نقد 27 سال پیش فراستی بر فیلم «مادر» علی حاتمی

مسعود فراستی در آخرین برنامه «هفت» در حالی ادبیات نامتعارفی درباره «مادر» علی حاتمی و سبک فیلمسازی این کارگردانِ فقید به کار برد که بازخوانی نقد او در زمان رونمایی از این فیلم ماندگار علی حاتمی نیز بیانگر همین ادبیات نامتعارف است و ظاهراً فراستی با شناخت کاملاً کیفیت مواضع و شخصیتش برای نقش آفرینی در آخر هفته‌ها، انتخاب شده است.
به گزارش هفت هنر به نقل از تابناک؛ مسعود فراستی در برنامه «هفت» هفته گذشته از تعبیر زشت «فتیشیسم اشیاء» برای علی حاتمی استفاده کرد؛ «فتیش» در زمانهای قدیم به وسیله اقوام اولیه، به اشیا بیجانی اطلاق می شد که این افراد معتقد بودند دارای صفات و خصوصیات سحر آمیز و یا مافوق‌عادی هستند لذا این کلمه بعدها به اشیایی که بدون علت مورد احترام افراد و مردمقرار می گرفتند، به کار می رفت و با تعبیر حتی بت پرسی نیز نوعی  «فتیشیسم اشیاء» تلقی می‌شود.
با این حال «فتیشیسم اشیاء» در دوران کنونی یک معنای پررنگ تر دارد و آن هم، مطابق با تعریف مرسوم وضعیتی روان‌شناختی است که در آن یک شی (fetish) یا بخشی از یک انسان سبب برانگیختگی جنسی و حتی در مواردِ خاص، ارضای جنسی می‌شود.
فراستی پس از نقدهای وارد آمده بابت به کار بردن این تعبیر درباره علی حاتمی، کوشید تا منتقدانش را بی‌سواد جلوه دهد و در واقع بدین ترتیب تاکید کند که منظورش از یادگارپرستی همان بت‌پرستی یا حتی نوستالژی بوده است. این در حالی است که سوابق فراستی در به کار بردن لفظ به مراتب زشت‌تری درباره مسعود کیمیایی نشان می‌دهد، فراستی منظورش دقیقاً این بوده که فیلمساز خودش را با ساخت این سبک فیلمسازی ارضاء کرده است.
نقدی که در زمان حیات علی حاتمی و رونمایی از فیلم «مادر» نگاشته را بررسی کردیم؛ نقدی که در مجله سوره شماره 7 و 8 منتشر شده برای مهر و آبان 69 چاپ شده بود و ردپای برخی کلیدواژه‌های مطرح شده از سوی ترامپ از جمله «فتیشیسم اشیاء» در این نقد نیز وجود دارد. او تعابیر بسیار بدتری نیز به کار برده و تقریباً علی حاتمی را در این نقد بابت ساخت «مادر» که یک فیلم اخلاقی است، به «چارمیخ» کشید.
البته این رفتار اشتباه فراستی و دوستانش در آن سال‌ها که تاکنون نیز بر آن تاکید ورزیده‌اند درباره سایر آثار علی حاتمی نیز تکرار شده بود و البته علی حاتمی تنها قربانی ادبیات نامتعارف فراستی نبود. نکته جالب اینکه فراستی در حالی چنین نقدهایی درباره تک تک آثار علی حاتمی نوشته و در «هفت» به نقد سایر آثار او می‌پرداخت که تاکید داشت سریال «هزار دستان» را به طور کامل ندیده است!
به نظر می‌رسد فراستی دقیقاً با بررسی سوابقش انتخاب شده و آنچه رخ می‌دهد، یک اتفاق نیست، بلکه کاملاً تعمدی است. برای شناخت بهتر شخصیت فراستی، کافی است نیم نگاهی به این نقد فراستی درباره فیلم «مادر» داشته باشید و با تصویر احتمالاً مثبتی که از این اثر سینمایی دارید، مقایسه کنید. فراستی در این نقد به خوبی خودش را لو می‌دهد و به شدت فرم را کنار می‌گذارد و سراغ نقد محتوا می‌رود. بدون تردید، نقد فیلم، ترور شخصیت فیلمساز نیست؛ رویکردی که در «هفت» پی گرفته شده است. در نقد فراستی برای «مادر» چنین آمده بود:
«مادر یعنی یک پوستر جذاب و خوش‌فرم سینمایی، یک ‌سری عکس‌های نظرگیر و غیرمتعارف از فیلم در مطبوعات و پشت ویترین سینماها، یک تیزر مؤثر تلویزیونی، تعدادی بازیگر معروف و پرطرفدار قدیم و جدید، یک فیلمساز قدیمی و پرآوازه ـ چه برای تماشاگران فیلمفارسی و چه روشنفکران ـ با بیش از بیست سال سابقه فیلمسازی و یک دوجین فیلم در کارنامه و صاحب یک سریال بنام و پرطمطراق تلویزیونی بعد از انقلاب ـ هزاردستان ـ و چندین مصاحبه مفصل و مختصر در باب فیلم.
چه قبل از اکران و چه بعد از آن، به اضافه دیالوگ‌های آهنگین و نمکین ـ اما بی‌ربط، نچسب و غیرسینمایی ـ به همراه موسیقی دلنشین ایرانی. گل و گیاه و شمعدانی و اقاقیا و آبپاش، حوض و ماهی قرمز، هندوانه و خربزه. کاهو و سکنجبین و سرکه و آب‌لیمو، باقالا و گلپر، چلوکباب و گوجه، بستنی نونی و تخت چوبی در حیاط قدیمی با دیوارهای لاجوردی‌رنگ در یک خانه سنتی، به‌علاوه عرفان‌بازی مد روز و گریم خوب و خُل‌بازی بزرگسالان کودک‌نمای «محله برو بیا»، که این همه ظواهر می‌دهد: یک فیلم بسیار بد و بی‌جان به نام ‌مادر‌. که سینمایش یک چیز دارد: یک‌ سری نمای کارت‌پستالی طبیعت بی‌جان به اضافه شیفتگی بیمارگونه به اشیاء و انسان‌های عتیقه، آن‌ هم عتیقه زنگ‌زده. و یک چیز ندارد ‌که اصل قضیه است: جان دادن به این انسان‌ها و اشیاء. در نتیجه مادرش، بدجوری بی‌جان و بی‌رمق است و سخت ملال‌آور و حداکثر تک فریم‌های مونتاژنشده چشم‌فریب است و بس. یا دقیق‌تر، عکاسی است، نه سینما؛ چه رسد به سینمای ملی.

مادر نان اسم و رسم گذشته خالقش را می‌خورد؛ گذشته‌ای که درگذشته. اگر حاتمی در گذشته آثاری ساخته که در لحظاتی حس و حالی داشت ـ به‌خصوص ‌سوته‌دلان‌ ـ به این علت بود که ادای خودش و دیگران را درنمی‌آورد و با زمانه‌اش هم چندان بیگانه نبود و با آثارش، حتی با حسن کچل و حاجی واشنگتن هسته مشترکی داشت و حداقل با برخی لحظات آن‌ها همدلی می‌کرد. به همین دلیل هم، این فیلم‌ها ـ با وجود ضعف‌های بسیارشان ـ یا لااقل لحظاتی از آن‌ها به دل می‌نشست. اما امروز حس و حالی برای فیلمساز ما نمانده و به جای این حال از دست رفته، تنها یک چیز نشسته: ادا درآوردن یا دقیق‌تر ادای خود را درآوردن و ادای امروزی‌ها را درآوردن و کَت‌بسته خود را به مد روز تسلیم کردن و ادای ملی درآوردن.

حاتمی امروز نمی‌تواند با مادرش همدلی و دلسوزی کند و مادر برخلاف آثار گذشته او که بعضاً جانی داشتند و حالی، سخت بی‌جان است و بی‌درد، مصنوعی است و دروغین و حتی مضحک.

وقتی فیلمسازی با زمانه‌اش نباشد، آن را نشناسد، متعلق به آن دوران نباشد، با آدم‌ها و مسائلشان بیگانه باشد، ناچار است به گذشته خود نقب بزند، به اشیاء در گذشته دل خوش کند و با آدم‌های عتیقه‌ای سرگرم شود. حاتمی امروز دیگر هیچ حرفی برای گفتن ندارد یا حرفش از جنس زمانه نیست. با تفکرات و حال و هوای گذشته می‌خواهد اگر بشود با امروز و امروزی‌ها ارتباط برقرار کند. اشکال بزرگش هم در این است که می‌ترسد دنیایش را همان‌طور که قبلاً ارائه می‌داده، نشان دهد و به این دوران ـ که با آن هم‌خوان نیست ـ کاری نداشته و ادای برخی از امروزی‌ها را درنیاورد. با زبان عاریه‌ای دیگران حرف نزند و لباس امروزی‌ها را به تن نکند. راست باشد و به جای پیروی از اصول دیگران، از اصول خود پیروی کند، وگرنه آزادیش را ـ حتی در نفس خود ـ در جلوی پای طرفداران مد روز به دست خود قربانی می‌کند.

به این دلایل است که «راه‌حل» حاتمی ـ همچون بسیاری دیگر ـ عارف‌نمایی، فرافکنی و پناه بردن به دنیای کودکی، آن‌ هم از طریق یک بزرگسال نیمه‌دیوانه کودک‌نما و جست‌وجوی معصومیت از ورای دیوانگی، به از دست دادن «خود» می‌انجامد و به از دست رفتن کامل اثر و لحظاتش.

به نظر می‌رسد فشار این سال‌ها برای فیلمساز ما طاقت‌فرسا بوده و او را ناچار کرده از ترس بمباران و موشک‌باران، جنگ و انقلاب، مثل بسیاری از قدیمی‌ها به تخیل گریز بزند و به ماشین تخیلیش پناه ببرد و فکر کند که اگر سوار این ماشین قراضه بی‌سقف و بی‌بدنه شود و برود در «تونل زمان» و زورکی ادای بچه‌ها را دربیاورد، قضیه حل می‌شود ـ که نمی‌شود ـ و بدتر هم می‌شود، چراکه این تخدیر است و تأثیرهای هر مخدری دیر نمی‌یابد و فقط بازگشت به دنیای واقعی را سخت‌تر می‌کندو سردرگمی را بیش‌تر. از همین رو است که نگاه صحنه ماشین‌سواری «غلامرضا» و «ماه‌منیر» گم می‌شود و معلوم نیست این صحنه از دید کیست، که نه از جانب شخصیت‌های قصه است، نه فیلمساز و نه هیچ ‌کس دیگر.

«راه‌حل» حاتمی نوستالژی بازی و پناهنده شدن به دنیای کودکی و عرفان بازی، راه‌حل کاذبی است، چراکه فیلمساز، نه حس و حال کودکی دارد و نه پاکی و معصومیت آن را و نه حتی نوستالژی‌اش را، و نه شناخت و سیر و سلوک عارفانه.

گویی فیلمساز از ارائه خود واهمه دارد و به‌ناچار خود را در پشت نوستالژی کاذبی پنهان می‌کند.

ماندن در دوران کودکی، در بزرگسالی ادای بچه‌ها را درآوردن، نه نوستالژی، که عدم بلوغ است. اگر در جوانی آرزوی پیر شدن و عصا در دست گرفتن و چپق کشیدن داشته باشیم یا در پیری، آرزوی بچه شدن و بازی‌های کودکانه و پستانک، نوستالژی دروغینی است و بیمارگونه و حتی مالیخولیایی. آرزوی فراغت، امنیت، محبت، سرپرست داشتن، هم نوستالژی نیست.

نوستالژی چیزی است غیرقابل حصول، نوستالژی زمان (دوران) یا مکان (محل)، شیء یا انسانی را داشتن، به این معنا است که دیگر نمی‌توان آن‌ها را به دست آورد، نه واقعیت، نه حتی در تصور، شاید فقط در خیال. تا وقتی که مکان (خانه مادری) و زمان (در قید حیات بودن عوامل انسانی نوستالژی: مادر و خواهران و برادران) وجود دارند و هر آن می‌شود با یک تلفن دروغین همه را در خانه مادری جمع کرد و بازی کرد، نوستالژی‌یی وجود ندارد و این، فقط ادای آن است یا نوستالژی نوستالژی داشتن، یا دکان نوستالژی باز کردن. این‌که نوستالژی چیز خوبی است یا بد، بماند. فقط این را یادآوری کنم که معمولاً شاگردتنبل‌ها نوستالژی مدرسه را دارند که بازی کنند و آرزوهایشان را هم ماندن در همان سن و سال و حال و هوا است؛ و نه شاگرداول‌ها که با زمان جلو می‌روند و نگاهشان به جلو است و به آینده و نه به پشت سر برای فرار از واقعیت‌ها.

این ادا درآوردن، اپیدمی خطرناکی است که حداقلش به مرگ هر نوع ابداعی می‌انجامد، به‌خصوص وقتی که ادای خود و گذشته خود را دربیاوریم و بدتر از آن ادای مد روزی‌ها را.

زمانی که فیلمسازی به ته خط می‌رسد ـ از نظر خلاقیت ـ به جای پرداختن به خود و به پالایش و جلا دادن خود در آثارش، از خود تقلید می‌کند و در دام یک فکر ابداعی با یک اثر با حس و حال اسیر می‌شود ـ سوته‌دلان ـ و دل‌مشغولیش، پناه بردن به خاطرات آن اثر یا لحظات آن می‌شود؛ دل‌مشغولی‌یی که از یک معروفیت ناگهانی به دست آمده و بعدها چون تکرار شده، فیلمساز را شرطی کرده، به گونه‌ای که قادر نیست از آن خلاصی یابد. مثلاً خیلی‌ها گفته‌اند که بله حاتمی، عجب به اشیای عتیقه یا دقیق‌تر به سمساری یا به دیالوگ‌های غیرمعمول علاقه دارد و چه خوب آن‌ها را به کار می‌گیرد و چقدر ملی است!

امر به او مشتبه شده و فکر می‌کند «وجه تمایز» مهم و مشخصی از دیگران دارد و به همین جهت، در آن درجا می‌زند و از این طریق خود را ارضا می‌کند و می‌فریبد. اما کار یک هنرمند یا صاحب اثر هنری، پرداختن به خود و جلا دادن خود است در کنار اثرش و این فرق ماهوی دارد با تقلید از خود و ادای خود را درآوردن، تازه آن ‌هم خود بر باد رفته‌. اولی، خلاقیت است و ابداع و دومی، ماندن در یک دایره بسته و پوسیدن؛ دایره‌ای که هر نقطه‌اش تفاوتی با نقطه دیگرش ندارد و همین است که بعد از مدتی، آثار «بی‌خود» زاده می‌شود، آثار بی‌جان؛ آثاری که نه هنر، که به کاردستی ماند.

و مادر کاردستی است و نه خلق هنری. هیچ چیزش خلق نشده ـ نه فضا و نه پرسوناژها ـ کاردستی‌یی است که ذوق چندانی هم در آن به کار نرفته و بدجوری وصله پینه‌ای و سرهم‌بندی شده است.

شخصیت‌های مادر آنچنان باسمه‌ای و مصنوعی‌اند و خلق‌الساعه، که بود و نبودشان، جمع شدن و متفرق شدنشان و حتی مرگشان، هیچ حسی را به وجود نمی‌آورد و هیچ باوری را؛ و قصه‌ای را خلق نمی‌کند. قرار بوده که ‌مادر‌ ادای دینی همگانی باشد به مادران همه، اما به جای آن، به نفرت و به انتقام گرفتن از «مادر» فیلمساز تبدیل شده.

ادای دین به مادر، از نحوه‌ای که برایمان مادری شده، تأثیر و نشأت می‌گیرد. گویا فیلمساز ما احساس این را دارد که برایش چندان مادری نشده. اصولاً ادای دین همگانی به مادر، با وجود ظاهر غلط‌اندازش، فریبی بیش نیست، چراکه فقط می‌شود به یک مادر ـ به مادر خود یا به مام وطن خود ـ ادای دین کرد. مادر، که کلی و عام نیست، خاص است و از خاص بودنش است که مهرش عام می‌شود و لفظش نیز.

به نظرم، فیلمساز با وجود ادعایش ـ ادای دین ـ علاقه چندانی به مادرش ندارد. یا عذاب وجدانش نسبت به او آن‌قدر شدید است که علاقه‌اش را می‌پوشاند. مادر‌ حاتمی، نه مهربان است و نه زیبا؛ کهنه است و عتیقه. اگر چیزی یا کسی برای ما عزیز باشد، علی‌القاعده در تصورات و رؤیاهایمان، در بهترین و زیباترین صورتش او را می‌بینیم. پس اگر او را در چنین وضعی نبینیم، نه علاقه، که تنفر خودآگاه یا ناخودآگاه ما را القا می‌کند.

فیلمساز، مادر را به‌زور از خانه سالمندان به بیرون ـ به «خانه مادری» ـ می‌آورد، یک هفته‌ای زندگیش می‌دهد که سریعاً باز پس بگیرد. فرزندانش را، که یکی خُل است، دیگری افسرده و در عشق شکست‌خورده، آن یکی ظالم و لُمپن و دلال و آن دیگری عارف قلابی احساساتی، اما اخته، فقط دختر کوچک حامله ظاهراً و بی‌خودی مهربان است، نشانش می‌دهد که چه‌کار کند؟ که شرمنده‌اش کند و شکنجه‌اش دهد؟ معلوم نیست چگونه این موجودات کج و کوله قادرند این مادر را ـ که آن‌ها را تربیت کرده ـ دوست داشته باشند.

و مادر، عامل وحدت و مهربانی‌شان شود؟ اگر این فرزندان بی‌ریشه و بی‌تبار مادر را دوست داشتند، چرا او را به خانه سالمندان تبعید کرده‌اند؟ حتی دختر کوچک ظاهراً مهربان و عاشق، چگونه به این قضیه رضا داده و چرا او را در خانه خود نگه نداشته؟ اگر این فرزندان به بن‌بست عاطفی رسیده، «حسرت» مادری دارند و به دنبال بوی مادرند، چرا آن را در خانه قدیمی جست‌وجو می‌کنند؟ مادر، که در خانه سالمندان است و بوی مادر که از آغوش او می‌تراود هم باید در آن‌جا باشد ـ در تبعیدگاهش ـ نه در خانه قدیمی. مادر در یک‌ جا، بویش در جای دیگر؛ بر در و دیوار خانه سنتی و قدیمیش! این، مُثله کردن مادر نیست؟
و نوعی فتیشیسم در و دیوار، اسباب و اثاثیه عتیقه و معماری سنتی؟ اشیاء مهم‌ترند یا انسان؟ و تازه این خانه مادری یا به قول فیلمساز «خانه امن»، چگونه جایی است و چه دارد؟ امنیت؟ این خانه که محل دعوت و اذیت و قهر و عذاب است؟ و با آمدن خلق‌الساعه فرزند عرب‌زبان ـ یا عرب‌نما ـ با دوربین عکاسی و سوغاتی‌های غربی، هم به محل مهر و آشتی تبدیل نمی‌شود. این خانه مکان سورچرانی است و خورد و خوراک. گویا هم مادر و هم فرزندان به جای «حسرت» و دلتنگی برای هم، «نوستالژی» چلوکباب و کاهو سکنجبین دارند و بس. تازه پول این بریز و بپاش «نوستالژیک» را هم ظالم‌ترین فرزند می‌پردازد.
راستش همه فرزندان این مادر از او متنفرند. بی‌خودی هم او را به تبعید نفرستاده‌اند. مادر برای آن‌ها منشأ یک‌ سری تضادها و کشمکش‌ها است. مادر، که خود از تبعید آمده، بچه‌هایش را یک هفته در تبعیدگاه «خانه امن» زندانی می‌کند و مادرسالارانه حق دیدار زن و شوهرانشان را از آن‌ها می‌گیرد. همچنان که فرزندان او را به تبعید فرستاده بودند. هم مادر و هم فرزندان در این خانه ناامن، خودآزار و دگرآزارند. این‌که مکافات مادر است و محاکمه او، و بعد هم اجرای حکم اعدامش. نه ادای دین و سپاس و ستایش از او.

فیلمساز ما آرزوی مرگ مادر را دارد و برای پوشاندن عذاب وجدانش، تبعیدگاه مادر را «ایستگاه بهشتی» می‌نامد و مرگش را «رهایی» و رفتن به بهشت. فیلمساز ما، برای مادر وقت مرگ تعیین می‌کند ـ مرگ هم با کامپیوتر برنامه‌ریزی شده ـ و مراسم مرگ را هم به دست خود مادر برگزار می‌کند. قبل از مراسم، خورد و خوراک مفصل و بعد تدارک خورش قیمه و رخت و لباس سیاه و بعد که خیال مادر از لپه و برنج و حلوا و گوشت و لباس راحت شد، با یک ضربه کارش را تمام می‌کند. در واقع، مادر به دستور فیلمساز به‌طور «طبیعی» هاراگیری می‌کند.

به نظرم صحنه «رهایی» و محو شدن میله‌های تخت خوابش و نورافشانی تخت، گل و قرآن، یک ادا است یا یک دغل‌کاری آشکار. این مرگ نمی‌تواند برخلاف ادعای فیلمساز، «سبک‌بار» باشد و «عارفانه». این مرگ، اگر «رهایی» باشد، رهایی از شرّ این بچه‌های درب و داغان است و برآوردن آرزوی آن‌ها و هیچ ربطی به «وصل عاشقانه و عارفانه» ندارد. اگر مادر سمبل زایش است، این «زایندگی» او ادامه حیات نیست و نمی‌تواند اثر مثبتی در وجود زندگی این آدم‌های جعلی عقب نگه داشته‌شده بگذارد، چراکه حاصل این «زایندگی»، به این علف‌های هرز منجر شده، لمپن و دلال، عقب‌مانده و خُل، اخته و افسرده و غیره. و اگر این مادر، نماد وطن باشد که واویلا! با این میوه‌های تلخش. این توهینی است به مام وطن و به فرزندان آن.

نگرش فیلمساز نسبت به مرگ، باز هم برخلاف ادعایش، نگرشی شرقی ـ ایرانی نیست. اگر هم شرقی باشد، متعلق به خاور دور است و نه خاورمیانه. دید شرقی ما از مرگ، بی‌مسئولیت و بی‌ترس نیست، فرار نیست. اگر مادر، مسلمان است، که گاهی صبح‌ها نماز می‌خواند، آن ‌هم بعد از طلوع آفتاب! باید از گناه بترسد و از سؤال و جواب. اگر مادری قبل از مرگش، پسر ظالمی دارد، نمی‌تواند با خیال آسوده و «سبک‌بار» از دنیا برود؛ عذاب می‌کشد، چراکه لااقل این را می‌داند که باید جواب پس بدهد از برای تربیت چنین فرزندانی.

برای فرد مسلمان، مرگ از یک طرف ادامه حیات است و پیوستن به اصل ـ و برای عرفای واقعی و نه عارف‌نمایان، پیوستن عاشق به معشوق است و وحدت عشق و عاشق و معشوق ـ اما از سوی دیگر، بی‌حساب و کتاب نیست. گناه مطرح است و جهنم و بهشتی وجود دارد. مگر این‌که اعتقادی به جهنم و بهشت نباشد و به خدا.

این نگاه نسبت به مرگ، به نگاه برخی قبایل آفریقایی ماند یا بودایی یا دیگر آیین‌های سنتی خاور دور یا نگاه سرخ‌پوستان. این سرخ‌پوستان هستند که از مرگ نمی‌ترسند و به این سبک ـ مادرگونه ـ تدارک مرگ را می‌بینند. آن را جشن گرفته و شادی می‌کنند، چراکه تلقی‌شان به آیین‌های بدوی‌شان مربوط است و تبیین اقتصادی هم دارد؛ یک نان‌خور کم. آن‌ها هستند که معتقدند تا وقتی کسی به درد می‌خورد، حق دارد بماند. اگر نتواند کار کند و سربار دیگران شود، حق زیستن ندارد.

اما نگاه مسلمانان ـ و بسیاری دیگر ـ غریزی و فطری است. همه از مرگ می‌ترسند و اصولاً ترس از مرگ، جزو وجود هر انسانی است.‌ بخشی از این، ترس از ناشناخته‌ها است‌. مسلمان هم از مرگ می‌ترسد، از گناه هم. و از خدا می‌خواهد تا گناهان او را نبخشیده، او را از دنیا نبرد. به او فرصت بدهد کارهای انجام‌نگرفته‌اش را به سامان برساند. به شناخت برسد و به خود و در نتیجه به خدا. اگر هم خود را تسلی می‌دهد، به این خاطر است که معتقد است عفو خدا بیش از گناهان او است.

نگرش مادر نسبت به مرگ، نگرش عرفان قلابی و مخدر مد روز است. «عرفان» بی‌مرارت و بی‌حس، عرفان بی‌سلوک و بی‌دیانت؛ عرفان آب حوض و ماهی قرمز و انار سرخ و گل و گیاه و… . به‌راستی «عرفان» چیز خوبی است در سینما. همه گونه می‌شود تفسیرش کرد و همه چیز به آن می‌چسبد. هر حرف آن را می‌شود به نوعی تعبیر و تأویل کرد. «ع» آن مثل عشق، علی یا مثل عتیقه، عمر. «ر» مثل روح، رهایی یا مثل ریا، روشنفکربازی. «ف» مثل فکر، فرهنگ یا مثل فرار، فراموشی یا فیلمفارسی. «ا» مثل انسان، اسلام، آزادی یا مثل ادا، انار، اسارت. «ن» مثل نیاز، نماز یا مثل نان، نوستالژی یا نوستالژی‌بازی.

تا این‌جا بحث نوستالژی و عرفان فیلم. اما بحث «نمایش» و ربط آن به واقعیت، به فراواقعیت و به طبیعی بودن، که ادعای بزرگ فیلمساز ما است. «اساساً موضع من واقعیت نیست. من در این‌جا، در هیچ موقع و جای دیگر با واقعیت سروکاری ندارم. پرسوناژ فیلم من کتابی کهنه و عتیقه را ورق می‌زند؛ کتابی خطی را که متعلق به پدرش بود و از میان کتاب، گل سرخی تازه، کاملاً تازه را پیدا می‌کند. من کارم نمایش است، با واقعیت اصلاً سروکار ندارم… مسئله من نمایش است؛ لذت و زیبایی نمایش… صحنه‌ها طبیعی هستند، اما واقعی نیستند… در زمان هم با واقعیت کاری ندارم… موضوع من طبیعی بودن است.»

حال ببینیم این «طبیعی بودن» چیست. آیا با گفتن این جملات ظاهراً ضد فاضل‌منشانه که «من کارم نمایش است.» یا مثلاً «من فیلمساز اصیلم.» کسی هنرمند می‌شود و کارش هم اثر هنری و نمایش؟ و موضوعش هم طبیعی بودن؟ این ادعاها را در مصاحبه‌ها که هیچ، بالای تک‌تک نماهای فیلم هم که بنویسند یا مصاحبه‌ها را به فیلم سنجاق کنند، چیزی حل نمی‌شود و باری به فیلم افزوده نمی‌گردد، فقط کار مدعی مشکل‌تر می‌شود، چراکه «نمایش» شوخی نیست و هر چیزی را هم نمایش نمی‌گویند.

بحث طبیعی بودن و واقعیت و فراواقعیت، که عتیقه جمع کردن و سمساری نیست. این بحث، حساب و کتاب دارد و قاعده و منطق. برای رفتن به فراواقعیت باید از واقعیت گذر کرد، نه از ذهن. برای آن‌که چیزی غیرواقعی به باور بنشیند و قابل قبول و طبیعی جلوه کند، غیر از قریحه فوق‌العاده، شناخت می‌خواهد و استادی.

اثری هنر می‌شود و طبیعی و واقعی می‌نماید که در آن زندگی جریان داشته باشد. آدم‌های اثر زنده باشند و با روح و با خون. فضا زنده باشد و بخشی لاینفک از اثر و همه چیز دارای قاعده و منطق خاص خود. هر بازی‌یی قاعده دارد و هر نمایش نیز. منطق نمایش هم نه زورکی و تحمیلی است و نه مصنوعی و بی‌جان و نه ادعا.

بسیاری از هنرمندان بزرگ در آثارشان ما را وارد دنیایی می‌کنند که ظاهراً به واقعیت ربطی ندارد و جابه‌جا طبیعی بودن و واقعی بودن این دنیای غیرواقعی، طبیعی بودن کنش‌ها و واکنش‌های پرسوناژها را به ما ارائه می‌دهند و به نمایش می‌گذارند. لحظه به لحظه از واقعیت حرکت و مرز واقعیت را می‌شکنند، آن‌ هم نه دفعی و بی‌قاعده، چراکه ناگهانی و «کارتونی» نمی‌شود به ته چاه رفت یا بالای نردبان. یا با مداد پاک‌کن، چیزی را محو کرد و با مداد چیزی را خلق.

به همین جهت حتی دیوانگی‌های برخی پرسوناژها بسیار واقعی می‌نماید و طبیعی هم هست، همچون زندگی. آنچنان طبیعی که بیش‌ترین همدلی ما را برمی‌انگیزاند. برای واقعی جلوه دادن باید تا حد بسیاری همدلی را برانگیخت و خالق برای همدلی واقعی مخاطب می‌بایست مخلوق ـ پرسوناژها ـ را دوست بدارد.
اگر خالق چنین وفاداری و مهری نسبت به مخلوقش داشته باشد و بلد هم باشد که آن را به نمایش درآورد، می‌تواند همدلی ما را ـ به ‌گونه‌ای طبیعی و راست ـ برانگیزاند. حرکت از واقعیت، شکستن مدام واقعیت، رسیدن به واقعیت برتر، اساس این همدلی است تا اثر از راه دل، به منطق و شیوه تفکر تبدیل شود و در دل ما جای گیرد و از راه دل به عقل.

برای ایجاد این احساس که منجر به باور می‌شود، ساخت و ساختار اثر نقش ویژه یا حتی اصلی ایفا می‌کند؛ ساختار منسجم و یگانه آن. اگر افتتاحیه‌ها و مقدمات و فضاسازی چنین آثاری را حذف کنید، دیگر نه واقعی هستند و نه به باور می‌آیند، در نتیجه، ارتباطی با مخاطب برقرار نمی‌کنند. فرم و ساختار اثر تعیین‌کننده است.

حماسه کربلا را همه شنیده‌ایم، شمر را هم می‌شناسیم؛ ده‌ها و بلکه صدها بار خوانده، شنیده و تعزیه‌اش را دیده‌ایم و هر بار هم طرفدار امام حسین(ع) شده‌ایم و دشمن شمر؛ درست؟ خب اگر همین قضیه آشنا را طوری روی صحنه آوریم که بازیگر نقش امام حسین بد بازی کند و خصوصیات او را نرساند، از نظر ظاهری، نحیف و ضعیف باشد و از نظر روحیات، ترسو و ناجوانمرد و درست برعکس، شمر خصوصیات مثبت قدرت، مردانگی و حمیت داشته باشد، «نمایش» چه اثری می‌گذارد؟

و ما در آن نمایش طرفدار چه کسی می‌شویم؟ این مثال، در مورد قضیه‌ای تاریخی است. اما برای موضوعی غیرواقعی هم صدق می‌کند. شاهنامه فردوسی را در نظر بگیرید. در شاهنامه‌ هیچ شخصیتی واقعی نیست، اما در طی قرون و اعصار، همه قصه رستم و سهراب را شنیده‌اند؛ دهان به دهان و سینه به سینه گشته و به باور همگانی نشسته. همه رستم را و سهراب را باور کرده‌ایم و هفت‌خوان رستم را و جنگیدن با دیو سپیدش را. و همه طرفدار رستم شده‌ایم.
حال آن‌که نه رستمی وجود داشته و نه دیگرانی. کل قصه سبملیک است و آنچنان سمبلیسم فردوسی طبیعی است ـ واقعی ـ که به اسطوره تبدیل شده؛ و اسطوره و واقعیت یگانه شده‌اند. ما در شاهنامه از واقعیت به فراواقعیت می‌رسیم و انسان‌ها و چیزها را در آن دنیا می‌بینیم و باور می‌کنیم. اثر، ما را از واقعیت‌ ‌گذر می‌دهد. پس از آن دوباره بازگشت به واقعیت و باز گذر از آن و «اتفاق» محقق می‌شود. اتفاق غیرواقعی به وقوع نمی‌پیوندد. هر اتفاقی واقعی است. وقتی کسی مرد، دیگر مرده. سهراب را نمی‌شود زنده کرد. این منطق هنر است، همچون منطق زندگی.

برای به باور نشاندن زندگی و مرگ شخصیت‌ها، هم استادی لازم است ـ و حتی نبوغ ـ و هم زحمت کشیدن و حتی جان کندن. برای این «خلقت» هم خالق می‌بایست مخلوقش را باور کند و دوست بدارد و به او وفادار باشد ـ خلقت، بی‌عشق نمی‌شود ـ تا بتواند همدلی مخاطب را خلق کند و آتش بزند بر جان و بر روح.

شفقت به انسان و عشق به او همچون خورشیدی است در آثار هنرمندان بزرگ و این خورشید است که قادر است غیرواقعی را طبیعی نماید و واقعی.

راز و رمز هنرمندان راستین ـ که به ‌مادر‌ و خالقش و امثال او ربطی ندارد ـ در این شفقت، در این استادی و در این تلاش بی‌وقفه است و در فروتنی جدی و واقعی‌شان.

در یک اثر هنری، زمانی طبیعی بودن به ظهور می‌رسد و بر «واقعیت» زندگی پیروز می‌شود که تک‌تک لحظات اثر‌ تا نقطه پایان آن در یک کل به‌ هم پیوسته، مرز واقعیت را بگذارند. به ‌گونه‌ای که یک صحنه یا پرده یا لحظه‌ای را نشود حذف یا جابه‌جا کرد. و اگر نتوانیم چنین کنیم، گل سرخ لای کتاب آقای جلال‌الدین ـ با وجود اسم عاریه‌ای و بی‌مسمایش و اداها و کلام احساساتیش ـ هر چقدر هم تازه باشد، بی‌جان می‌شود و بی‌معنی، حتی خنده‌دار، و به ‌جای طبیعی نمایاندن، حداکثر به تردستی شبیه می‌شود و بس. مشکل فیلمساز ما که گویی اپیدمی هم هست، مشکل خودشیفتگی و ادا است که فیلم مرده‌اش را هنر نمایش می‌نامد و «تردستی» را طبیعی بودن.

اما گویی واقف است که اثرش بلاواسطه قادر به ایجاد ارتباط با تماشاگر نیست، به‌ناچار به نقد فیلم هم می‌پردازد و به بهانه مصاحبه، یک‌ بار قبل از اکران و چند بار بعد از آن، نقد سراسر مثبت و حتی شیفته‌ای از اثرش ارائه می‌دهد. کافی است سؤالات را از مصاحبه حذف کنید و این قضیه در بین اکثر فیلمسازان ما آنچنان مد شده که احتیاجی به منبع ذکر کردن و رجوع دادن نیست؛ هر مجله یا روزنامه‌ای را که بگشایید، گواه این مدعا است.

این همه خودشیفتگی که در واقع از عدم اعتماد به خود و به اثر سرچشمه می‌گیرد، راه به جایی نمی‌برد و یک کاردستی بد و بی‌جان، به فیلمی هنری و زنده و ملی بدل نمی‌شود. فروش فیلم هم به‌تنهایی دلیلی بر ارزش آن نیست. سینما زنده است و نقد هم.»