امروزه مفهوم مهاجرت عمدتا در معنای مادی و جسمانی آن در نظر گرفته میشود، به معنای جابهجایی فردی یا جمعی موجودات از یک مکان به مکانی دیگر با انگیزهها و اهداف مختلف و در مجموع برای بهتر شدن شرایط. جلالالدین محمد (672-604 ه.ق.) نیز اگرچه در بلخ زاده شد، اما در اوان کودکی به همراه خانواده از زادگاهش مهاجرت کرد. به بغداد و مکه و سپس به شام سفر کرد و درنهایت به قونیه رهسپار شد و تا پایان عمر در آنجا ماندگار شد. مفهوم مهاجرت برای مولانا اما فراتر از معنای جسمانی فوق بود. او همچون عموم عرفا، مهاجرت را به معنای عرفانی و سیر و سلوک معنوی و در نتیجه چنان که مصطفی ملکیان میگوید، در محوری عمودی در نظر میگرفت. موضوع پنجمین گردهمایی (سمپوزیوم) بینالمللی مولانا در قونیه نیز «مولانا و مهاجرت عرفانی» بود که در روزهای 13 و 14 اردیبهشت، در دانشگاه سلجوق شهر قونیه برگزار شد. در این گردهمایی، شماری از محققان و پژوهشگران از کشورهای ایران، ترکیه، افغانستان، جمهوری آذربایجان، قبرس شمالی، بنگلادش و بوسنی هرزگوین حضور داشتند. موسسه سروش مولانا از ایران در برگزاری این همایش نقش داشت و از محققان ایرانی، مصطفی ملکیان و سیدامیر اکرمی در این همایش سخنرانی کردند. در صفحه پیش رو گزارش اختصاصی «اعتماد» از سخنرانی این دو پژوهشگر از نظر میگذرد.
***
مصطفی ملکیان
مهاجرت به عامترین معنای خودش در تعریف دقیق یعنی سفر از جایی به جایی دیگر برای رسیدن به وضعی بهتر. مهاجرت به این معنا را میتوان به دو قسم عمده تقسیم کرد: 1. سفرهای افقی یا سفرهای رو به جلو؛ 2. سفرهای قائم یا سفرهای رو به بالا. در مهاجرتهای رو به جلو، ما از سرزمینی به سرزمین دیگری که در همان تراز از هستی و ساحت وجود است، گذر میکنیم تا در سرزمین دوم وضع بهتری بیابیم، اما خواه در این هدف موفق شویم یا خیر، تراز این دو سرزمین، یعنی آنجا که ترک شده و آنجا که بدان میرویم، یکی است. اما مهاجرت معنوی، سفر رو به بالاست. شاید و به احتمال قوی، وقتی در قرآن کریم آمده است: « اهْدِنا الصِّراط الْمُسْتقِیم» (قرآن کریم، سوره فاتحه، آیه 6) یعنی «ما را به راه مستقیم هدایت فرما»، «مستقیم»، از ماده «قیام» آمده است و به معنای حرکت رو به بالا است، بنابراین یک معنای این آیه این است که ما را به راه رو به بالا هدایت کن، نه صرفا به راه رو به راست.
مهاجرت برای مولانا
از این نظر از آنجا که مهاجرتهای معنوی چنان که در لسان مولانا مییابیم، رو به بالاست را باید به پرواز یا معراج تعبیر کرد که هر دو تعبیر را مولانا به کار برده است: جان فشاند سوی بالا بالها/ تن زده اندر زمین چنگالها. در اینجا پرواز به کار رفته که استعارهای برای سفر رو به بالا است. یا تعبیر «معراج» که به کرات در نوشتهها و آثار مولانا به کار رفته است: در صف معراجیانگر نیستی/ چون براقت بر کشاند نیستی. یعنی باید در صف کسانی ایستاد که رو به بالا سفر میکنند. بنابراین مهاجرت مولانا، از سنخ دوم یعنی رو به بالا بود.
البته مولانا مهاجرت نوع اول را نیز داشت و از بلخ تا قونیه مهاجرت افقی طولانی داشت. اما در عین حال این مهاجرت برای او چندان اهمیتی نداشت. مهاجرتی که مولانا را به کسی که ما غبطه حال و وضع روحانی او را میخوریم، از پایین به بالا بود. این مهاجرت عظیم و در عین حال بسیار شاق و دشوار، مهاجرت از سرزمین «خود»های دروغین به سرزمین «خود» راستین است. مولانا بر این عقیده است و خودش به این سفر دست زده که ما بسیاری خودهای دروغین برای خودمان تراشیدهایم و معمولا ساکن خودهای دروغین خود هستیم. ما گاه خودمان را با بدن، ذهن، نفس، ملت، ثروت، قدرت، شهرت، احترام دیگران، محبوبیت، آبرو و … یکی میدانیم. اگر ما با هر کدام از این چیزها احساس یگانگی کنیم، به نظر مولانا با چیزی احساس یگانگی کردهایم که فیالواقع خود ما نیست. از دید او هیچکدام از صورتهایی که ما برای خودمان تصور میکنیم، خود واقعی ما نیست.
خود واقعی ما امری بدون صورت است و دارای صورت نیست. اگر با هر کدام از این امور صورتدار احساس یگانگی کردم، خودم را گم کردهام یا به تعبیر دقیقتر، خودم را به دست نیاوردهام و پیدا نکردهام. سفر اصلی مولانا، سفر از این خودهای دروغین به یک خود راستین است که بیصورت است و به گفته عارفان همان معنا و روح است و به تعبیر دینی، «المعنی هوالله» یعنی معنا خداست. روح همان خداست. به تعبیر مایستر اکهارت، عارف مسیحی، در درون هر انسانی چیزی هست نه آفریده و نه آفریدهشدنی و آن چیز روح است. سفر از ذهن، بدن، نفس، ملیت، ثروت، شهرت، قدرت، احترام، آبرو، محبوبیت و هر چیز دیگری که دارای یک صورت متعین است و انسان را از سایر انسانها باز میدارند، سفری از خود یا خودهای دروغین به خود راستین است. این به نظر من بزرگترین مهاجرت است.
ده سفر مقدماتی
این مهاجرت مستلزم ده مهاجرت کوچک است:
1. سفر از خودپرستی به حق پرستی یا حقیقتپرستی: یعنی سفر از آنچه خوش دارم به آنچه اقتضای حقیقت است، نه اقتضای خوشایند من. حقپرستی به معنای این است که به آنچه مطابق با واقع مییابم، اعتنا کنم، نه آنچه خوشایند خود من است. این را سفر از انانیت به حقانیت یا سفر از منبودگی به حقبودگی تعبیر میکنیم. در این سفر من همه علایق و احساسات و عواطف خودگرایانه (egoistic) خودم را فدای واقعیت جهان هستی میکنم و هر جا که این خواستهها با واقعیت جهانی هستی مصادم و مصادف شد، این واقعیتها را به پای آن حقایق قربان میکنم. بنابراین من تبعیت از حقیقت را بر تبعیت از خواستههای خودم مقدم میدارم.
2. سفر از بتپرستی به خداپرستی: به نظر مولانا هر چیزی که جانشین خدا بشود، بت است و چون من فقط باید خداپرست باشم، هر چیزی را که غیر از خدا باشد، نمیتوانم بپرستم. اقتضای گسست از این بتپرستی در این سفر، آن است که هیچ چیزی مساوی با خدا گرفته نشود و این یعنی حتی دین خدا هم غیر خدا است و به دین خدا هم نباید پرستش داشت، بلکه باید به خود خدا پرستش کرد. عقیده به وجود خدا، خدا نیست. دین خدا هم خدا نیست. آن چیزی که خداست را باید پرستید. بنابراین یکی از بزرگترین مصادیق گذر از بتپرستی به خداپرستی، گذر از دینپرستی به خداپرستی است؛ به عبارت دیگر، هر چیزی جانشین خدا، بت است؛ خواه آن چیز ملت باشد، یا دین و مذهب یا کیش و آیین یا مسلکی، مرامی، ایسمی، ایدئولوژیای و … همه اینها اگر متعلق دلبردگی و پرستش من شوند، دیگر معشوق من خدا نیست.
3. سفر از دلبستگی به عشق: مولانا در عین آنکه ما را از دلبستگی به موجودات بر حذر میدارد، در عین حال ما را دعوت میکند که یکپارچه عاشق باشیم. این یعنی مشخص است که دلبستگی یک سوی طیف است و درست در منتها الیه طرف دیگر، عشق قرار میگیرد. چگونه است که ما از دلبستگی بر حذر میشویم، اما به عشق دعوت میشویم؟ زیرا خیلی مهم است که ما تفاوت دلبستگی و عشق را بدانیم. من در دلبستگی تو را برای خودم میخواهم، اما در عشق خودم را برای تو میخواهم. در واقع مرز میان دلبستگی و عشق این است که آیا هنوز محوریت من باقی است یا خیر؟ هر جا محوریت من باقی است، به موجودات دلبستگی دارم و آن موجوداتی که دلبسته من هستند، بناست که ابزار من شوند و در استخدام من باشند و خواستههای من را برآورده کنند. اما جایی که عشق واقعی هست، من خودم خادم هستم و خودم را در استخدام معشوقم در میآورم و خودم را خادم معشوق خودم میدانم.
4. سفر از تقلید به تحقیق: یا به زبان فیلسوفان اگزیستانسیالیست امروزی، مهاجرت از زندگی عاریتی به زندگی اصیل یا گذر از عاریتی زیستن به اصیل زیستن. مولانا به جای تعبیر عاریتی و اصیل زیستن، از تعابیر تقلیدی زیستن و تحقیقی زیستن استفاده میکند. امروزه برخی روانشناسان به ویژه روانشناسان اگزیستانسیال، این را به گذر از دیگر فرمان روایی به خودفرمان روایی تعبیر میکنند؛ به این معنا که من باید بر اساس فهم و تشخیص خودم زندگی کنم، نه بر اساس آنچه به من رسیده یا نیاکان من گفتهاند و سنت من اقتضا میکند یا افکار عمومی و روح زمانه از من میخواهد. یعنی گذر از القاپذیری و تلقینپذیری به آنچه در درون خودم مییابم. یعنی ترازوی خودم را درون خودم قرار دهم و ببینم عقل و وجدان اخلاقی من به چه رفتار و گفتار و کردار و موضع و طرز زیستی حکم میکند، نه اینکه دیگران از من توقع چه طرز زیست و گفتار و کردار و موضعی دارند. این سفر از تقلید به تحقیق مورد تاکید اکید مولاناست و شاید در آثار عارفان ما هیچیک به اندازه مولانا و شمس تبریزی، چنین تاکید موکدی نیابیم.
5. سفر از تنگنظری به گشادهدلی یا دریادلی: اینکه گمان نکنم جهان همان است که از پنجره من و روزنه من دیده میشود. یعنی گمان نکنم جهان لزوما چیزی نیست که من یافتهام. به تعبیر بسیار خوب مولانا، حقیقت شب قدر است. چرا شب قدر را پنهان کردهاند و دقیقا تعیین نکردهاند که چه شبی است؟ زیرا ما در هر شبی امید شب قدر بیابیم و به هر شبی سرک بکشیم و به هر شبی ناخنک بزنیم و از هیچ شبی کاملا ناامید نباشیم. مولانا میگفت، حقیقت نیز شب قدر است و انسان از هیچ انسانی ناامید نشود. او میگفت: حق شب قدر است در شبها نهان/ تا کند جان هر شبی را امتحان. مولانا میگفت اذهان و نفوس دیگران شبهای قدری هستند که حقیقت در آنها پنهان شده است. ما باید به همه آنها سرک بکشیم و از هیچ کدام کاملا رویگردان نشویم. او میگوید: پس مگو این جمله در ره باطلاند/ باطلان بر بوی حق دام دلند// پس مگو جمله خیالست و ضلال/ بیحقیقت نیست در عالم خیال. او احتمال میدهد هر کسی چیزی را بداند و حقیقتی را کشف کرده باشد. نه هیچکسی را مجسمه حق میداند و نه هیچکسی را مجسمه باطل. همه آدمیان آمیزهای از حق و باطلند و هیچ کسی نیست که حق مطلق باشد و هیچکسی نیست که باطل مطلق باشد. بنابراین با این سفر من در همه آدمیان کندوکاو میکنم و دلم نمیخواهد حقیقتی در جایی پنهان باشد و از دست من فوت شود و چون چنین میشوم، از تعصب و جزم و جمود و آرزو اندیشی و خرافهپرستی و بیمدارایی و پیشداوری خواه مثبت و خواه منفی دوری میکنم، زیرا به هرکدام روی بیاورم، احتمال فوت حقیقتی از حقایق در من قویتر میشود.
6. سفر از عنانگسیختگی به کف نفس: یعنی اگر دایره مقدورات من، یعنی دایره آنچه قدرت دارم انجام بدهم، به اندازه مشخصی باشد، باید دایره ماذونات من، یعنی دایره چیزهایی که به خودم اجازه میدهم انجام بدهم، بسیار کوچکتر از دایره اول باشد. کسانی که کف نفس و انضباط شخصی ندارند، به خودشان اجازه میدهند هر چیزی را که قدرت انجامش را دارند، انجام دهند. کسانی که کف نفس دارند، دایره ماذونات خودشان در قیاس با دایره مقدوراتشان بسیار تنگ و کوچک است. هر چه دایره ماذونات خودم را تنگتر و تنگتر میکنم، به تعبیر دیگر هر چه تعداد کمتری از میان کارهایی که قدرت دارم انجام بدهم، انجام میدهم، عنانگسیختگی و افسارگسیختگی در من کمتر میشود و مهار و زمام نفس در اختیار خودم قرار میگیرد. این ویژگی و خصلت را کف نفس مینامند. ریاضتی که عارفانی چون مولانا و شمس میگفتند، این بود، نه ریاضتهای شاق بدنی که برخی از متصوفه و برخی نحلههای عرفانی تجویز میکردند.
7. سفر از نظرورزی به عملورزی: یعنی سفر کردن از صرف اینکه درباره هستی سخن بگوییم و درباره هستی تامل کنیم، به اینکه دست به عمل بزنیم. به تعبیر شاعر دیگر ما، سعدی، دو صد گفته چون نیم کردار نیست. مولانا هر گونه نظرورزی را که در مقام عمل نگذارد و در عمل من موثر واقع نباشد مصداق علم غیرنافع بلکه مصداق علم مضر میداند و از آن صرفنظر میکند؛ به تعبیر دیگری هر سوالی که قبل از طرح آن بر ذهن من، زندگی من عملا فرقی با بعد از طرح آن نکند، هر سوالی که جواب نیافتنش و جواب یافتنش در زندگی عملی من فرقی نمیگذارد و هر سوالی که الف بودن جوابش با ب بودن جواب با هم فرقی نمیکند، اگر سوالی این خصوصیات را داشت، نباید سراغش رفت. آدم باید به سراغ رفع مسائل و پاسخ به سوالهایی برود که این سوالها چنانند که زندگی آدمی عملا قبل از طرحشان بر ذهن آدمی، با بعد از طرح آنها متفاوت است یا زندگی عملی انسان قبل از پاسخ یافتن این سوال با بعد از پاسخ یافتن آن تغییر کند یا زندگی عملی انسان وقتی جوابش الف باشد با وقتی جوابش ب باشد، تغییر میکند. یعنی وقتی به دنبال این سوالات میروم، جوابشان برای من نفعی دارد. اما هر نظرپردازی که غیر از این باشد، به تعبیر مولانا بیفایده است. او میگوید: گویند که در سقسین، فردی دو کمان دارد/ زان هر دو یکی گم شد، ما را چه زیان دارد؟ به نظر مولانا اکثر سوالاتی که ما مطرح میکنیم، از این مقوله هستند. میتوان دریافت که مولانا شدیدا به حکمت «به من چه» توجه داشت و در برابر هر مساله نظری میگفت، اگر به من ربطی پیدا میکند و در مقام عمل روی من تاثیر دارد، به آن میپردازم وگرنه خیر.
8. رویگرداندن از جزء و روی آوردن به کل: به زبان امروزی اگر ما به هر جزیی از اجزای جهان روی نیاز ببریم، خطا کردهایم و روی نیاز را فقط باید به کل هستی برد. اگر یک برگ بر یک درخت بخواهد سالم بماند، نمیتواند از برگهای دیگر چیزی درخواست بکند، نمیتواند از شکوفهها و جوانهها خواهش کند. باید از درخت چیزی بخواهد. سلامت برگ در سلامت کل درخت است و برگ برای سلامت باید به کل درخت بیاویزد. هر ذره کمتر از کلی که به ذرهای از ذرات جهان هستی تکیه میکند، مثل برگی است که برای سلامت خودش به برگ دیگری عرض نیاز میکند و توجه نمیکند که سلامت همه جوانهها و گلها و شکوفهها و میوهها، در گروی سلامت کل است. بنابراین سفر هشتم یعنی پشت کردن به عرض نیاز به مخلوقات و احساس اینکه دیگران میتوانند برای من کاری کنند و در عوض همه شفاگریها را از کل هستی خواستن، خواه این کل هستی را خدا بخوانیم یا جان جهان یا روح
9. سفر از احساسات و عواطف منفی به احساسات و عواطف مثبت: این نوع دیدگاه ما را از هر گونه احساس و عاطفه منفی به تدریج جدا میکند و به احساسات و عواطف مثبت سوق میدهد. در تلقی مولانا از احساسات و عواطف مثبت، شش تا بیشتر مورد توجه قرار گرفته است. در نظر مولانا این شش احساس و عاطفه مثبت یعنی توکل، تسلیم، شکر، رضایت، شادی، آرامش، مادر همه احساسات و عواطف مثبت است. وقتی او میگفت: گریه بدم خنده شدم، مرده بدم زنده شدم، این زندگی، زندگی احساسی و عاطفی است که مولانا یافته است، بر خلاف زندگی ما که دایما دستخوش خشم و کینه و نفرت و … هستیم.
10. سفر از توهم کمال به کمال: مولانا میگوید: علتی بدتر ز پندار کمال/ نیست اندر در جان تو ای ذودلال. همه ما دستخوش پندار کمال هستیم، دستخوش اینکه ما کامل هستیم و نیازی به کمال نداریم. مولانا میگفت تا دستخوش کمال هستیم، از خود کمال محروم هستیم. وقتی من امکان یا لااقل احتمال کمالیافتگی را مییابم که از پندار کمال دست بردارم. البته کمالی که مولانا میگوید، کمال مقدور آدمی است، نه کمال مطلق. یعنی کمالی که مقدور انسان است نه کمال مطلقی که مقدور هیچ انسانی از آن حیث که انسان است، نیست.
سفر از دانایی به بینایی
سید امیر اکرمی
سفر از دانایی به بینایی را میتوان در وهله اول ذیل سفر از نظر به عمل در مجموعه 10 سفری که استاد ملکیان بیان کردند، درنظر گرفت. اما با دقت بیشتر میتوان آن را ذیل سفر از پندار کمال به خود کمال خواند، زیرا دانایی از دید مولانا نوعی پندار کمال است و کمال آنچنان که مولانا تصویر و ترسیم میکند، به معنای بینایی و یافتن بینشی است که سرمهای است بر چشم عارفان.
یکی از تجربیات مولانا این است که سفر فینفسه منافع بسیاری دارد. در منابع دینی نیز بسیار بر سفر تاکید و توصیه شده است. مولانا در تحرک و تبرک سخن گفته است: کاین تحرک شد تبرک را کلید/ وز تحرک گردیای دل مستفید. طبعا این تحرک هم در محور افقی و هم در محور عمودی مدنظر است. نکته حائز اهمیت اینکه در هر حرکتی اعم از تحرکهای روزمره و تحرکهای معنوی، وقتی با رنج و ملال همراه باشد، شیرینی مقر و محل هدف بیشتر خواهد شد: زان که شیرینی و لذات مقر/ هست در اندازه رنج سفر.
عنوان «سفر از دانایی به بینایی» از غزلی از مولانا در دیوان کبیر اخذ شده است که میگوید: مرا سودای آن دلبر ز دانایی و قرایی/ برون آورد تا گشتم چنین شیدا و سودایی// سر سجاده و مسند گرفتم من به جهد و جد/ شعار زهد پوشیدم پی خیرات افزایی// درآمد عشق در مسجد بگفت ای خواجه مرشد/ بدران بند هستی را چه دربند مصلایی// به پیش زخم تیغ من ملرزان دل بنه گردن/ اگر خواهی سفر کردن ز دانایی به بینایی.
اما این دانایی چیست و چه آفاتی دارد که مولانا بر ضرورت گذر از آن تاکید میکند و آن بینایی چیست و چه معنایی دارد؟ برای این مولانا این دانایی همچون برخی لذات معنوی است که ظاهرا به او داده شده و برخی در نتیجه ریاضت و تلاش به دست آورده است. او معتقد است داناییای که انسان در محضر استاد یاد میگیرد و مکسبی و کسبی است، متضمن آفاتی است و آن را با بینشهای معنوی که در نتیجه تجربه معنوی خودش به دست آورده، مقایسه میکند.
برای ما این علم مکسبی، نتیجه همه سالها تلاش ماست، اما در تجربه مولانا، این علوم چیزی جز یک گل دسته نیست. در حالی که بسیاری از ما انسانها از کودکی در پی کسب این دانشها هستیم. به تعبیر مولانا: خردهکاریهای علم هندسه / یا نجوم و علم طب و فلسفه// که تعلق با همین دنیاستش / ره به هفتم آسمان بر نیستش// این همه علم بنای آخرست/ که عماد بود گاو و اشترست// علم راه حق و علم منزلش/ صاحب دل داند آن را با دلش.
مولانا معتقد است این علوم نه فقط مشکل ما را حل نکرده و ما را سبکبار نکرده، بلکه مثل یک بار بر دست و پای ما سنگینی میکند: علمهای اهل تن احمالشان/ علمهای اهل دل حمالشان// علم اگر بر تن زند باری شود/ علم اگر بر دل زند یاری شود/ گفت ایزد یحمل اسفاره/ بار باشد علم آن نبود ز او. علت مذموم بودن علم دنیوی از دید مولانا آن است که عاریتی است، از بیرون کسب میشود و درونجوش نیست: علم کان نبود ز هو بی واسطه/ آن نپاید همچو رنگ ماشطه.
اما آفت مهم دیگر علم کسبی این است که درباره چیزهای دیگر است و درباره خود انسان نیست: صد هزاران فضل داند از علوم/ جان خود را مینداند آن ظلوم// داند او خاصیت هر جوهری/ در بیان جوهر خود چون خری// قیمت هر کاله میدانی که چیست/ قیمت خود را ندانی ابلهی ست. در این شعر مولانا به علمای کسبی از متکلمان و فقها و دیگران نقد میکند. آفت دیگر علم کسبی از دید مولانا غرور است، نمونه آن در مثنوی داستان
نحوی است.
مولانا میگوید: پشت جهان دیدهای روی جهان را ببین/ پشت به خود کن که تا روی نماید جهان// ای قمر زیر میغ خویش ندیدی دریغ/ چند چو سایه دوی در پی این دیگران (دیوان شمس). بینایی دیدن پشت جهان است که به معنای دیدن خود انسان است. تحول وجودی یا خویش را صاف کردن شرط وصول به بینایی است: هر که خود را از هوا خو باز کرد/ چشم خود را آشنای راز کرد. هوا صرفا غرایز لجام گسیخته ما نیست، حتی همین چشم و گوش ماست: گوش سر بر بند از هزل و دروغ/ تا ببینی شهر جان با فروغ. بنابراین راه رسیدن به بینش، صیقل دادن به درون است که از خلال آن بینش عمیقتر و امکان دیدن پشت جهان حاصل میشود. یکی از دیگر الزامات دست یافتن به بینش، فروتنی و تواضع و نفی غرور و نخوت است: خویش را عریان کن از فضل و فضول/ تا کند رحمت به تو هر دم نزول// زیرکی ضد شکست است و نیاز/ زیرکی بگذار و با گولی بساز// در تضرع جوی و در افنای خویش/ کز تفکر جزو صور ناید به پیش. یکی از این ضرورتها و شرطهای لازم برای رسیدن بینایی از دانایی این است که خودش را در این عالم در یک تنگنایی بیابد. کسی که احساس آرامش کند، نیازی به سفر نمییابد.
کسی به سفر میرود که در خانه خودش احساس ناراحتی و ملالت میکند، بنابراین شرط سفر معنوی هم دشواری و تنگناست و این نقشی است که از دید مولانا ایفا میکند، یعنی نقش عشق سفر ما را از دانایی به بینایی فراهم میکند: عشق ورزی آن دریچه کردن است/ کز جمال دوست سینه روشن است// پس هماره روی معشوقه نگر/ این به دست توست بشنو ای پسر// راه کن در اندرونها خویش را/ دور ادراک غیراندیش را.
منبع: اعتماد