فردین خلعتبری نامه‌ای خطاب به حسین علیزاده نوشته و در آن به شرایط کنونی موسیقی ایران اشاره کرده است.

نامه فردین خلعتبری به حسین علیزاده

فردین خلعتبری نامه‌ای خطاب به حسین علیزاده نوشته و در آن به شرایط کنونی موسیقی ایران اشاره کرده است.

این نامه را در ادامه می‌خوانید:

«اجازه می‌خواهم، همین یک‌بار در این نامه، شما را با تو عوض کنم. همین یک‌بار. خواستم حرف‌هایم را بگویم. کسی را نیافتم که بشنود. به تو می‌نویسم که می‌دانم می‌خوانی، و اگر نه این بود چگونه می‌توانستی از آنچه شنیده‌ای، این‌گونه بنوازی و این‌گونه بسازی. سرگشاده نوشتم، چون، می‌دانم که نمی‌خوانند. می‌دانم که نمی‌شنوند. آن‌که گفت شنیدن کی بوَد مانند دیدن، می‌خواست کسی نخوانَد، که ندیده نفهمد. نیما، وقتی می‌خواست بگوید، به همسایه‌اش نوشت. همسایه‌ای که نبود. نیما همسایه خودش بود. کاش بتوانیم همسایه نیما باشیم. در حرف‌های همسایه، او از مسیرش در شعر و فرم گفت و کاش می‌شد ما، امروز، با هم از موسیقی بگوییم. امروز موسیقی ما پر از سایه است. سایه‌هایی هوشیار که از ما نیستند. اهالی انکار.

نه‌اینکه ترا نشنوند، صدایت را می‌خواهند، معنایت را نه. نمی‌دانم عاقلانند یا غافلان. هنوز نمی‌دانم. نمی‌دانم که می‌دانند آگاهی نغمه ساز، که در تن این سرزمین رُست، حقیقت بود یا مجاز؟ که اگر برایشان، حقیقت بود چه نیاز به مجوز داشت؟ موسیقی به مجاز رفت، تا آنجا که دیدند، جوازِ مجاز را چاره‌ای نیست. تمام تلاششان را کردند که در سرزمین ِ موسیقی، سکه‌ای رواج دهند که پشتوانه‌اش این خاک نباشد. و موسیقی می‌دانست که زیر لوایی می‌تواند کوچه‌کوچه این شهر را بپیماید. و آنچه آنها برای انکار آن نیاز داشتند، کسانی بودند که بر کرسی موسیقی بنشینند و به‌جای ساز، کاغذ تأییدشان کند و به‌جای موسیقی نسخه بنویسند. برای موسیقی نسخه بپیچند. آنهایی که، وقتی که نمی‌دانند، سکوت کنند که فرزانه بنمایند. ذوق شنیدن هم نمایششان باشد و یا اگر چیزی به نشانه تاثر در وجودشان پدید‌ آید، بتوانند آنرا پوشیده نگه دارند تا مبادا احساسشان را بیرون بریزند و سبک جلوه کنند. ولع شنیدن موسیقی تازه نداشته باشند. نسل جوان را به‌کلی انکار کنند و از قدیمی‌ها تندیسی بسازند تا مبادا بجنبد. تا مبادا بجنباند. خواستند آنها را پرورش دهند، نشد، و اگر شد یاغی شد. دیدند با اندکی جست‌وجو می‌توانند آنها را بیابند و یافتند و برگزیدند و «ماندگار» یافتند.

بر این باورم که موسیقی‌دانی که همین امروز، همین امروز، با اراده خودش، دست از کار موسیقی می‌کشد، دیگر اهل موسیقی نیست. کارشناس است. سرنخ این رشته را یافتن کارآگاه می‌خواهد و کاردان. یک آهنگ‌ساز به من نشان بده که تا زمانی که عقلش کار می‌کرده، نساخته باشد. یک آدمِ حسابی در عالم نشان بده که تا آخرین لحظه عمرش دست از کار برداشته باشد. یک هنرمند تمام‌عیار پیدا کن که زندگی‌اش از حق‌الجلسه و حق مشاوره تأمین شده باشد. بر این باورم کسی که خود را در مقام کارشناسی آثار هنری همکارانش قرار می‌دهد، در بهترین حالت مفتش است و در بدترینش سانسور‌چی. اینکه خودش به خودش رحم نمی‌کند دیگر چه انتظار از آمران؟ ماموریتشان در یک جمله این است (حق با شماست، ما درست می‌گوییم!)

این می‌شود که موسیقی از آنچه در بیرونش است عقب می‌ماند. و برای جبران این عقب‌ماندگی، خود را به ابزار تزیین مجالس و مجامع و حلقه‌ها و مناسبت‌ها تبدیل می‌کند. شعار می‌دهد. و باز از نغمه تهی می‌شود. می‌شود ابزار تدبیرِ دیگری. موسیقی اگر از اصلش جدا بیفتد چه فرق می‌کند مال کدام جبهه باشد؟ بیچاره مردمی که تنشان مورمور نغمه‌ای می‌شود که جای شعار نشسته است. در این صدا تحولی نیست. همه هویتش را از گذشته می‌گیرد. بعد مردمی را می‌پرورند که تأییدشان کنند. از نظر آنها مردم همان‌هایی هستند، که هستند و نه آنهایی که نیستند. در نظرشان، مردم، یک پدیده واحد است و غیرقابل‌تفکیک. نظر مردم فقط یکی است. رأی حداکثری، رأی تمامی مردم است. و مردم صلاح خودشان را می‌دانند. هرچند، بر این باورم که انسان ذاتا شریف است، اما نمی‌توان چشم بر تیرگی و تیره‌روزی‌اش بست.

این است سرنوشت آهنگ زمانه ما. بیچاره حقیقت که در این زمانه، تأییدش را باید از مردم بگیرد. این مردمی که اکنون تعدادشان، از خیالشان، از افکارشان و رویایشان مهم‌تر است. شکمشان که سیر شود پول بلیت کنسرت که داشته باشند، موسیقی راه خودش را رفته است لابد. موسیقی در این نظم دیگرخواسته، می‌رود کنار شهربازی و لب دریا و مسابقه لیگ‌برتری. با استقبال حداکثری. ستون موسیقی ما، موسیقی تو و من، لابه‌لای عکس‌های ستاره‌ها گم می‌شود و اگر نامی از تو می‌برند فقط از ترس این است که مبادا کاری از این کارزار پدید بیاید و مقبول همان مردم بیفتد و آنها عقب بمانند در مسابقه آرای ماخوذه.

این مردم، وقتی کنسرتی لغو می‌شود، دیگر داد نمی‌زنند. می‌روند خانه‌شان، و آنان که نسخه می‌پیچند به وقتش، به دولتش! سکوت می‌کنند یا امضا جمع می‌کنند. گاهی هم نامه به مقامات می‌نویسند و به بالا تقدیم می‌کنند. این‌گونه است که مقامات همیشه از بالادست به موسیقی نگاه می‌کنند. نگذاشته‌ایم موسیقی آن روی برترش که فلسفه را به چالش می‌کشد نشان دهد.
کاری می‌کنند که تو قدم‌هایت را آهسته برداری. پروایت را می‌گیرند تا سقف پروازت آسمان آنها باشد. مالکان زمینی، که مدعی تملک آسمانند.

تو که می‌گویی انگار نمی‌شنوند. تو پا پس می‌کشی جانشینت آماده است. بار را از دوششان برداشته‌ای. آن‌قدر موسیقی باید مشغول حلیت خودش باشد که موسیقی‌دان از هویتش غافل می‌شود.

ما را درون خانه‌هایمان ناکار‌آمد می‌کنند. این سیاست، خیل عظیمِ ساز‌به‌دست‌ها را به لشکری تار‌و‌مار‌شده تبدیل می‌کند که همه به گمان بیگانه‌بودنِ دیگری از هم می‌گریزند و به کنج خودشان پناه می‌برند. ببین غافله «بیت ِموسیقی» چقدر عضو دارد و چقدر می‌تواند داشته باشد. در این آشفته‌بازار هرجا را می‌نگری، یک عده‌ای از دوستانمان، همکاران‌مان، دارند به دیگرانی فحاشی می‌کنند. حیات یکی مشروط به ممات دیگری است. گاهی باید سکوت کرد که قافله‌سالار غافلان نباشی. گاهی که لب می‌گشایی، هر کسی چیزی می‌گوید. نه! پرت می‌کند. آنهایی که تکذیبت می‌کنند، از اول تو را نمی‌دانستند و آنان که تأییدت می‌کنند، بیشتر غریبه‌اند. سؤال ناظر بی‌طرف این است: آقا این موسیقی بزرگ‌تر ندارد؟ بر این موسیقی سهم زیبایی کدام است؟ معلوم است روحیه نقدِ جبهه‌ای آن‌قدر غالب است که اهالی موسیقی به کنسرت یکدیگر نمی‌روند و کارهای هم را نمی‌شنوند و اگر هم بر سبیل اتفاق گذرشان به هم بیفتد، مجال، مجال ِ‌انکار است. ببین با گذشته زنده می‌مانیم! حالمان را ببین! دردم می‌گیرد؛ دردی که چاره‌اش، نوشتن، تمرین‌کردن، ضبط‌کردن، تربیت‌کردن و روی صحنه بردن است؛ ولی گاهی این درد داد آدم را درمی‌آورد.

تو که این‌همه بودی و زخمه زدی و صبر کردی و در‌نماندی، چرا تنها می‌شوی؟ چرا هر‌از‌گاهی باز از سر خط. از بین جوانان مدرسه‌ات باید دسته‌ای را به خط کنی که سینه‌خیز، رازدار این سرزمین باشی و پسِِ هر مضرابت جای خالی دوستانِ جامانده‌ات را کنارت حس کنی. آنهایی که نیستند و پیش از آنکه نباشند، مانده بودند و آنهایی که هستند، کاش نبودند. این‌گونه نبودند!
شاید، دردت نهفته به ز طبیبان مدعی
یکی باید بگوید: آنچه در این تنگ بلوری است، چشمه نیست.

لابد در این مانده از موسیقی باید افتخار کرد و بر دهل کوفت. آن‌هم نه یکی که دو تا؛ و اگر می‌شد دو تا، دو تا جشن گرفت.
بر موسیقی اگر جشنی باشد، هنوز به شکرانه پیروزی دیگری است. پیروزی‌ای که با تو بود؛ اما اکنون، تو را پشت درهای بسته، محبوس می‌خواهد یا در خانه دیگری. چقدر دوست داشتند تو برای همیشه به سفر بروی. چه غم‌انگیز است. به تو می‌گویند دست مردم را بگیر و ببرشان؛ ولی راه را نشان نده.

در این میانه آنچه از موسیقی باقی می‌ماند، اسباب طربی است که البته آن را نیز به دلیل دیگری از ملت دریغ می‌کنند.
روی سخنم با توست، تنها با تو؛ زیرا می‌دانم بسیاری از فرزندان سرزمینم روبه‌رویت نشسته‌اند تا نغمه‌ای بشنوند که دیگرگون‌شان کند. بسیاری که بی‌شمارند و اندک. تو که با سازت یک‌تنه، میان مردم می‌روی و از راستی‌آزمایی موسیقی نمی‌ترسی. آنچه اصل است مربوط به اکنون تو می‌شود. صحنه برایت آزاد‌راه است. گاهی به تنهایی با ملتی در تمرینِ پنجه در پنجه‌ای که بیاموزند زور بازوی‌شان را کجا باید بنمایند و ‌هزار جبهه نه در برابرشان که دورشان را بشناسند و بدانند چه کسی خودی است و چه کسی نیست. موسیقی تو به آنها یاد می‌دهد که دشمن، فقط ناآگاهی است؛ یا اینکه اگر این را یاد داد، موسیقی است. قربانت، فردین.»

فردین خلعتبری نامه‌ای خطاب به حسین علیزاده نوشته و در آن به شرایط کنونی موسیقی ایران اشاره کرده است.