شاید تعجب کنید که کتابی را که دو سال پیش از تولد من در ایران چاپ و منتشر شده بود، هفته پیش خواندم: کتاب صداق هدایت، گردآورده محمود کتیرایی، تهران، 1349 ش. این اثر را میجستم، نمییافتم؛ حالا که یافتهام، شاکرم. بعد از مطالعه چند نوشته و نامه از خود صادق هدایت و چند مقاله مهم از ناموران عرصه ادب معاصر، به سرعت به سراغ و سروقت گفتار احمد فردید درباره صادق هدایت با عنوان «اندیشههای هدایت» رفتم. پیشتر قطعاتی از آن را در اینجا و آنجا دیده بودم، اما هیچ گاه کلش را در یکجا نخوانده بودم. سخنان فردید درباره صادق هدایت بسیار صمیمانه و همدلانه و نیز غریبانه و نوستالژیک است و خواننده را در حزن و اندوهی عمیق فرو میبرد. بیاختیار به یاد این دو بیت حافظ افتادم: «الا ای آهوی وحشی کجایی/ مرا با توست چندین آشنایی/ دو تنها و دو سرگردان، دو بیکس/ دد و دامت کمین از پیش و از پس» تنهایی و غربت دو تنهای آگاه و دانا در زمان و مکانی که نه دیگر سنتی است و نه هنوز مدرن و جهل و بدبختی و فقر و فلاکت از در و دیوارش میبارد، وحشتناک و کشنده است؛ همچنانکه یکی را میکشد و آن دیگری را هم شاید «حافظ» نگه داشته باشد. نبوغ در جامعهای سنتی با آداب و سنن قهقرایی و در حال فروپاشی که تازه با دنیای جدید بی رحم و بیاحساس تکنولوژیک آشنا میشود، جرم طبیعی بزرگ و نابخشودنی است و طبعا زیستن را دو چندان دشوار میکند، جامعهای که جاهلپرور است و عالمکش. فردید و هدایت دو دوست و رفیق و همدم ایام جوانی بودند که هر کدام در پی سرنوشت خویش به راه خود رفتند. هر دو در پاریس، «پایتخت مدرنیته» و «پایتخت قرن نوزدهم»، درس خوانده و در آنجا زندگی کرده بودند، اگرچه هیچ کدام نیز تحصیلاتش را کامل و تمام نکرده و مدرک نگرفته بود. طبیعی است که زیستن و نفس کشیدن در هوای مدرن و تجربه کردن مدرنیته از نزدیک و درون در متجدد شدن عقاید و علایق و سلایق و نیز در شکلگیری آرا و افکار آینده آن دو بیتاثیر نبوده است. اندیشههای هر دوی هدایت و فردید انضمامی و ناظر به وضع معاصر جامعه ایران است، وضعی که میتوان آن را وضع «بینابینی»، نه قدیم و نه جدید، نه شرق و نه غرب، نه این و نه آن، نامید. اندیشههای هر دو به گونهای خلاف آمد عادت و نابهنگام بود.
آن دو واجد مشترکات فکری برجسته بودند اما عاری از اختلافها و فرقهای اساسی نیز نبودند. هدایت خردمندی بود که مثل همه خردمندان تاریخ در دید و نگرشش اندکی شادمانی و امید به آینده وجود نداشت. «خردمندی نیابی شادمانه». او جز سیاهی، شکست، گسست، انحطاط، اضمحلال و بنبست در این دوره تاریخی میهنش نمیدید. بنا به نوشته یوسف اسحاقپور، هدایت خود را «چوب دو سر طلا» میدانست که از اینجا مانده و از آنجا رانده است، همان «سگ ولگرد»ی که در برهوت زمستان یخبندان این روزگار کنام گرمی برای زنده ماندنش نمییابد. این «سگ ولگرد»، «این چوب دو سر طلا»، این «بوف کور»، این «صادق هدایت» همان جامعه ایران در عصر نخستین نویسنده مدرن و حساس و شکننده ایران است. هدایت از «تابوت شیشهای» نه به جامعهای حقیقتا انسانی بلکه به منجلاب و مردابی مینگریست که در آن رجالهها و دونان و ابلهان و زبونان در بستر اوهام، خرافات، دروغها، فریبها و خباثتهایشان میلولند و تنها دغدغه انسانیشان شکم است. به سخن دیگر، او از دنیای آدمهای زاغ صفت، کرکس صفت، روباه صفت، سگ صفت، موش صفت و مارمولک صفت پیرامون خود بیزار بود؛ اگرچه ممکن است چنین کلامی با روحیه و علایق حیوان دوستی و گیاهخواری هدایت سازگار نباشد. به گفته یوسف اسحاقپور، هدایت «تنها در روی زمین، غریب در دیار خود، نفی بلد شده در بین معاصرانی بود که گویی میخواستند زنده زنده چالش کنند.»
فردید نیز، مانند هدایت، تنها بود اگرچه طبیعتا بسیاری از خصال و صفات روحی هدایت را نداشت. فردید نیز مانند هدایت، به اندیشهای بزرگ دست یافته بود که کمتر کسی توان فهمش را داشت. فردید وضع جامعهای را میدید که در آن هیچکس، حتی مشهورترین استادان فلسفه و ادبیاتش، نمیفهمیدند که غرب و غربزدگی چیست و شرق و پوشیدگی شرق چیست. فردید وضع جامعهای را میدید که در آن بهترین استادان جامعهشناسی و سیاست و الهیات نمیدانستند در چه زمان و دورهای از تاریخ زیست میکند، نمیدانستند که سر تاپا غربزدهاند (غربزدگی مرکب)، نمیدانستند که در نیایشها و عبادتهایشان «خدا» را نمیپرستند بلکه «خود» را میپرستند و نمیدانستند. فردید نیز، مانند هدایت، دانا و خودآگاهی بود در میان جاهلان و ناآگاهان زمانه. با این تفاوت که او فلسفی میاندیشید و فهم کلمات و تعابیر و سخنانش دشوار بود، اما هدایت به زبانی مینوشت که امکان فهمش آسانتر بود، زیرا هدایت داستان مینوشت اما فردید فلسفه میگفت. شهرت هدایت بسیار بیشتر و گستردهتر و آوازهاش بلندتر بود و دوستداران و طرفدارانش بسیار متعدد و متکثر و متنوع.
اما فردید تا انقلاب 57 نه شهرت چندانی داشت و نه دوستدار و طرفداری. حامیان فردید محدود بودند به چند شاگرد و دانشجوی فلسفه غرب. به هر حال اصل غربزدگی فردید هنوز هم برای کثیری از اهل فلسفه، چه رسد به عامه مردم، چندان دانسته و روشن نیست و افراد بسیاری آن را کج میفهمند. همانطور که از حکمت انسی/ استیناسی او اندک شمارانی میتوانند تفسیری راستین عرضه کنند. حاصل کلام آنکه نه کسی غربزدگی، موضوعیت نفسانی، انانیت و نحنانیت، حکمت انسی و خدای پریروز و پس فردای فردید را به درستی فهم و درک کرد و نه کسی «بوف کور»، «سگ ولگرد»، «حاجی آقا»، طنزهای گزنده و تمسخرهای معنادار و دردناک صادق هدایت را. زیرا به گفته نیچه، هدایت و فردید زود آمده بودند و زمانشان هنوز فرا نرسیده بود. آذرخش تندر را زمان باید، فروغ ستارگان را زمان باید، کارهای سترگ را زمان باید تا شنیده و به دیده آید. هدایت و فردید دو نام در عداد انگشتشمار نامهای دوره جدید تاریخ ما هستند که ماندهاند و احتمالا خواهند ماند. کسان کثیری حتی هماکنون اداهای آن دو را درمیآورند و شیوههای آن دو را تقلید میکنند اما طبیعی است که خس و خاشاکهای روی آب را مانند و آنی و زودگذر.
اما به اصل بحث برمیگردیم. غیر از گفتار مذکور، فردید متن دیگری درباره صادق هدایت دارد که تقریبا سه سال بعد، در دوم اسفند 1352 در روزنامه اطلاعات به چاپ رسیده است: «سقوط صادق هدایت در چال هرز ادبیات فرانسه.» از قضا، این متن مشهورتر از متن پیشین است اگرچه هرگز به اهمیت متن پیشین نیست. معمولا گفته شده است گفتار اول در حسن و مدح هدایت است و گفتار دوم در عیب و ذم او. فردید در گفتار اول به صراحت گفته است که قصد دارد از جنبههای مثبت هدایت بگوید. با وجود این میبینیم که بیشتر انتقادها و خردهگیریهای فردید در گفتار دوم به نحوی در گفتار اول نیز آمده است و او درباره هدایت صرفا چند جمله و عبارت تازه در گفتار دوم دارد. به نظر میرسد که متن دوم فردید نه اهمیت متن اول را د ارد و نه حرف دل فردید است. سخنانش درباره هدایت در متن دوم بسیار کوتاه و درباره زندگی شخصی هدایت است و مطالبش به حیث اندیشگی و نویسندگی هدایت ربط چندانی ندارد. این در حالی است که درمتن دوم که بلندتر است عمدتا از اندیشهها و مسائل فکری و بحثهای فلسفی هدایت سخن گفته است. مثلا در هر دو گفتار غربزده بودن هدایت طرح شده است. در گفتار اول از شؤونیسم هدایت و در گفتار دوم از نژادپرستی و نازیسم هدایت سخن به میان آمده است. فردید در گفتار اول به تاثیر «ادبیات خودبنیادانه غرب» بر هدایت اشاره میکند و میگوید «حیات شخصی هدایت مانند هر نویسنده و هنرمند بزرگی خالی از جهات غیرعادی که معمولا به انحراف تعبیر میشود نبود، انحرافی که ادبیات آمیخته به پسیکانالیز میتواند بر حدت آن بیفزاید» و در گفتار دوم از انحراف جنسی او یاد میکند. پس بیشتر عیبجوییها و خردهگیریهای فردید در گفتار دوم که در نظر عدهای بسیار بزرگ و در تقابل و تضاد با مطالب گفتار اول است، در گفتار اول هم طرح گردیده است. جملات و عبارات مهم گفتار دوم عبارتند از: هدایت مثل همه ما موجودی بود دیروزی، امروزی و فردایی. فردید هدایت را از خود و دیگران جدا نمیکند. عادات منحرف هدایت که با ادبیات جنسی و بدآموزیهای پسیکانالیز درهم آمیخته بود؛ بحث از «گروه اربعه/ ربعه»؛ علاقه هدایت به کافکا و سارتر، بیآنکه مضامین فلسفی آثار او را بفهمد؛ تسلط نداشتن هدایت به زبان فارسی و ترجمههای مغلوط او.
به عنوان یک خواننده احساس و فکر میکنم که نظر اصلی و رای حقیقی فردید درباره هدایت در متن اول بیان شده و متن دوم صرفا گزارش فردید از برخی خلق و خوها و خصال و اعمال شخصی هدایت و انتقاد از آنها است. فردید در متن اول هدایت را «متفکر صادقی» وصف میکند که «دور و بریها و حواریونش… نمیتوانستند ژرفای اندیشههای والای او را دریابند و دردهای بزرگ فلسفی و جهان وارستگی و آزادمنشی او را بفهمند.» فردید در این جمله به درستی از تفکرات عمیق، دردهای بزرگ و آزادگی و آزاداندیشی هدایت سخن گفته است. این توصیف از اندیشه و عمل هدایت به حقیقت نزدیکتر است و این را هیچ چیز مانند آثار هدایت به درستی نشان نمیدهد. در آثار هدایت، دردهای جانکاه و روحفرسا، اندیشههای ژرف و بلند، بیتعلقی و بیزاری از زمانه و آدمهایش شرح و بیان گردیده است. فردید به «دم پاکدلانه و گرم» هدایت اشاره میکند و میگوید او یک نویسنده و هنرمند معمول نبود بلکه «مرد اندیشمندی بود که از ناراستی روزگار و بیمهری زمانه رسوایی که در آن میزیست بیزار گردیده بود.» شاید این جمله، همراه با جمله پیشین، در توصیف درست و دقیق وضع هدایت نظیری نداشته باشند. ادبا و نویسندگان و روشنفکران قوم که هدایت را از آن خود میدانند، بعید است کلمات مناسب و تعابیر رسای فردید را داشته باشند و به کار برده باشند. فردید میگوید: «در پشت طنز و هزلهای هدایت… سوگنامه دردناکی … و فلسفهای نهفته بود.»
فردید هدایت را «مردی متفرد» و «مردی اصیل» میداند و میگوید او «از فرد و شخصیت نامکرر یعنی از آدمی که دیگران معمولا به صفت بینظیر وصف میکنند، بهرههایی داشت.» به درستی که نویسندهای خلاق و نوآور و بارآور، هنرمندی موشکاف و ظریف، انسانی شریف و صادق و بزرگوار و دردآشنا و بیزار از رنگ و ریا و دروغ و حیله و فریب و تملق و نفاق و دغل مانند هدایت نامکرر و بینظیر است. شاید با اندکی اغراق و مبالغه بتوان گفت که صادق هدایت از نویسندگان و ادیبان انگشتشمار تمام تاریخ ایران باشد که پندار و گفتار و کردارش یکی بود. او آنگونه که میاندیشید، زیست. صداقت صادق هدایت و شجاعت بیمانند او نه تنها در نقد و انتقادهای بنیادی از آداب و رسوم و سنن فرسوده و پوسیده جامعه ایران و نیز از صفات زشت و وقیح انسانهای فرومایه و پست (رجالهها) دور و برش بلکه حتی درمواجهه با مرگ، بسیار ستودنی است. به گفته اسحاقپور، میان او و دیگران- رجالهها، مردمان معمولی حقیر و بیحیا که هیچ خبری از رنجهای او ندارند و هرگز گذرشان به تاریکیهای سرد نیفتاده و صدای بالهای مرگ را بالای سرشان نشنیدهاند ورطه هولناکی وجود دارد. پس فردید بیجهت نگفته است که هدایت بهرههایی از فرد نامکرر بودن داشت.
فردید میگوید: «من همدمی و همسخنی با صادق هدایت را بسیار خوش میداشتم و پس از او هیچگاه همنشینی نیافتم که بتوانم به تعالی و تبادل فکری جدی و بیغرضانه با او بپردازم.» با درگذشت صادق هدایت، فردید تنها میماند و دیگر همراه و همسخنی نمییابد که با او مباحثهای جدی و مناظرهای بیغرضانه و به تعبیر هیدگر «پیکاری عاشقانه»، داشته باشد. «جدا شد یار شیرینات کنون تنها نشینای شمع/ که حکم آسمان این بود اگر سازی وگر سوزی» عبارت فردید از واژههایی شکل گرفته و به گونهای ادا شده است که به حزن و غم انسان میافزاید و این غم و اندوه از تنهایی گویندهای به انسان میرسد که با جدایی و سفر ابدی همدم و همدلش دچار آن شده است. فردید این عبارت را در سال ۱۳۴۹ به زبان آورده و بعید است که بعد از آن همنشین دیگری برای تعاطی افکار جایگزین هدایت کرده باشد.
با مرگ هدایت، دفتر یک دوره مهم و درخشان از صمیمانهترین دوستیها و رفاقتها برای مباحثات و مجادلات فکری میان اولین نویسنده دوره جدید تاریخ ما و اولین فیلسوف دوره جدید تاریخ ما بسته و بایگانی میشود. از آن پس، فیلسوف ما ایام و روزگار را به تنهایی میگذراند و با وجود آنکه سالها بعداز آن زندگی میکند و احیانا شاگردن و همکاران و مریدانی هم مییابد، اما همچنان بدون رفیق شفیقی چون هدایت میماند. علیالظاهر، فردید هیچگاه کسی را نمییابد که سخنان فلسفی او را به نحو درست و دقیق بفهمد. او همواره از مدعیان شاگردیاش گله و شکوه میکرده است که عمق و اصالت مطالب او را آنچنان که هست درنمییابند و به صورت دیگری در آثارشان منعکس میکنند. مشهور است که او خطاب به همین مدعیان شاگردی این ضربالمثل را تکرار میکرده است: «سرم را بشکن، نرخم را نشکن» به نظر میرسد که فردید اکنون نیز همچنان تنها و غریب است. «دشمنان او را ز غیرت میدرند/ دوستان هم روزگارش میبرند»
مایه بسی خوشوقتی است که هر دو متن فردید سالها پیش از انقلاب 57 منتشر شده است وگرنه اکنون دشمنان فرصتطلب فردید بهانهای دیگر برای «نفاق مجسم» و «مجسمه نفاق» خواندن او در دست داشتند. اما تا چه اندازه به این دو گفتار فردید درباره هدایت توجه و تفطن شده است؟ همینقدر معلوم است که هر کس که این دو متن را دیده و دربارهاش چیزی نوشته، بیآنکه به آرا و اقوال فردید به نحو جدی و عمیق بپردازد، جانبدارانه و کورکورانه از هدایت دفاع کرده و به فردید بدو بیراه گفته است. شهرت بیش از حد هدایت و انبوه دوستداران و خیل طرفداران او کجا و گمنامی و ناشناسی فردید کجا! به هر صورت، در فاصله چند ماه پس از انتشار متن دوم فردید، منتقدی معروف و سرشناس قلم به دست گرفت و دو متن فردید را نقد کرد. دکتر رضا براهنی که علیالظاهر و بنا به قولی مشهور او نخستینبار فردید را «فیلسوف شفاهی» خوانده است، در مقالهای با عنوان «صادق هدایت و دکتر فردید» در شماره 109 مجله نگین (31 خرداد 1353) به بحث از دو گفتار فردید پرداخت و در این باره داوری کرد. اما براهنی پیش از این مقاله بسیار منتقدانه و معترضانه، مقالهای با عنوان «پیرمرد فیلسوف شفاهی زمانه ماست» در شماره 1064 (13 دی 1350) مجله فردوسی نوشته و در آن از فردید و تفکرات او بسیار تحسین و تمجید کرده است. او از فردید با تعابیری نسبتا اغراقآمیز مانند «فیلسوف فلاسفه»، «یک سوالکننده دایمی»، «دقیق»، «متفکر به معنای واقعی کلمه» و «پاک و نجیب و مبرا» یاد کرده و از احاطه او به فلسفه غرب و شرق، آشنایی عمیقش با تفکر هیدگر، اعمال و حرکات فیلسوفانهاش، طرز بیان عجیب و در عین حال دلنشینش و دلیل ننوشتنش سخن به میان آورده است.
با وجود این، در فاصله کمتر از سه سال، براهنی در مقاله «صادق هدایت و دکتر فردید» همه رشتههای پیشین را پنبه میکند و در تحقیر شخصیت فردید هیچ کم نمیگذارد. او فردید را به «نقیضه گویی بیرحمانه» متهم میکند و مینویسد که نظر فردید در گفتار دوم بهطور کامل دگرگون شده است. براهنی میپرسد «این همه تذبذب و تشتت چه معنایی دارد؟ فیلسوف ما به چه دلیل نباید به راستی به حل و فصل مسائل فلسفی مربوط به هستی ما بپردازد؟ این نقیضگوییها…؟ آیا معنای فلسفه این قبیل خزعبلات غیرمنطقی است… آیا فلسفه یعنی تف سر بالا؟ آیا فلسفهای که به محیط من ربطی ندارد و از مواد خام زندگی من و امثال من استخراج و استنتاج نشده، به درد عمه خود آن فیلسوف محترم هم نمیخورده … آخر چگونه میتوان خام خیالی را بدل به یاوهسرایی کرد و نامش را تقریر گذاشت و برایش تحریرگر ساخت؟… نسبتی که هدایت با زندگیاش داشت مرگ بود و آن هم جوانمرگی و سرانجام اسم در مسماء، موجود در وجود، صفت در موصوف، هست در هستی غرق شد و خلاص و این فرق دارد با قورباغهای که ممکن است یک قرن تمام از خلأ لفاظیهای غربی به قارقار موهن خویش ادامه دهد.» براهنی که منتقد جوانمرگی در فرهنگ ماست در اینجا طرفدار دوآتشه جوانمرگی است زیرا هر کس مانند هدایت جوانمرگ میشود ارج و قربش بیشتر میگردد. بنا به قاعده براهنی، فردید هم باید مثل هدایت و دیگر جوانمرگشدگان، جوانمرگ میشد تا اهمیتش در تاریخ ما افزونتر میگشت. اما اکنون که عمر فردید بلند شده به قورباغهای تشبیه گردیده که قارقار موهن سر میدهد!! خدا را شکر که خود براهنی هم مانند فردید جوانمرگ نشده است. داریوش آشوری نیز در مقاله «اسطوره فلسفه در میان ما» به نسبت هدایت و فردید اشارهای کرده و نوشته است که هدایت یک عمر در راستگویی و روشنبینی زیست اما فردید یک عمر در دروغ و فریب و هذیان. این اظهارنظر و قضاوت آشوری نیز مانند سایر سخنان اخیرش درباره فردید چیزی جز عقدهگشایی و فردیدهراسی و فردیدستیزی بیمارگونه نیست. اگر کسی هم نداند، آشوری نیک میداند که اگر شخصی به اسم احمد فردید، از حیث روحانی و نه جسمانی، در عالم وجود نمیداشت، کسی به اسم داریوش آشوری هم نمیتوانست وجود و ظهور داشته باشد. اگر اندیشههای فردید که خود آگاهانه یا ناخودآگاهانه در ذهن و ضمیر آشوری نشستهاند، از آثار او حذف شوند چیز درخوری باقی نمیماند. آشوری حتی بیشتر از رضا داوری و داریوش شایگان مدیون فردید است. ناسزاهای آشوری به فردید و تمجیدهای غلوآمیزش از هدایت از جلوهها و مظاهر همان «کینتوزی» جهان سومی آشوری است. «کینتوزی» مفهومی نیچهای است که او آن را کلید همه تحلیلهای اخیرش قرار داده؛ اصطلاحی که از فرط تکرار به کلیشهای ملالآور بدل گشته است.
منبع اعتماد