«عذرا» با شکمی برآمده در دادگاه حاضر شده بود، تنها و بدون شوهر. همسرش را 5 ماه پیش به خاک سپرده بود و میخواست از هوو یا ورثه شوهرش مهریهاش را مطالبه کند.
در یک صبح سرد آذر ماه که سوزِ سرما از لای پنجره به درون شعبه 244 نفوذ میکرد، وارد دادگاه شد و پرونده آبی رنگی را که همراه داشت روی میز گذاشت. او زنی بود 37 ساله که رد پای رنج را در صورت شکستهاش میشد دید. همراهی که در بطن خود حمل میکرد، هشت ماهه بود. هنوز رخت سیاه بر تن داشت و با گذشت 5 ماه از مرگ شوهرش هنوز غمگین نشان میداد.
قاضی «حمید رضا رستمی» صندلی مناسبی به زن تعارف کرد تا راحت بنشیند. نگاهی به محتویات پرونده انداخت و به زن گفت: «نام خانوادگی شما و همسر مرحومتان یکی است. نسبتی با هم داشتید؟»
زن آهی کشید و جواب داد: «بله، فامیل بودیم. ازدواج دومم بود. پرویز هم ازدواج دومش بود. اولش صیغهاش شدم، اما چند ماه بعد عقدم کرد و 400 سکه طلا پشت قبالهام انداخت، مرد خوبی بود. زن اولش تنهایش گذاشته بود، 8 سال تنها بود…»
چند ماه بعد که از همسرش طلاق گرفته بود، «پرویز» را در یک مراسم عزاداری دید. سالها پیش در جریان عروسی یکی از اقوام او را در لباس سربازی دیده بود. پرویز گفته بود همسرش 8 سالی است که او را ترک کرده و با دو فرزندش به شهرشان رفته است. یک هفته نشده وساطت ریش سفیدهای فامیل باعث شد پرویز سایه سر عذرا و دختر 8 سالهاش شود. زندگی مشترک آنها نه جشنی داشت، نه آینه و شمعدان. در یک خانه اجارهای زندگیشان را شروع کرده بودند، دخترک هم خوشحال بود که مادرش دیگر سر کار نمیرود.
هنوز یک ماه از زندگی مشترک عذرا و پرویز نگذشته بود که خبرچینهای فامیل ماجرای ازدواج مجدد پرویز را به گوش همسر اولش «مهتاب» رساندند. او هم به همراه خواهر و مادرش رفت تا درس عبرتی به هوویش بدهد، هنوز دعوا و جنجال تمام نشده بود که پرویز از راه رسید و برگه اجازه قانونی ازدواج مجددش را جلوی چشم همسر اولش گرفت. آن روز ماجرا خاتمه یافت، اما مزاحمتهای مهتاب و فامیلش نظم زندگی عذرا را به هم ریخت تا اینکه باز هم ریش سفیدهای فامیل واسطه شدند و قرار شد پرویز به زن سابق و بچههایش هم سر بزند. پرویز کارمند یک اداره دولتی بود و نمیتوانست هر هفته به شهرستانی در هزار کیلومتری برای دیدن مهتاب برود و مهتاب هم راضی به زندگی در تهران نبود و هر بار بهانهای پیدا میکرد تا بحث و دعوا راه بیندازد. بیچاره پرویز مستأصل میان دو زن و دو زندگی گیر کرده بود…
عذرا در مقابل قاضی همچنان داشت قصه زندگیاش را بازگو میکرد و برگهای دفتر زندگی 5 ماههاش را ورق میزد. قاضی رستمی از او پرسید: «چه شد که همسرتان فوت شدند؟»
زن جواب داد: «8 سال بود همسر اولش او را تنها گذاشته و رفته بود. نه جدا شده بود و نه با او زندگی میکرد. حتی مهریه 1360 سکهاش را هم به اجرا نگذاشته بود. انگار میخواست پرویز را عذاب بدهد. اما تا فهمید ما ازدواج کردهایم هر بار سر یک موضوع غائله راه میانداخت و میآمد تهران آبروریزی میکرد. همسرم وقتی فهمید مهتاب دست بردار نیست مرا به محضر برد و به عقد دائمی خودش درآورد. میگفت اگر من بمیرم اینها دست از سرت بر نمیدارند. تا اینکه شوهرم با همسر اولش دعوایش شد و از شدت ناراحتی خودسوزی کرد. وقتی من به عیادتش رفتم دیدم با 85 درصد سوختگی روی تخت افتاده است. چند روز بعد هم فوت شد و مرا تنها گذاشت. آن هم در حالی که سه ماهه باردار بودم.»
پرونده این زن بیوه نشان میداد که او مهریهاش را از ورثه همسرش درخواست کرده است. اما قاضی توضیح داد؛ از آنجا که فرزندان شوهرش به سن قانونی نرسیدهاند، باید قیم قانونی فرزندان در این پرونده خطاب قرار داده شود. همچنین با توجه به اینکه فرزندش هنوز به دنیا نیامده باید قیم این طفل نیز مشخص شود تا مراحل دادرسی ادامه پیدا کند.
سپس از زن پرسید: «آیا مال و اموالی از همسرت سراغ دارید که برای وصول مهریهتان معرفی کنید؟»
عذرا آهی کشید و گفت: «فقط یک خانه دو طبقه بوده که قبلاً به نام همسر اولش منتقل کرده بود و چند باغ و زمین کشاورزی که آنها هم در شهرستان قرار دارند. حقوق سنوات خدابیامرز هم هست که فعلاً به خاطر مهریه همسر اولش توقیف شده است…»
لحظهای سکوت کرد و بعد به آرامی گفت: «آقای قاضی، من خودم سر کار میرفتم و مربی ورزشی بودم. اما شوهرم بعد از ازدواج اجازه نداد کار کنم. حالا هم که باردار هستم و نمیتوانم کاری داشته باشم. دلم فقط به این مهریه خوش است، اگر چنین روزهایی را پیشبینی میکردم از همسر اولم مهریه میگرفتم، در حالی که بچهام را قبول کردم و مهریهام را به او بخشیدم…»