برف آخر دومین ساخته امیرحسین عسگری کارگردان نوگرای سینمای ایران قصه سرراستی دارد: ماجرای یوسف، دامپزشکی که همسرش را طلاق داده و در یک منطقه دورافتاده کوهستانی مشغول به کار است و در این بین رعنا حضور دارد؛ زنی عاشق محیط زیست که میکوشد مراقب گرگها باشد. خلیل مردی دامدار که دخترش گم شده و ایمان پسر جوانی که عاشق دختر بوده. جالب اینکه نقطه اشتراک و پیوندهدهنده همه این آدمها گرگ است. دامپزشک و دامدار زخمخورده از حمله گرگ، زن در پی تیمار گرگی زخمی و جوان به دنبال تیمار دختر فراری.
برف آخر البته نگاهی هم دارد به داستان کوتاه جلالآباد نوشته محمد صالحعلا. نویسنده و شاعری که نثر خاص خودش را دارد و در جلالآباد هم اینگونه بوده: «شاید یک روز کتابی بنویسم و در آن ثابت کنم به عکس تصور انسانها، گاوها گاو نیستند. گاوها شخصیت پیچیدهای دارند. برخی احساساتی، گوشهگیر، خجالتی و فروتنند، برخی ریاستطلب، پرخاشگر و زود رنجند. اندام بزرگی دارند ولی بسیار مهربان، متین و بیآزارند. گاوها اغلب بیماری قلبی دارند، تنها به خاطر جثه بزرگشان نیست، به خاطر رنجهایی است که در طول زندگی میکشند. از نظر عاطفی پیچیدهاند» (1)
امیرحسین عسگری در دومین اثرش یکی از سختترین کارها در سینمای ایران را انجام داده، دوربین را از شهر خارج کرده به سمت لوکیشنهای متعدد و پربرف رفته و در سختترین شرایط جغرافیایی تلاش کرده تا به لحاظ تصویری، محصولی متفاوت را به تماشاچی ارایه کند. همانگونه که قصهاش نیز متفاوت بوده و تعریف جدیدی را از مقوله عشق از منظرهای مختلف به مخاطب ارایه میدهد و این تعریف را البته با صبر و حوصلهای غریب به ثمر میرساند؛ صبری که به اعتقاد من در برخی بخشها سبب میشود تا ریتم بهشدت افت کند و همین مساله باعث شود تا ارتباط مخاطب عام با برف آخر یا برقرار نشود یا به درستی صورت نگیرد. بدون تردید حذف بخشهایی از فیلم و کاستن زمان آن میتواند نسخهای باشد برای اینکه عسگری بتواند تماشاچی عام را نیز راضی از سالن نمایش خارج کند.
امین حیایی و مجید صالحی بدون شک برگ برنده کارگردان در چنین فضایی هستند. بازیهای متفاوت و به یاد ماندنی از دو بازیگر طناز سینمای ایران که سبب میشود تماشاچی هر آنچه در پس ذهن خود و پیش از این از صالحی و حیایی داشته دور بریزد و با چهره جدیدی از این دو مواجه شود. سایر بازیها هم البته همینگونه است و هارمونی مناسبی از بازیهای خوب و دلچسب در فیلم به چشم میخورد.
اینجا لازم است به سکانس پایانی فیلم هم اشاره کنم. این سکانس و پایانبندی فیلم هم یکی از بهترینها و ماندگارترینها در سینمای ایران است. جایی که نقش اول داستان دیگر نه یوسف و نه رعنا و نه هیچکس دیگری بلکه یک گرگ است. همان گرگی که در ابتدای این نوشتار اشاره کردم که حلقه اتصال آدمها و بازتعریف جدیدی از عشق از یک منظر متفاوت است. سکانس مذکور را باید شاهبیت برف آخر دانست که بهترین و متفاوت پایانبندی برای فیلم است.
فیلمبرداری اثر هم همانطورکه پیشتر اشاره کردم زیباست و انتخاب هوشمندانه رنگهای سرد و گرم به فراخور داستان و شخصیتها در تقابل با رنگ خنثی سفید برف که تقریبا در تمام طول فیلم وجود دارد قابهای جالب توجهی را شکل دادهاند که کمک شایان توجهی به لحاظ زیباییشناسی و ارتباط حسی تماشاچی با داستان کرده است و البته قابهای چشمنوازی را نیز به واسطه بکر بودن لوکیشنها پدید آورده.
اگرچه معتقدم که برف آخر نسبت به کار قبلی عسگری یعنی فیلم سینمایی بدون مرز، دارای پختگی مناسبی است و از با تجربهتر شدن کارگردان در فاصله این ساخت این دو فیلم خبر میدهد و با وجود اینکه میدانم این فیلم نیز در جشنوارههای مختلف جهانی راه خود را پیدا خواهد کرد و به موفقیتهایی دست خواهد یافت اما همچنان معتقدم که ریتم فعلی بسیار کند است. چه به لحاظ بیان روایی و چه به لحاظ ساختاری یعنی همانگونه که داستان کند پیش میرود (و این نقیصه میبایست در فیلمنامه برطرف میشد که نشد) شاهد تعدادی نمای کشدار در بخشهای تنهایی یوسف هستیم که همه اینها سبب میشود تا ریتم فیلم بیفتند و در نتیجه تنها راه چاره برای برطرف ساختن این مساله و رسیدن به ریتم مناسبتر فقط حذف بیرحمانه تعدادی سکانس و پلان است و بس. اما در نهایت برف آخر اثری است که آبروی کارگردانش را میخرد و تصور میکنم همین مساله برای یک کارگردان فیلم دومی بسیار غنیمت باشد.
(1): بخشهایی از داستان جلالآباد
نوشته محمد صالح علا