فرشته یک شب‌ِ سرد و یخ زده

از آن شب‌های استخوان سوز ِ زمستان بود. باران دانه دانه خیلی مرتب پشت سرهم می‌بارید. سوز سرمای هوا با قطرات سرد باران یکی که می‌شد تنها زمهریری کشنده را در سیاهی جاده روبرویت می‌گذاشت. دیر وقت بود. آدم‌های زیادی در خیابان نبودند و همه به دنبال سرپناهی،‌ به خانه پناه برده بودند. ماشین‌ها هم با شیشه‌هایی بخار کرده سراسیمه از خیابان می‌گذشتند. بدون اینکه بخواهند به پیاده‌ها فکر یا نگاهی کنند. انگار این به یک رسم دیرینه و تاریخی تبدیل شده که سواره‌ها هیچگاه حالی از پیاده‌ها نپرسند و نفهمند پیاده‌ها چه حالی دارند.

نمی‌دانم برای چه کاری تا آن ساعت شب بیرون مانده بودم. افکارم منجمد شده و یخ زده بود. فقط دنبال ماشینی می‌گشتم تا سوارش شوم و از این خیابان یخی دور شوم. ولی در ایستگاه تاکسی خبری از ماشینی نیست. نمی‌خواهم سوار ماشین‌های گذری شوم. این‌روزها خبرهایی درباره زورگیری در ماشین‌ و خیابان‌‌های خلوت زیاد شنیده‌ام. حتی یاد اتفاقی که برای یکی از همکارانم در یک شب برفی افتاد، می‌افتم. شبی که سوار ماشینی به اصطلاح مسافرکش می‌شود و دزدان با دزدیدن وسایل و زدن ضربه‌های چاقو، او را وسط خیابان رها می‌کنند.

ماشینی از دور بوق می‌زند، جلوی پایم می‌ایستد و شیشه را کمی پایین می‌کشد تا مقصدم را بگوید. یک نفر هم صندلی جلو نشسته و نظاره‌گر سرتاپای خیس من است. شک می‌کنم مقصد را بگویم یا نه. اما انتظار در این شب بارانی ِ‌سردِ بی‌فایده است. بعید می‌دانم تاکسی‌ای از راه برسد. پیه همه چیز را به تنم می‌مالم و خودم را برای هرگونه درگیری احتمالی آماده می‌کنم.

مسیرم را می‌گویم: «میدان صادقیه.» راننده سرش را آرام به سمت پایین تکان می‌دهد. این یعنی هم‌مسیر هستیم، سوار شو. بدون درنگ دستگیره در عقب را می‌کشم تا باز شود، ناگهان قفل درها چند بار پشت سر هم باز و بسته می‌شوند. شک برم می‌دارد. یاد خبرهای حوادث می‌افتم که در آن نوشته‌اند متخلفان برای زورگیری با قفل ِ در ِ ماشین ور می‌روند و خرابش می‌کنند.

با شک به راننده و فرد کناری‌اش نگاه می‌کنم. تمام جزئیات چهره و ماشین‌شان را در ذهنم می‌سپارم که اگر اتفاقی افتاد بعدا ریز به ریزش را برای پلیس تعریف کنم. چهارچشمی می‌پایم‌شان و خودم را برای نبرد آماده می‌کنم.

راننده همین‌طور جاده‌ی تنها مانده از بی‌معرفتی آدمها را می‌رود. من منتظرم تا راننده مسیرش را عوض کند و من با یک عکس‌العمل سریع از مهلکه بگریزم. ولی خبری نیست. راننده دستانش را به جلو می‌آورد. حواسم بهش هست. اما پیچ ضبط ماشین را می‌چرخاند و روشن می‌کند. حتما با این کار می‌خواهد ذهن من را منحرف کند.

چند ثانیه بعد صدای قرآن تمام ماشین را پر می‌کند. مرد سی‌دی قرآنی داخل ضبط گذاشته و گوش می‌کند. لابد این کار را برای  خوب نشان دادن خودش می‌کند. عادت دارم کرایه را قبل از رسیدن به مقصد به راننده بدهم. دستم را جلو می‌برم و بر شانه‌ سمت راست راننده می‌زنم. منظورم را می‌فهمد و پول را رد می‌کند. می‌گوید: برای کرایه شما را سوار نکرده‌ام، نذر دارم تا در شبهای سردی مثل امشب مسافرانِ در راه مانده را به مقصد برسانم.

عجب شب عجیبی شده. از مرد بابت این همه قضاوت هول‌ هولکی شرمنده می‌شوم. هرچند که احتیاط هم شرط عقل است. می‌گوید: سال گذشته همراه مادر و همسرم راهی یکی از شهرهای غربی کشور بودم که بر اثر تصادفی سنگین مادرم را از دست می‌دهم. خودم و خانمم هم مجروح می‌شویم و گوشه بیمارستان جای می‌گیریم. این تصادف کل زندگیم را زیرورو کرد. خودم خوب شدم اما همسرم به دلیل ضایعه نخاعی یک‌سالی است که گوشه خانه افتاده. از آن روز به بعد عذابی سنگین روی شانه‌های سنگینی می‌کند. هم مادرم را از دست دادم و هم زندگی را از همسرم گرفتم. مقصر اصلی آن تصادف فقط خودم بودم و خودم.

حالا فقط تلاش و دعا می‌کنم تا خدا و همسرم مرا ببخشند. نذر کرده‌ام تا زمانی که زنم خوب شود من، راننده شب‌های مسافرانِ در راه مانده باشم. از همه کسانی که سوار می‌کنم می‌خواهم هم دعایم کنند و هم صلواتی برای شادی روح مادرم بفرستند.

زیر لب صلواتی می‌فرستم و یک فاتحه هم می‌خوانم. دلم برای راننده می‌سوزد. آرزو می‌کنم تا در یک شبِ دیگر او فرشته مهربان شبم شود. شاید اینطور بیشتر از زندگی‌اش بفهمم. قاری به سوره شعرا رسیده:‌« وَإِذَا مَرِضْتُ فَهُوَ یَشْفِینِ»*.

تشکر می‌کنم و از ماشینش پیاده می‌شوم. ردماشینش را دنبال می‌کنم. جلوتر پسرکی جوراب فروش از ترس باران زیر سقف مغازه‌ای پناه برده. انگار همدیگر را می‌شناسند. صدایش می‌کند. پسر نزدیک ماشینش می‌رود و او تمام جورابهایش را می‌خرد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

*« و چون بیمار شوم او مرا درمان مى‏بخشد»