. تام ویتس شخصیت هرمیت باب را ایفا میکند که پیرمرد منزوی جنجالآفرینی است که در جنگل زندگی میکند و با خوردن سنجاب و حشره زندگی میکند. او میداند چه اتفاقی در پیش است و با بیاعتنایی آن را میپذیرد. در انتهای فیلم به ما اطلاع میدهد که «کار دنیا تمام است.»
این فیلم در نزدیکی خانه جارموش جلوی دوربین رفته است. به همین دلیل فکر میکنیم، تولید فیلم کار آسانی بوده اما نبوده است. برنامه زمانی ضبط و فیلمبرداری شبیه به کابوس بود؛ 3 هفتهای فقط از درایور فیلمبرداری کردند. مهمتر از همه باران بند نمیآمد. بالاخره کارگردان سرما خورد و یکی از انگشتهای پایش حین فیلمبرداری شکست. «آن موقع باید برای تمام کردن فیلم عجله میکردیم تا آن را به کن برسانیم.» احساس میکردم هنوز هم سعی دارد، تصوری درباره ساختهاش به دست بیاورد. «منظورم این است که اصلا نمیخواستم فیلم را عوض کنم. اما شاید زمان بیشتری برای اینکه فکر کنم چه کاری میکنم، داشته باشم. مثل نوزادی که از آغوشتان سر بخورد و در رودخانه بیفتد، از دستهایم سر خورد و رفت.»
در دوران کودکیاش که در اکران سپری شد، جارموش رویای رفتن را در سر میپروراند. آنجا شهری کوچک و با مردمی به شدت محافظهکار بود. همه برای کمپانیهای لاستیکسازی کار میکردند. پدرش برای بیاف گودریچ، عمویش برای گودیر و همسایهشان برای فایراستون. مادرش بتی فرنچ، گزارشگر هنری ژورنال Akron Beacon بود. ریویویی درباره نقشآفرینی مارلون براندوی جوان در نمایش تولید برادوی «اتوبوسی به نام هوس» نوشته بود و جشن عروسی بوگارت و باکال را پوشش داده بود. اما وقتی ازدواج کرد، کار روزانه را کنار گذاشت و در خانهای کوچک ماند. جارموش صدای تایپ او با ماشین تحریر قدیمی رویال را به خاطر میآورد که گاهی برای مجلهای محلی مقاله مینوشت.
مادرش نخستین بارقههای هنر، موسیقی و فیلم را به دلش انداختند. اما از طرفی جارموش از منبعی ترسناکتر هم الهام گرفته است. «گولاردی میزبان اشباح» مجریای که فیلمهای رده ب را در شبکه تلویزیونی JWJ-TV شهر کلیولند معرفی میکرد. در صحنهای از «مردگان نمیمیرند» پوستر گولاردی را میبینیم که ادای احترام جارموش به این شخصیت است.
جارموش با حالتی سرد و بیروح توضیح میدهد: «خب، او از مهمترین چهرههای فرهنگی بود. جمعه شبها ساعت 11:30 برنامهای تلویزیونی داشت که فیلمهای علمی-تخیلی، ژانر وحشت و فیلمهای هیولایی که عمدتا هم فیلمهای هیولایی بود، پخش میکرد. در میان برنامه هم دیوانهبازی و از این جور کارها میکرد. موهای درهم و برهم و ریش بزی داشت، روپوش سفید آزمایشگاه میپوشید، کلاهگیسی ترسناک روی سرش میگذاشت و عینکی دودی میزد که یکی از شیشههایش افتاده بود. عبارتها و تکیهکلامهایی مندرآوردی داشت. ماشینهای اسباببازی را با ترقه منفجر میکرد و… اگر از کسی که دهه 60 شمال شرقی اوهایو را دیده باشد، بپرسید متوجه میشوید که همه ما با گولاردی و تاثیرش آشنا هستیم.»
لحظهای مکث کرد:«میدانی پسر گولاردی کی هست، آره؟» از قضا او را میشناختم. در گولاردی گوینده تلویزیونی به نام ارنی اندرسون بازی میکرد که بعدها پدر پل توماس اندرسون، کارگردان «مگنولیا»، «شبهای عیاشی» و «رشته خیال» شد. «فقط یک بار پل را دیدم و اولین چیزی که به او گفتم این بود:«پدرت گولاردی بود!» یک جورهایی پشت چشم نازک کرد اما آخر، بیخیال، او رویای نامتعارف جوانیام بود، اینکه پدری عجیبوغریب مثل گولاردی داشته باشم.»
چرا صحبت به گولاردی کشیده شد؟ جارموش اسفنج فرهنگ عامه است. او تقریبا همه چیز را جذب میکند و دوست دارد، شعار قدیمی جو استرامر را نقل کند:«ورودی نداری، خروجی هم نداری.» فیلمهایش را با خرتوپرتهای دسته دوم سر هم میکند، دگرگونشان میکند تا با سلیقهاش یا احتمالا تصوری که خودش دارد، جور شود. به او میگویم گاهی فیلمهایش به شدت متمایز و صاحب سبک هستند.
بدون اینکه آزرده شود، میگوید:«خب، سبک خیلی مهم است. این چیزی است که مارتین اسکورسیزی میگوید و با آن تمام فیلمسازها را از هم متمایز میکند. سبک مهمترین نشانه بیان شخصی فرد است.»
هیچکاک زمانی گفته بود، درام همان زندگی است که فقط خیلی به بخشهای کسلکنندهاش نمیپردازد. اما به نظر میرسد، فیلمهای جارموش با هدف به چالش کشیدن این جمله قصار طراحی شدهاند تا مفهوم آن را وارونه کنند. فیلمهای او از صحنههایی که ممکن است در فیلمهای متعارف کانون داستان باشند به راحتی عبور میکند و برخی صحنههایی را که اتفاقی فیلمبرداری شدهاند در اتاق تدوین فیلمهای معمولی احیا میکند. در فیلم «مغلوب قانون» (۱۹۸۶) که موجبات شهرتش را فراهم کرد، درام فرار از زندان را سر هم میکند که کلا بخش فرارش نادیده گرفته شده است. سال ۱۹۹۵ در فیلم وسترن «مرد مرده» لذت نامتعارفی از به تصویر کشیدن ملالآورترین چشماندازها در ایالتهای اورگان و آریزونا میبرد. در بهترین حالت میتوان گفت، فیلمهای او داستانهای شاعرانه و نشئهآور کاملا امریکایی هستند که با سرعت بسیار پایین در سینمای هنری آسیایی به نمایش درمیآیند یا میتوان گفت، کارتپستالهایی از اماکن کمتر شناخته شده هستند که دستخطی که زیرشان نوشته شده، آنها را تکمیل میکند. سال ۱۹۸۹ راجر ایبرت در تحلیل فیلم قطار مرموز (Mystery Train) نوشت:«بهترین نکته فیلم این بود که انگار شما را به امریکایی بردهاند که اگر بدانی کجا را بگردی، میتوانی راه خودت را پیدا کنی.»
طبیعی است که جارموش معتقد است، فیلمهایش بازتابی از شخصیت خودش هستند. میگوید:«میدانم که رویکردی مثالزدنی از نظر زمان دارم. میدانم که یک جورهایی کند، حرفم را میزنم. شاید بتوان گفت، کند هم فکر میکنم. از موسیقی کند خوشم میآید. از فیلمهای کند خوشم میآید. اینها همه از خودم سرچشمه میگیرد. گدار میگوید هر فیلمساز یک فیلم میسازد و بارها و بارها آن را تکرار میکند. لااقل در مورد من حرف درستی به نظر میرسد.»
اما این عقیده باعث شد، بیصبر شود. میگوید:«به نظر ایدهای مضحک است. تیپ شخصیام، ظاهر و لباس پوشیدنم را بخشی از هنرم نمیدانم. یاد وقتی افتادم که کارم را شروع کرده بودم و مردم میگفتند:«وای خدا، لباس مشکی میپوشد و موهایش را سفید میکند و فیلمهای سیاه و سفید هم میسازد. عجب احمق پرمدعایی است.» در حالی که هیچکدام از اینها به من مربوط نبود. موهایم زودتر از موعد سفید شدند. از وقتی نوجوان بودن مشکی میپوشیدم چون از زورو و جانیکش خوشم میآمد و بعد یکدفعه در نیویورک میگفتند: ٰٰٰٰ ٰ آخ، جارموش یک هیپستر است. ٰٰٰٰ ٰ این حرف برایم خندهدار است.»
با دقت بیشتری آن را بررسی کرد:«منظورم این است که خیال میکنم همیشه از زمانی که نوجوان بودم، فکر میکردم ظاهر و لباس پوشیدن آدم باید چیزی را در مورد آن آدم بازتاب بدهد. اما آن زمان وقتی در اوهایو بودم نسبت به الان زیادی به این موضوع توجه نشان میدادم چون یکجورهایی با آن تیپ ماندم. واقعا تغییری نکردهام.»
نخستین بار که به نیویورک رفت. میخواست شاعر یا موزیسین هر کدام که راحتتر باشد، بشود. مهمتر از همه میخواست خودش را درگیر فعالیتی کند، دوباره بسازد و تا حد امکان میان خودش و اکران فاصلهای ایجاد کند. مقایسه او با اندی وارهول وسوسهانگیز است؛ وارهول هم از منطقه کمربند زنگار فراری بود، یا میتوان او را با جی گتسبی شخصیت رمان «گتسبی بزرگ» اسکات فیتزجرالد مقایسه کرد. میگوید، منهتن در آن زمان زیباتر از کویاهوگا فالس با آن رودخانه سمیاش نبود. سال 1977 بود، سال خاموشی، وقایع فیلم «تابستان سم» به کارگردانی اسپایک لی در این سال روی میدهد؛ روی قطارهای مترو پوشیده از گرافیتی بود و کل شهر در آستانه ورشکستگی بود. اما از طرفی دوران خوشی بود، محلی برای رشد و نمو خلاقیت؛ موسیقی هیپهاپ و پانک راک در خیابانها موج میزد.
«کثیف و خطرناک بود. هر چیزی که رویایش را در سر پرورانده بودم، بود. شبها بیرون میرفتی و بله، اندی وارهول را میدیدی. اورنت کلمن را میدیدی که کولهپشتی روی دوشش انداخته بود. جک اسمیت (فیلمساز تجربی) را در خیابان ملاقات کردم که کالسکه بچهای را که پر از آت و آشغال بود برای یکی از فیلمهایش هل میداد. کارت ویزیتی به من داد که روی آن نوشته بود: «جک اسمیت، نابغه نمایشی خارجی.»
اولین فیلمهای جارموش درباره مردان و زنان در حرکت است. زندانیهای فراری «مغلوب قانون»، جهانگردهای ممفیس در «قطار مرموز»، مسافران تاکسی «شب روی زمین». اگرچه اخیرا شخصیتهای محوریاش سرعت کندتری دارند و به دنبال آرامش میگردند مثل خونآشامهای خسته دیترویتی فیلم «تنها عشاق زنده ماندند». در سال 2016 به پترسون در ایالت نیوجرسی، خانه سابق ویلیام کارلوس ویلیامز شاعر رفت تا فیلمی را که بدون شک سادهترین و شخصیترین اثرش است، بسازد. فیلم «پترسون» حول زندگی شاعری آرام که راننده اتوبوس است، میچرخد که آفرینش هنر را به روال روزانهاش تبدیل میکند.
این کارگردان بهترین نقدهای حرفهاش را با فیلم «پترسون» دریافت کرد. اما «مردگان نمیمیرند» واکنش شدید منتقدان را برانگیخت. جارموش معتقد است هیچ اشکالی ندارد. میداند فیلمهایش به تقسیم کردن مخاطبانش تمایل دارند. چیزی که برخی آن را زیبا و غریب و برخی مصنوعی و ساختگی میدانند. دیگر نگران نیست، کسی او را درک نکند.
میگوید:«مساله این است، دوراهی تمام کارگردانها. زیبایی سینما این است که اساسا وارد غار افلاطون میشوی. به اتاقی تاریک قدم میگذاری و وارد دنیایی میشوی که چیزی دربارهاش نمیدانی. سفری را شروع میکنی و نمیدانی انتظار چه چیزهایی را داشته باشی.» مکث میکند.«اما اگر فیلمنامه را نوشته باشی و سرمایه داشته باشی و فیلم را فیلمبرداری کنی و 6 ماه در اتاق تدوین بنشینی، آن وقت دیگر نمیتوانی وارد آن دنیا شوی. آن تجربه از تو گرفته شده است. نتیجه این میشود که نمیتوانی فیلمی را که ساختهای، ببینی. تفسیرهای دیگران معتبرتر از تفسیرهای خودت است.»
منبع اعتماد