میرزاآقاخان کرمانی،‌ روشنفکری که شنیدن نامش ناصرالدین شاه را عصبانی می‌کرد

در اصلاح ایران باید «باطنا قطع نظر از این طایفه قاجار و چند ملای احمق بیشعور نمود… اینها جمیع حرکاتشان تحت غرض است و بهیچ چیزشان اطمینان نیست»-بلکه باید «کاری کرد شاید آن طبایع بکر دست نخورده و آن خون‌های پاکیزه مردم متوسط ملت از دهاقین و اعیان و نجبا بحرکت بیاید.» (اندیشه‌های میرزاآقاخان کرمانی، نوشته فریدون آدمیت)

یکصد و بیست سال پیش در چنین روزهایی سرنوشت مرگبار و غم‌انگیز چند روشنفکر ایرانی رقم خورد. در این روز میرزا آقاخان کرمانی همراه دو همفکر خود احمد روحی و میرزا حسن خان خبیرالملک در تبریز زیر درخت نسترن به طرز فجیعی سر بریده شدند.

آقاخان کرمانی از مهمترین روشنفکران پیش از عصر مشروطیت است، چنانکه فریدون آدمیت در کتاب «اندیشه‌های میرزاآقاخان کرمانی» او را «نادره زمان خود» نامید.

آدمیت او را به چنان تعابیری توصیف کرده که نشان دهنده وزن اندیشگی اوست: «بزرگترین اندیشه‌گر ناسیونالیسم… منادی اخذ دانش و بنیادهای مدنی اروپایی، نقاد استعمارگری، هاتف مذهب انسان‌دوستی… متفکر انقلابی پیش از مشروطیت… بنیانگذار فلسفه تاریخ ایران… از پیشروان حکمت جدید در ایران… شاعر نامدار ملی، نقاد سنت‌های ادبی، نماینده نوخواهی ادبی.»

این سخنان ستایش‌آمیز تا حدود زیادی بیانگر تاثیر این روشنفکر عصر ناصری بر تاریخ معاصر ایران است.
سال‌های آغازین

میرزاآقاخان اگر می‌خواست می‌توانست در محیط اعیانی خانواده پیشرفت کند و چه بسا یکی از دولتمردان عصر ناصری شود، اما همه چیز را واگذاشت و راه دانش و مبارزه را پی گرفت «تا در دودمان ایشان پایه شرف و افتخاری بلند شود».

به نوشته آدمیت، میرزاآقاخان کرمانی در «خانواده‌ای سرشناس و نسبتا صاحب مکنت» در سال ۱۲۷۰ قمری (۱۲۳۲ شمسی) در بردسیر کرمان چشم به جهان گشود.

پدر او از ملاکان و از پیروان تصوف «اهل حق» بود. «عقاید این فرقه تلفیقی بود از عرفان و حکمت مشاء و اشراق و از فلسفه ملاصدار الهام می‌گرفت.»

جد پدریش زرتشتی بود که بعدها اسلام آورده بود.

از طرف مادر نیز گرایش به تصوف وجود داشت.

میرزاآقاخان تحصیلات خود را در کرمان گذراند و ریاضیات و منطق و حکمت و عرفان از یک سو، و فقه و اصول و احادیث از سویی دیگر آموخت. «حکمت و طبیعیات» را زیر نظر یکی از شاگردان ملا هادی سبزواری تعلیم دید.

سبزواری از بزرگترین عرفا و فلاسفه عصر خود بود که مکتب ملاصدرا را ترویج می‌داد.

به گفته آدمیت، میرزاآقاخان در ایامی که در کرمان بود قدری فرانسه، انگلیسی، زبان‌های اوستایی و «فرس قدیم» را تحصیل کرد.

از دوستان دوران کودکی او احمد روحی بود که «همسفر و شریک رنج و راحت زندگی» بودند.

آنها بعدها دو دختر «صبح ازل»، یکی از رهبران بابی را به همسری گرفتند و از اینرو مدتی هم فضای بابی‌گری را استنشاق کردند.
ریشه‌های فکری و فعالیت‌ها

به این ترتیب، چیزی که پایه‌های فکری او را شکل داد عبارت بودند از: «شیفتگی به تاریخ ایران باستان، بستگی به آئین زردشت، علاقه به حکمت و عرفان، عصیان علیه تعصب روحانی، و گرایش اولیه‌اش به اصول کیش باب.»

بنا به نظر آدمیت «میرزاآقاخان نماینده کامل عیار فرهنگ ایرانی» بود.

وقتی پدر میرزا درگذشت، اموال موروثی بالغ بر پنجاه هزار تومان به او رسید. اما چون بین میرزا و حکمران کرمان بر سر «امور دیوانی و مالیات» اختلاف پیش آمد، تحمل ظلم و ستم را نداشت، «هست و نیست» را رها کرد و به اصفهان گریخت.

به این ترتیب، آقاخان کرمانی رسم و راه معاش را زمین گذاشت و در اصفهان به محافل روشن اندیش متصل شد و «به زودی به کمال و دانش شهرت یافت.»

اما ناصرالدوله، حکمران کرمان او را رها نکرد و خواستار برگشت او بود. میرزا و روحی مجبور شدند به تهران کوچ کنند. در تهران از حکمران کرمان شکایت کرد و ناصرالدوله هم خواهان دستگیریش بود.

این دو «یار دبستانی» بعد از مدتی سرگردانی و از شهری به شهری دیگر رفتن، سرانجام در سال ۱۳۰۳ قمری خود را به «اسلامبول» رساندند.

روزگار آنها در اسلامبول به تنگدستی می گذشت و حتی خانواده میرزا او را از ارثش محروم کرده بود. میرزا در این زمان به نوشتن کتاب و مقالات انتقادی و تدریس زبان فارسی مشغول بود.

سال‌های دور از خانه و کاشانه «به قدر گذران روزانه عایدی داشت.»

مقالات او در روزنامه اختر و قانون به چاپ می‌رسید.

ماشالله آجودانی در کتاب «تاریخ مشروطه» ضمن توصیف میرزا به عنوان یکی «از برجسته‌ترین تدوین‌کنندگان اندیشه ناسیونالیسم ایرانی»، یادآوری کرده است که او به هر دری می‌زد تا «حکومت ظالم و مستبد قاجار» را سرنگون کند و بنابراین به هر اندیشه‌ای پناه می‌برد.

در اسلامبول با سیدجمال‌الدین اسدآبادی آشنا شد، اندیشه‌های میرزا فتحعلی آخوندزاده را دنبال کرد و راه مکاتبه را با میرزا ملکم خان باز کرد. ترکی اسلامبولی آموخت و زبان فرانسه و انگلیسی خود را تکمیل کرد. تمدن و ادبیات و فرهنگ غربی را بر انبان دانش خود افزود.

به گفته آدمیت «خاصه از آثار متفکران فرانسه الهام گرفت.»

بنابراین مجموع آموختن‌ها، سفرها، آشنایی‌ها و سختی‌ها از او فردی ممتاز ساخت. او همچنین در نقد ادبی پیشتاز بود و آثار شعر فارسی را مورد نقدهای جدی قرار می‌داد.

او ضروت تحول فرهنگ و سیاست و ادبیات ایران را تشخیص داده بود و برای دگرگونی‌های اساسی همت گمارد.
استرداد به ایران

فعالیت‌ها و انتقادهای تند و تیز او باعث شد که دولت ایران خواستار استرداد او شود. به ویژه که از اسدآبادی نیز دلخوش نداشت و میرزا هم به او پیوسته بود.

گفته می‌شود «هر وقت ناصرالدین شاه نام میرزا آقاخان را می‌شنید از خشم پای به زمین می‌کوبید.»

درباره تاثیر او، ناظم السلام کرمانی نویسنده «تاریخ بیداری ایرانیان» معتقد است که «لیلا و نهارا همشان را مصروف نجات دادن ایرانیان از قید رقیت و عبودیت سلاطین مستبد» کرده بود و بنابراین بسیاری از لوایح و خطاباتی که به دست ایرانیان آزاده نسخه برداری و به ایران فرستاده می‌شد از تألیفات میرزاآقاخان بود.

دولت ایران همچنان به دنبال سید جمال و اطرافیانش بود که به ایران مسترد شوند. سرانجام دولت عثمانی میرزاآقاخان و روحی و خبیرالملک را به طرابزون می‌فرستد و در حبس نگه می‌دارد.

با پادر میانی سید جمال قرار بود آنها دوباره به «اسلامبول» بازگردند، اما رایزنی دولتمردان ایران قوی‌تر بود.

سید جمال خود تحت فشار بود و امیدی نداشت.

«اما سید از همه چیز بیزار گشته، خود را در زندان عبدالحمید [سلطان عثمانی] می‌دید گفت: «عار خواهش از دشمن برخود نمی‌نهم. بگذار به ایران برده سر ببرند تا در دودمان ایشان پایه شرف و افتخاری بلند شود.»
سرهایی که از آرد پر شد

در کتاب «تاریخ بیداری ایرانیان» آمده است که وقتی میرزاآقا خان کرمانی و یارانش در «طرابزون» حبس بودند، میرزارضای کرمانی (که بعدا ناصرالدین شاه را با گلوله زد) همراه برادر روحی خود را به آنها می‌رساند.

برادر روحی می‌خواست موجبات خلاصی آنها از حبس را فراهم کند، اما ناکام برگشت.

ناظم الاسلام نوشته است که میرزارضا کرمانی «در طرابزون با محبوسین ملاقات کرده و در آنجا معاهدات خود را نموده به طرف ایران آمد.»

سپس میرزارضا کرمانی که از پیروان سیدجمال بود، ناصرالدین شاه را به قتل رساند.

پس از قتل شاه، دولت ایران میرزاآقاخان کرمانی و یارانش را بانی قتل می‌داند و از عثمانی بار دیگر استرداد آنها را می‌خواهد.

این بار عثمانی میرزاآقا و همفکرانش را در مرز تحویل ایران می‎دهد.

این سه نفر را در تبریز حبس کردند و حکم قتلشان صادر شد.

مظفرالدین شاه به تهران رفته بود تا جای شاه مقتول را بگیرد. در تبریز محمدعلی میرزا ولیعهد بود. همو در کشتن این سه تن شتاب کرد تا مبادا فرمان قتل آنها لغو شود.

ناظم‌الاسلام در اینجا شرحی از مرگ آنها می‌نویسد که بسیار جانگداز است.

در باغ شمال ولیعهد و میرغضب نزد محبوسین می‌آیند و به استنطاق از آنها می‌پردازد. آنها پاسخ‌های «صریح و صحیح» دادند. ولیعهد عاجز شده شروع به بدگویی می‌کند که آنها «بابی و قاتل شاه» هستند.

«چون… روحی حدت مزاج داشت و صفرای او غالب بود، فحش زیادی در جواب او داده به نوعی که نوکرهای او از خجالت از پشت سر او فرار کردند.»

بعد روحی به میرغضب می‌گوید «زود باش اول مرا آسوده کن. همین که میرغضب نزد او آمد» میرزاآقاخان از او می‌خواهد اول او را بکشد. میرغضب نزد میرزا می‌رود، اما خبیرالملک او را قسم داده که اول او را راحت کند.

«مدتی میرغضب در میان آنها سرگردان بود تا عاقبت اول حاج شیخ روحی را و بعد میرزاآقاخان و آخر میرزاحسن خان را به قتل رسانید.»

سرهای آنها را پوست کنده و در آنها آرد کرده به تهران ارسال کردند.

آنها را زیر درخت نسرتن سربریدند.

یک نامه

ماشالله آجودانی در دو کتاب خود «مشروطه ایرانی» و «یا مرگ یا تجدد» به نامه‌ای از میرزاآقاخان اشاره می‌کند که به نظر او کمتر مورد توجه قرار گرفته است.

به باور آجودانی، میرزاآقاخان «منتقد دین باوری و روحانیون شیعه» بود اما چهار سال پیش از مرگش در نامه‌ای به ملکم خان نوشته بود «راه نجات را باید در دولت شرعی به روحانیون جست.»

آجودانی می‌افزاید این تنها ملکم نبود که در پی تلاش برای قانون خواهی سرانجام به این نتیجه رسیده بود.

به نظر می‌آید جمع «دین باوری شرقی» و «عقل باوری غربی» در روشنفکرانی که خود دین را عامل عقب ماندگی ایران می‌دانستند، وجود داشته است.

هر چند در این میان گویا آخوندزاده از همان ابتدا «رفع این تناقض را محال» می‌دانسته: «جمع این دو حالت متناقضه محال است».

 

منبع بی بی سی