۱
فروید به این باور میرسد که معنای زندگی مرگ است و همه ما درنهایت اسیر صاعقه مرگ هستیم؛ اما این به معنای بیاهمیتبودن زندگی نیست که برعکس زندگی زیر سایه مرگ، بهجای تهیکردن زندگی از ارزش، آن را فشرده کرده و ارتقا میدهد. در پی حضور قاطع و فراگیر مرگ استراتژیهای متنوعی از زیستن شکل میگیرد. گاه زیستن اصالتی بیچونوچرا پیدا میکند و گاه طلب مرگ به تنها انگیزه برای زندگیکردن بدل میشود. ممکن است زندگی زیر سایه مرگ آدمی را به رؤیاهای دور و دراز بکشاند یا ممکن است به همان اندازه او را واقعبین کند و قدر لحظات بهسرعت سپریشده را دریابد. استراتژی نیهیلیستی «دم را غنیمت شمردن» مشکل رایج از زندگی زیر سایه مرگ است؛ اما این همه حضور مرگ نیست، مرگ میتواند منشأ فعالیتهای ویرانگرانه آدمی در اعمال خشونت و جنگ شود. این نوع خشونتهای اجتنابناپذیر شکلی دیگر از زندگی است که برآمده از نوعی اطمینان ناخودآگاه به میرابودن آدمی است. زندگی در زیر سایه مرگ به وجود آورنده اشکالی متنوع و حتی بیشمار از زیستن است که در ادبیات رخ میدهد. ادبیات بهمثابه زندگی یا مانند خود زندگی در اساس شکلی از زیستن در زیر سایه مرگ است.
۲
«دریغا مرگ است که دلداری میدهد و به زندگی وامیدارد/ مرگ غایت هستی است و یگانه امید ما/ که چون اکسیر نیرو میدهد و سرمست میکند/ و یارای آن میدهد که تا شبانگاه راه بسپاریم۱».
مرگ در زندگی و شعر بودلر اهمیتی اساسی دارد. این به هراس او از طبیعت و هر موجود زندهای بازمیگردد. از نظر بودلر آنچه در طبیعت هراسآور است، به خاطر ثبات آن است؛ ثباتی که او آن را در سیکل «طبیعت» جستوجو میکند. به نظر بودلر آنچه در طبیعت وجود دارد و در اساس «امر طبیعی» به آن متکی است، «ثبات» و «تکرار» است که درعینحال ناقض زیبایی است؛ زیرا «زیبایی» از نگاه بودلر، رخدادی خلاف عادت و تکرار است که در آن برخلاف امر طبیعی نوعی «تصنع»، «بدعت» و به یک تعبیر «نابهنگامی» وجود دارد. به عبارت دیگر زیبایی بهطورکامل امری نامتعارف است که شگفتی برمیانگیزد و همواره از هر قاعده و معیاری میگریزد. به نظر بودلر آنچه زیبایی را در چارچوب قرار دهد و به قاعده درآورد زیبا نیست، همچنانکه شعر –ادبیات- اگر متعارف شود و به شکل معین –طبیعت- درآید یا تعین پیدا کند، دیگر ادبیات نیست. «هراس بودلر از چیزهای متعارف و نفرت او از مناظر طبیعی او را از رمانتیکها دور و به نمادگرایان و هنرمندان جریان موسوم به انحطاط نزدیک میکند۲*». بودلر برخلاف رمانتیکها از طبیعت میگریزد؛ زیرا در آن چیزی ملالآور میبیند. او با صراحت میگوید «طبیعت زشت است و من آفریدههای خیال خویش را بر آن ترجیح میدهم۳». بههمیندلیل بودلر بازنمایی از طبیعت را برنمیتابد و حتی تا آنجا پیش میرود که بازنمایی یا همان رئالیسم مرسوم زمانه خود را انکار میکند؛ زیرا آن را انکار شعر، ادبیات و بهطورکلی هنر میداند. به نظر بودلر هنرمند حداکثر کاری که میکند، آن است که «طبیعت» را مورد گزینش خویش قرار دهد تا به سرشت هنرمندانهاش وفادار بماند. همه اینها به این دلیل که بودلر در طبیعت با وجود طراوت و شکوفایی سکون، ثبات و تکرار میبیند که آن را برنمیتابد.
بدینسان بودلر راه گریز از طبیعت یا چنانکه خود به تمثیل میگوید راه «سفر» یا «تبعید» را در پیش میگیرد. به نظر بودلر «مرگ» نیز قبل از هر چیز «سفرکردن» است؛ سفری که طی آن شاعر میتواند آشنایی دیرین خود را یا چنانکه میگوید آن کهنه «آشنا» را پیدا کند. «ای مرگ! ای ناخدای پیر! اینک زمان سفر دررسیده است! پیش آی تا شراع برکشیم!/ ای مرگ، این سرزمین چه ملالآور است و محنتخیز! هان، لنگر برآوریم!/ دریا و آسمان خود گرچه همچون قیر سیاهاند، لیک/ دلهایمان، این کهنه آشنای نو لبریز صد هزار شعاعاند۴».
۳
آنچه در همه نوشتههای موریس بلانشو (۲۰۰۳-۱۹۰۷) حضوری دائمی دارد «مرگ» است. شاید به آن علت که او در زندگی طولانی خود چندین بار مرگ را تجربه کرده: لااقل یک بار در بیمارستان و بار دیگر در برابر اشغالگران نازی. از آن به بعد مرگ همنشین دائمی او میشود و دستمایه تأملات نظریاش قرار میگیرد. از نظر بلانشو حتی فلسفه نمیتواند بهدرستی مرگ را درک کند؛ زیرا بر مفاهیم متکی است؛ درحالیکه ادبیات تصویر است؛ تصویری که تداعی میشود که نه بازتاب زندگی بلکه خود زندگی است. او درباره تجربههای مهم مواجهشدن با مرگ میگوید «… آخر چنین تجربههایی را فقط با تصاویر میتوان توضیح داد». این مسئله ممکن است ناشی از برتری ادبیات یا تصاویر بر فلسفه –مفاهیم باشد و ضمنا همان چیزی باشد که بلانشو بر آن تأکید میکند: اینکه فلاسفه نمیتوانند بهدرستی مرگ را درک کنند؛ چون مرگ تنها چهره خود را در تجربهای به نام ادبیات نشان میدهد؛ «ادبیات و مرگ در آنچه تجربه اصیل زندگی است، باهم یکی شدهاند۵».
علاوهبرآن اساسا در ارتباط با تجربه اصیلی مانند مرگ است که نفس نوشتن معنای خود را پیدا میکند؛ زیرا شوک رویارویی با مرگ است که در آدمی قبل از هر تجربهای دیگر حس نگرانی و وحشت ایجاد میکند و تنها بهمنظور چیرهشدن بر این دلهره واقعی (مرگ) است که نوشتن واقعی رخ میدهد. تنها در «… ارتباط با مرگ است که ما قبل از هر چیزی احساس وحشت و نگرانی را تجربه میکنیم که ما را به آن نیستی که در بطن هستیمان است، مربوط میسازد و بلانشو استدلال میکند که همین تجربه است که خواست نوشتار را باعث میشود۶»؛ و بدینسان بلانشو اگرچه تأملات ادبی خود را به ناگزیر به بنیانی فلسفی گره میزند؛ اما درنهایت آنچه توصیف میکند، تجربهای نیرومند است که در مرگ رخ میدهد. تجربه مردنی حتی نیرومندتر از مرگ. چنین تجربهای در همه حال به موازات تجربه ادبیات خود را نمایان میکند.
تأمل درباره «شعر» بخشی دیگر از تلاش بلانشو در تبیین نظراتش درباره ادبیات است. بلانشو نیز شعر را مانند بودلر نوعی سفر یا به تعبیری که به کار میبرد، در اساس جنبشی بهسوی تبعید فلسفی میداند؛ اما منظور او از تبعید آزادی است. آزادی از قیدوبندی که «مکان» شاعر به او تحمیل میکند. این تلقی از آزادی رهاشدن از هر چارچوب است که شاعر را مقید میکند؛ این چارچوب میتواند همان چیزی باشد که بودلر «ثبات» و «تکرار» طبیعت میداند. به نظر بلانشو شعر و اساسا ادبیات نوعی رهاشدن است. این رهاشدن میتواند مانند سفری باشد که بودلر در آرزوی آن بادبانها را برمیکشد تا «… به دنبال سرود امواج/ آرزوهای نامحدود خود را بر پهنه محدود دریاها نوسان میدهیم۷». جز این ادبیات چیزی جز شیء یا جسد نیست که این دو نیز چندان فرقی با یکدیگر ندارند.
پینوشتها:
*جریان موسوم به انحطاط با درهمآمیزی سمبولیسم و زیباییشناسی اشاعهدهنده هنر برای هنر است و متأثر از بودلر بر برتری بر طبیعت تأکید میکند. جریان انحطاط اگرچه شباهتی به آرای بودلر دارد؛ اما همه آرا و ایدههای بودلر را پوشش نمیدهد. بودلر (۱۸۶۷-۱۸۲۱) بهعنوان هنرمند بیش از دیگر شاعران و هنرمندان در آگاهساختن مردمان خویشتن به هویت مدرنشان نقشی بسزا ایفا کرد.
۱٫ گلهای رنج، بودلر، ترجمه محمدرضا پارسایار
۲٫ اراده معطوف به مرگ، مشیت علایی
۳٫ شارل بودلر، جاناتان آراک، ترجمه عبدالله کوثری
۴٫ شعری از بودلر، ترجمه مشیت علایی
۵، ۶٫ موریس بلانشو، اولریش هاسه، ویلیام لارج، ترجمه رضا نوحی
۷٫ شعری از بودلر
- منبع خبر : شرق