این اجساد را بردارید، هملت جوان خوبی بود، اما او حالا مُرده است.
تکهای از هملت، شکسپیر
این نوشته خوانشیست از فیلمِ «تختی» بهرام توکلی. خوانشی که مدعیست در این فیلم فارغ از تمامِ وجوهِ تصویری و تکنیکی یک اتفاقِ بسیار مهمِ معنایی افتاده است؛ اعلامِ پایانِ افسانهی تختی و تبدیلکردنِ او به گذشته و البته کالبد…
بدن و دیگری
غلامرضا تختی فربهشده از مفاهیم و تاریخهای غیرِ رسمی و شفاهیاتِ چند دهه و میلِ قدرتها واردِ فیلم توکلی میشود. در تمامِ فیلم از دردِ مردم میگوید، برای مردم کار میکند، از مردمِ دم میزند و البته به دستِ مردم در گور میشود. برخی منتقدان با نگاهی نهچندان جدی این مردمگرایی را به حسابِ اسطورهسازیای مرسوم از تختی گذاشتهاند، درحالیکه قصهی اول و مهم قصهی «مردم» و «کشتیگیر» است. تختی در محاصرهی دیگران متولد میشود. در حضورِ جمع، تنها تکههایی که او تنهاست حینِ تمرینهای دورانِ جوانیست و مبارزههایاش و البته دمِ مرگ، جایی که در را روی آخرین نمایندهی «مردم» میبندد و میرود تا سم بخورد و تمام. تودههایی که در فیلم تختیِ خجالتی و فاقدِ ذهنِ فردی را جلو میرانند دکوراتیو، خشن و خواهنده هستند. آنها چشم به قهرمانِ کشتی دوختهاند. برای همین تختی تبدیل میشود به امری برای دیگران، هویتی که برایش ساخته میشود در همین کمکهای اغراقآمیزِ اوست به دیگران. دیگران در فضای بیرونِ تشک برای او تصمیم میگیرند و او گمان میکند در حالِ ساختنِ جهانی دیگر است. شایدِ بد نبود توکلی نامِ فیلماش را «رنجِ دیگری» میگذاشت. تختی او تنها بدنیست قدرتمند که درش رموزِ زیبایی و توانِ نرینهگی به اوج رسیده. توانی که ناگهان مخاطب درمییابد با سرطانِ بیضه دچارِ خللِ بسیار جدیای شده است…
تختیِ سیاه و سفیدِ بهرامِ توکلی از همین بدن زاده میشود، در فلاشبک دورانی که در دلِ زهرِ لیوانِ محتوای سم او به کودکیاش بازمیگردد. به کودکیای در حوالی سالهای قحطی زمانِ ورودِ متفقین به تهران. کودکانِ تراخمی و کثیف در خانیآباد و او مدام در حالِ جنگیدن و مصرفِ بدناش است. هرچه پیشتر میرود این مصرف دو چندان میشود و کار را به مسابقاتِ جهانی میرساند و المپیک و قهرمانیهای متعدد. بدنِ تختی در اوج است، بدنِ او میدرخشد، بدنِ او قویست و قدرتِ بدنیاش باعث میشود برخی جریانهای سیاسی و همچنین حاکمیت او را به سوی خود بکشانند و این تمایل برای رامکردنِ این بدن در تمامِ فیلم دیده میشود. فیلم عملن یک اثرِ سینمایی داستانی نیست بلکه بیشتر مستندداستانی به نظر میرسد با نریشنهای بیجا و آزاردهنده که امیدوارم کارگردان برای اکرانِ عمومی تمامشان را حذف کند، اما فروپاشی تختی که ذهنِ شخصی و توانِ تصمیمگیریاش تنها در انتخابِ نوعِ مرگاش خود را نشان میدهد از زوالِ بدن آغاز میشود. او به خاطر هیاهوی همان مردم از پذیرفتنِ نقشِ باستانی «فتی» یا جوانمرد خشنود و خوشحال است. او پیچیدهگیِ بیرونِ تشکِ کشتی را درک نمیکند و درگیر با سانتیمانتالیسمِ اطرافاش کمکم فرومیافتد. مثلِ یک قهرمانِ شکسپیری که میخواهد مجری عدالت باشد اما قدرتِ تصمیمگیریاش ضعیف است. شاید هملت… تختی در این خوانش گوشت و عضله است. او نمیتواند از بدناش خارج شود و از بیرون به خود نگاه کند و زمانی که بدناش همراهِ فشارهای سیاسی او را تنها میگذارد است که عُمقِ تنهایی را درک میکند. برای همین «تختی» فیلمی علیهِ همان مردمیست که مکرر در اثر حضور دارند و او را فربه و فربهتر میکنند. تصمیم میگیرند قهرمانشان باشد، چون این قهرمانی برای آنها هیچ هزینهای ندارد. چون جذاب است و چون تختی به خاطرِ چهرهاش صاحب «شمایل» است. شمایلی که تا امروز نیز از او باقی مانده. او یک آیکونِ مهم است که مدام معنا میشود و از قضا همین وجهِ آیکونیکاش است که برای دیگران اهمیت دارد و لاغیر. در صحنهای از فیلم او را میبینیم که همهگان میخواهند با او عکس بیاندازند، در جایی دیگر همهگان روی شانههایشان او را میبرند و در تکهای دیگر همهگان با انبوهی نامه از او کار و پول و کمک میخواهند و از قضا تختی از این وضعیت «لذت» میبرد. او قدرتی پیدا کرده که از جسماش آمده و این قدرت او را تا نزدیکی محمدِ مصدقِ محصور و آیتالله طالقانی بُرده است. این بدن به او توهمِ سیاسیبودن داده، اینکه میتواند با اتکا به آن مقابلِ برخی جریانهای سیاسی دیگر بایستد و این اوجِ خامی و خطای اوست که در فیلم بهروشنی روایت میشود. توکلی هیچجا جملهای سیاسی و کلامی در بابِ قدرت از تختی نمیآورد. او فقط در حالِ تماشای محافلِ قدرت است و آنها نیز از او استقبال میکنند و در همین فرآیند است که بدناش؛ تنها داراییاش مدام مصرف میشود. مدام تکههای گوشتاش را دیگران به دندان میگیرند و میبرند و تختی از درون تکیده و ضعیف میشود. ازدواجاش شکستی کامل است چون او قواعدِ آن را نمیشناسد. کارِ تجاریاش نیز همینطور. درواقع تختیِ توکلی نماد شکستهای مداوم است در جایی که توانِ بدنی به کار نمیآید و ذهن باید خود را نشان دهد.
ساختارِ فیلم نیز با این مفاهیم نیهلیستیست. فلاشبکی که از هم زدنِ مایعِ سمی داخلِ لیوان آغاز و درنهایت به آن بازمیگردد. دَوران. راز فیلم در همین است. مثلِ دایرهی تشکِ کشتی که اگر پا از آن بیرون رود، کار تمام است و در عینحال دروناش ایستادن نیز فرسوده و درنهایت «خاک»ات میکند. ساختارِ حلزونی نمادینترین شکلِ فرمِ نیهلیستی در تاریخِ ادبیات است. چرخیدن و مدام به نقطهی نخستین رسیدن و درنهایت فرورفتن در آن و تختی در این دایره از پا درمیآید. در جایی که منصه و محلِ ظهورِ قدرتاش بوده و این لحظهایست که تختی به عنوانِ انسان و نهتنها بدن متولد میشود. اتفاقن جسارتِ فیلم در روایتِ شکلِ مرگِ تختیست که او را تبدیل به قهرمان میکند. تنها تکهای از فیلم که دیگران برای او تصمیم نمیگیرند و خبری از حضورِ مردم نیست. با احقاقِ مرگ است که میتواند از بدناش جدا شود و خود را جدای از آن وضعیتِ ساخته شده ببیند. هرچند این اتفاق کمی محافظهکارانه روایت میشود اما آن قدر روشن هست که مخاطبِ جدی فیلم دریابدَش.
تختی فیلمِ بسیار مهمیست چون با رندی و هوشمندی راویِ تنِ قهرمانی میشود که سریع تبدیل به شمایلِ دیواری و پوستر شده ولی از جامعه بیرون گذاشته میشود. حتا در آخرین تلاشهایش مانند جمعآوری کمک برای زلزلهزدهگان بویینزهرا نیز نوعی کوشش دیده میشود تا بتواند بیرونِ دایرهی تشک برود و خودش را بازیابد. او ناگهان و بعدِ درکِ نقصانهای بدنی جدیاش فرومیپاشد و به سوی جنونی حرکت میکند که پدرش نیز دچارش بود و به خاطرش مُرد. او در ماههای آخر مانندِ پدرش شروع میکند به تعمیرِ یک چهارپایهی کهنهی پوسیده. مدام و بیهدف و دستِ آخر تصمیم میگیرد به گورش پناه ببرد. در سی و هفت سالهگی. بهرامِ توکلی از کم قصه بودنِ فیلمنامه به روایتِ خوبی رسیده است. درواقعِ تختیِ او چندان قصهای هم ندارد. یک کشتیگیر با انبوهی مدال و شکست، بعد دورانِ فرود و بازنشستهگی و دستِآخر مرگی خودخواسته. اتفاقی که حتا اینجا هم با دخالت همان مردمِ شوریده به ثمر نمیرسد و تختی تا دههها مقتول اعلام میشود. مردم تصمیم میگیرند او را کشته باشند. او را مسموم کرده باشند. کمتر کسی توانِ مخالفت با این فرضیه را دارد و باز واقعیتِ او دچارِ خدشه میشود و علیرغمِ ادعای نریشن که مدعیست میخواهد به زندهگی تختی بپردازد نه مرگِ او، این مرگاش است که او را متمایز میکند. (باز تاکید میکنم کاش این نریشنهای خُنک و بداجرا و بیجا حذف شوند از فیلم) درواقع روایتِ ناکامیهای متعددِ تختی است در دورانِ زوالِ بدناش. این مسیریست که توکلی برای فیلمِ خود استفاده کرده است و نخواسته به امری به نامِ «ذهنِ تختی» نزدیک شود. چه به زعم و با استراتژی او این شخصیت چنان در فشارِ دیگران قرار گرفته که حتا خصوصیترین وجوهِ زندهگیاش نیز زیرِ این فشار در حالِ از هم پاشیدن است. طوریکه حتا پدرشدناش نیز نمیتواند او را از نفرینِ مردم و نقصانِ بدناش نجات دهد و برای همین خود را حذف میکند. حذفی که شمایلاش را از هر زمانی برجستهتر میکند و باز هم اجازه نمیدهد او تنها باشد. بهرام توکلی رنگ را از فیلم حذف کرده تا این نیهلیسمِ پردامنهی پیرامونِ قهرمانِ خود را بیشتر نشان دهد. دایرهای که چون حلقهی دار دورِ گردناش افتاده است و راهِ گریزی از آن وجود ندارد و در همین لحظه است که فردیتِ تختی برای لحظاتی کوتاه متولد میشود. او تصمیم میگیرد بدناش را حذف کند، از بین ببرد و در مسیری برود که با تمامِ سُنتهای فتیان یا باورهایِ اخلاقی در تضادِ کامل است و چنین است که بیبدنی مترادف میشود با دهنکجی به تمامِ عناصری که او را تنها گذاشتند. گفته میشود تختیِ واقعی عاشقِ «بینوایان» ویکتور هوگو یا آهنگِ «غروبِ کوهستان» بوده است. هرچند این روایتها در فیلم جایی ندارد اما نشان میدهد که تنهایی او به عنوانِ یک اسطورهی زنده چگونه پایاش را به یکی از حماسیترین رمانهای تمامِ ادوار باز میکند. اما او سرنوشتِ ژانوالژان را انتخاب نمیکند بلکه وضعیت ژاور را برای خود رقم میزند و ضدِ اصولی که همه از او انتظار داشتند عمل میکند.
بهرامِ توکلی خطِ داستانی و شخصی در فیلم ندارد و بیشتر تلاش کرده این پوچی را در وضعیتهای مستند و تکههای مختلف از تقابلِ تختی و دیگران نشان دهد. او که فردیتاش مدام از او سلب میشود تا دیگران شاد باشند و اغراق در نشاندادنِ این امر است که نیهلیسمِ مذکور را به شکلی عمیق به ما نشان میدهد. غلامرضا تختی در انتظارِ معجزه است. اما تنها گذاشته شده. مصرفشده و دچارِ تزلزلهای روحی فراوان است. بنابراین در همان دایره سعی میکند خودش عاملِ پایاناش شود. در تنها تکهای که از آن اوست و برای همین تولدِ قهرمان در مرگِ او اتفاق میافتد. در آریگوییاش به مرگ…این لایههای معنایی متعدد و لایههای مملو از هجو هستند که تختی را به فیلمی مهم تبدیل میکند. فیلمی که روشِ تماشا و درکاش میتواند خوانشاش را متفاوت کند. این فیلم دربارهی زندهگی نیست، این فیلم دربارهی مرگ است… همین و تمام.
منبع: سازندگی