نامه‌هایی از همینگوی

پاریس بهار سال ١٩٢۵ را می‌گذراند که نویسنده جوان امریکایی نامه‌ای برای ناشر جدیدش فرستاد و در آن شانس‌های خود را در بازار ادبی ارزیابی کرد. تنها مجله تجاری که تا به حال داستانی از او خریده بود، نشریه‌ای آلمانی بود که می‌خواست متنی را درباره یک ماتادور ترجمه کند اما با این اوصاف نویسنده جوان از امیدواری‌اش به تبدیل شدن به «دارایی» ارزشمندی به هوراس لایورایت، ناشرش نوشت.
ادبیات مدرن برای خواننده‌ها سخت‌خوان بود و او می‌دانست برخی کتاب‌های خارق‌العاده با شکست روبه‌رو می‌شوند؛ لایورایت از این دست کتاب‌ها منتشر کرده بود. اما با وجودی که مجموعه داستان‌های خود او سخت‌خوان بودند او احساس می‌کرد «شانس خوبی برای فروش آنها دارد.» نویسنده جوان فکر می‌کرد «روشنفکرها کتاب‌هایش را تحسین می‌کنند و بی‌ذوق و سلیقه‌ها آنها را می‌خوانند. متنی در آنها نیست که آدمی با تحصیلات دبیرستان نتواند آن را بخواند.»
به راستی که ارنست همینگوی به یک دارایی بدل شد. مجموعه داستان «در زمان ما» تدارک فروشی گسترده‌تر و شهرت پیش رو را پیش آورد و نویسنده آن دقیقا می‌دانست چه چیزی محرک انگیزه او خواهد شد. کلمات او ساده باقی‌ ماند و گرچه جمله‌های او اغلب بلند بود اما همیشه جملاتی مرکب بود تا پیچیده. یک جمله خبری را با خبری دیگر ادامه می‌داد و با رشته‌ای از کلماتی که محبوب انجیل و خودش بود به همدیگر زنجیر می‌کرد. سبکی به شفافی آب اما پایین، کف رودخانه شیئی بی‌نام دیده می‌شد؛ گریزان و تیزپا که هر صفحه از نوشته‌های او را عمق می‌بخشید و وقتی آدمی با تحصیلات دبیرستان یا حتی کمتر از آن متوجه این اشیای بی‌نام می‌شود… خب، همین برای بخشیدن حس تسلط بر زندگی و ادبیات کافی است.
بخش دیگری از نامه‌ها که در دومین جلد کتاب «نامه‌های ارنست همینگوی» گردآوری شده‌اند، سال‌هایی را که این نویسنده به مقام امروزین‌اش نایل می‌شود، ثبت کرده‌اند؛ سال‌هایی که صرف کار در پاریس و خوشگذرانی در پامپلونا کرد، سال‌هایی که در آن نخستین فرزندش به دنیا آمد و نخستین ازدواجش روند از هم پاشیدگی خود را شروع ‌کرد؛ او این سال‌ها را در کتاب «در زمان ما» گرد آورد و در همین سال‌ها رمان «خورشید همچنان می‌دمد» را نوشت و انقلابی در زبان امریکایی راه انداخت. فکر می‌کنم کسانی که عاشق خاطراتی که پس از مرگ او منتشر شدند، مانند کتاب «جشن بیکران»، هستند از اینکه او در این نامه‌ها به پاریس نپرداخته شگفت‌زده می‌شوند؛ در این نامه‌ها فقط اسم چند بار پاریسی و چند مهاجر را آورده است و حتی در نامه‌هایی که برای والدینش در ایلینوی نوشته از این شهر حرفی به میان نیاورده است. و گرچه به رویدادهایی که پشت سرگرم‌کننده‌ترین و دردناک‌ترین فصل کتاب نامه‌ها است اشاره کرده- سفری جاده‌ای با دوست جدیدش اسکات فیتزجرالد- اما هرگز به توصیف این شهر نپرداخته است.  خود فیتزجرالد، ‌گیرنده برخی از بهترین نامه‌های این کتاب است. در آخرین بخش کتاب، به فیتزجرالد می‌گوید که قصد دارد با نوشتن نقیضه‌ای غیرقابل انتشار از شروود آندرسن، «تک‌خال حی‌وحاضر و پرفروش» انتشارات لایورایت، قراردادش را با این ناشر فسخ کند. دست رد این ناشر به سینه همینگوی، او را در پیوستن به خالق «گتسبی بزرگ» در انتشارات اسکریبنر آزاد گذاشت- جایی که آثار هر دوی آنها را مکسول پرکینز ویرایش می‌کرد- گرچه همینگوی انکار کرد «زمانی که این متن را می‌نوشتم به هیچ‌وجه قصد نداشتم نقیضه باشد.» در آن زمان انتشارات ناپ و هارکورت خواهان همینگوی بودند اما او به اسکریبنر وفادار ماند گرچه این وفاداری هم ناچیز بود. نه اینکه همینگوی جوان به راهنمایی‌های پرکینز احتیاجی داشت اما فیتزجرالد در بهترین دوره‌اش هم به این ناشر نیاز داشت؛ همین طور توماس وولف، آخرین ویراستار از سه ویراستار معروف. اما همینگوی می‌توانست به نثرش نظم ببخشد هرچند این نامه‌ها بیش از همه نشان‌دهنده این است که این نظم‌بخشی چقدر زمان برده است.
سبک او در این نامه‌ها در عین نزدیکی به ادبیاتش، از آن دور است. زبان آن اغلب ساختاری ساده دارد و گویی به ندرت مینیمالیسم آن محصول انتخابی عامدانه باشد. صفحات این کتاب شامل دوستان خوب با پرتره‌های زیبای تازه و «دارودسته بدجور خوش پاریسی» می‌شود و بهترین لحظات وقتی پیش می‌آید که او آگاهانه به تقلید از خود روی می‌آورد؛ برای گرترود استاین و آلیس بی. تکلاس درباره «دو رودخانه بزرگ» می‌نویسد که «اتفاقی نیفتاده و (این) منطقه فوق‌العاده است، همه‌اش را از خودم سر هم کردم، پس کل داستان را در نظر گرفتم و بخشی از آن را همان طور که باید نوشتم، در مورد ماهی‌ها فوق‌العاده است، اما نوشتن کار سختی نیست؟»