مرگ برای همه انسانها مهمترین دغدغه زندگی به شمار میآید؛ یک راز بزرگ از هستی که کسی نمیتواند اسرارش را هویدا کند. با اینکه هر روز هزاران نفر در سراسر دنیا میمیرند، ولی تصور مرگ همچنان برای آدمها ترسناک و وحشتناک به نظر میرسد.
در جنگها ناقوس مرگ بیش از هر زمان دیگری با صدای بلندتری به صدا در میآید. ناگهان در یک روز صدها تن به دست آدمهایی دیگر به کام مرگ فرو میروند و این مرگهای دسته جمعی وجدان کسی را نمیآزارد. مرگ است که در هر کوچه و خانه، سرگردان به هر جایی سرک میکشد و طمعههایش را انتخاب میکند. جنگ برادر راستین مرگ است. با هزار دوز و کلک به جان آدمها میافتد و جانشان را میگیرد.
در سالهای دهه 30 میلادی اسپانیا حال و روز خوبی نداشت. نیروهای ژنرال فرانکو به جان جمهوریخواهان افتاده بودند و یک جنگ تمام عیار در این کشور در گرفته بود. در این اوضاع بحرانی، روزنامهنگار بریتانیایی، «آرتور کوستلر» به اسپانیا رفته بود تا از نزدیک اوضاع داخلی این کشور را مشاهده کند. او در روزنامه «نیوز کرونیکل» کار میکرد و جذبه جنگ او را به اسپانیا کشانده بود. او قبلا سفری به این کشور داشته و کتابی با عنوان «اسپانیای غرقه در خون» منتشر کرده بود. کوستلر که به جمهوریخواهان تعلق خاطر داشت، در این کتاب نقدهای تندی به ژنرال فرانکو و جنایتهایش وارد کرده بود و به همین خاطر نامش در لیست افسران شورشی قرار داشت.
او در شهر مالاگا، یکی از آخرین سنگرهای جمهوریخواهان قرار داشت و شاهد سقوط این شهر بود. کوستلر بازداشت و چندین ماه زندانی شدنش آغاز میشود. افسرانی که آن کتاب را خوانده و با این روزنامهنگار بریتانیایی آشنایی داشتند سوگنده خورده بودند اگر دستشان به کوستلر برسد مثل یک سگ هار او را خواهند کشت. حالا این سگ هار در دستانشان بود. در آن روزهای آشفته هیچ کس از وضعیت خودش خبر نداشت و از این اینجا به بعد کوستلر در یک خلسه میان مرگ و زندگی فرو میرود. هر لحظه انتظار دارد مرگ از راه برسد و او را با خود ببرد و از سویی دیگر همچنان آتش امید به زندگی در دلش شعله میکشد.
او را در سلولی انفرادی میاندازند و از این پس زندگی برای کوستلر به اندازه چند قدم در عرض و چند قدم در طول میشود. تختخواب آهنی، لگن دستشویی، مستراح و پنجره میلهدار تمام داراییاش در سلول هستند و جز خودش هیچ همراه و همدمی نخواهد داشت.
« نه صبحانهای در کار بود، نه آبی برای شستشو، و نه شانهای که موهایم را شانه کنم. کاری نداشتم جز اینکه صبر کنم. سلول را گز میکردم شش قدم و نیم بالا، شش قدم و نیم پایین. سخت تلاش میکردم به چیزهای خوشایند فکر کنم و همدم خوشدلی برای خودم باشم.»(ص92)
روزنامهنگار زندانی هر روز در سلولش مرگ را انتظار میکشد. گاهی کاملا خود را میبازد و گاهی با روحیه آغوشش را برای هر اتفاقی باز میکند. حالت و احساساتش پایدار و متعادل نیستند و هر بار باید به جنگ با احساسی برود. حالا سادهترین چیزها برای کوستلر در حکم نعمتی بزرگ به حساب میآیند.
او شاهد اعدامهای زیادی بود. جمهوریخواهانی که حالا در بند شورشیها بودند و تقدیر گاهی برای برخیهایشان مرگ مینوشت. کوستلر حتی به خودکشی هم فکر کرده بود. با تکه شیشهای در دست به دنبال فرصتی بود تا اگر به سراغش آمدند، او قبل از عدام، کلک خودش را بکند.
پنج هزار نفر پس از سقوط شهر در مالاگا اعدام شده بودند که فقط 600 نفر از زندانی بودند که کوستلر در آن زندانی بود. این اوج جنایت سیستم ژنرال فرانکو را نشان میداد.
پس از مدتی کوتاه، این زندانی بریتانیایی را به زندانی در شهر سویل میبرند؛ زندانی با شرایطی به مراتب بهتر. «بعد از مالاگا، به نظرم میآمد که درهتل لوکسی هستم.»(ص124) وضعیتش کمی بهتر شده و تنها چیزی که ثابت مانده اعدام آدمهاست. هنوز جانهای زیادی در زندانهای اسپانیا از دست میرود و کسی صدای این زندانیان که بسیاریشان آدمهایی معمولی و دهاتیهایی ساده هستند را نمیشنود.
کوستلر هنوز نمیداند مرگ چه زمانی به سراغش خواهد آمد. حکومتیها حکم زندانیان را به آنها اعلام نمیکردند و آنها را در یک بلاتکلیفی مرگآور نگه میداشتند. او دست به اعتصاب غذا زد تا بلکه شاید از وضعیتش آگاه شود ولی اتفاقی رخ نداد. او 102 روز را در این وضعیت گذراند و تا اینکه با یک زندانی اسپانیایی معاوضه و آزاد شد. کوستلر از زندان آزاد شد اما رنج اعدام دوستان زندانی، وحشت زندانبانی که زندانیها را به جوخه اعدام میبرد و صدای ضجه قربانیان رهایش نکرد. زنگ کلیسای کشیش که نوعی تشریفات قبل از مرگ بود پس از آزادی نیز در گوشهایش پیچید و به کابوس شبانهاش تبدیل شد.
اما پس از آزادی کوستلر، آن احساس خاص رهایی در زندان را دیگر رها نکرد. «خیلیوقتها که شبها بیدار میشوم دلم برای سلولم، توی خانه اموات در سویل، تنگ میشود و عجیب اینکه حس میکنم هرگز به اندازه آن زمان آزاد نبودهام. واقعا خیلی احساس عجیبی است. ما، یک زندگی غیرعادی در آن حیاط داشتیم. نزدیکی مدام مرگ بر هستیمان سنگینی میکرد و در عین حال سنگینی از آن میگرفت. اکثر ما از مرگ واهمهای نداشتیم، واهمهمان فقط از عمل مردن بود؛ و گاهی میشد حتی بر این واهمه هم چیره شویم. در چنین لحظاتی ما آزاد بودیم. این کاملترین تجربه آزادی بود که به انسانی میتواند ارزانی شد. چنین لحظههایی تکرار نمیشوند، و وقتی که آدم بار دیگر به گردونه کسالتبار زندگی برمیگردد تنها چیزی که میماند این احساس است که چیزی را در سلول شماره 41 جا گذاشته است.»(ص250)
نویسنده: احمد محمدتبریزی