ژان ژنه گفته بود که پنج، شش بچه را دیده که در پارکی جنگبازی میکردند، آنان به دو لشکر تقسیم شده، آماده حمله بودند. میگفتند دارد شب میشود، اما صلات ظهر بود. تصمیم گرفتند یکی از بچهها شب شود، کوچکترین بچهها به عنصر زمان بدل شد و نماد شب شد. او «لحظه» بود، «زمان» بود و «تقدیر ناگزیر» بود. چنین مینمود که از دوردست با آرامش دایرهای سنگین از اندوه و شکوه شامگاهی نزدیک میشود. همین که نزدیکتر شد، بچههایی که نقش بزرگتر را بازی میکردند، ناراحت شدند؛ زیرا کودک زودتر از موعد آمده بود؛ بنابراین لشکریان از دو طرف تصمیم گرفتند «شب» را از میان بردارند؛ یعنی آن کودکی را که نماد جنگ شده بود، به حال اولیه خودش برگردانند. اینچنین بود که او بار دیگر سرباز شد و به صف خود بازگشت. ژنه بعد از نقل ماجرا میگوید تنها این نوع نمایشنامه است که میتواند او را تکان دهد. آن ادبیاتی که ژنه را تکان میدهد، خارجشدن زمان از مفهوم خودش است، همان کاری که کودک میکند. کودک زمان را از پیوستار خود دور میکند و بیتوجه به زمان، صلات ظهر را به شامگاهان بدل میکند. از طرفی دیگر آن بازیگران جنگاور نیز بیتوجه به مفهوم زمان سعی میکنند «شب» را از میان بردارند.
«زمان» مفهومی بسیار پرابهام است که میتوان آن را از جهات گوناگون بررسی کرد؛ اما آنچه در این نوشته مدنظر است تحقق مفهوم زمان در ادبیات و چگونگی روبهروشدن شخصیتهای ادبی با «زمان» است. در ادبیات معاصر بعضی از شخصیتهای ادبی بیرون زمان ایستادهاند و بعضی دیگر در درون زمان نقش ایفا میکنند. تولستوی ازجمله نویسندگان برزگی است که «زمان» را به صورت انضمامی در رمانهای خود لحاظ میکند. او در رمانهای خود ضمن توصیف جریان عینی زندگی و روند پیوسته آن، موقعیت فرد -شخصیت- را فراموش نمیکند؛ اما به «شخصیت» چنان پر بها نمیدهد؛ زیرا آنچه برایش اهمیت پیدا میکند، کلیت ماجرا است. در تولستوی هر شخصیت ارزش و جایگاه خود را دارد که بدون وجود آن رمان به سرانجام نمیرسد؛ اما همان فرد در نهایت ذرهای از تاریخ میشود. بدین سان او شخصیتهای داستانی خود را درون زمان تاریخی جا میدهد. تولستوی در «جنگ و صلح» اگرچه شاهکاری ادبی ارائه میدهد؛ اما در همان حال روایت تاریخی از واقعهای مهم نیز ارائه میدهد؛ واقعهای که میتوانست سرنوشت جهان را تغییر دهد. او برای نگارش این اثر ادبی که وجه رئالیستی- وقایع تاریخی- در آن غایب است، همه کتابها، اسناد و آرشیوها را زیرورو میکند. به تمام مکانهای جنگ میرود تا ذرهای کوچک از وقایع تاریخی از قلم نیفتند، همه تلاشها بدین منظور که کلیت تاریخی را حکایت کند که در زندگی شخصی قهرمانان به ناگزیر مؤثر واقع میشود تا بدان اندازه مؤثر که سرنوشتشان را کاملا تحتالشعاع قرار میدهد.
تولستوی حتی آن هنگام که داستانی درباره شخصیتی مانند تزار مینویسد، که در آن میکوشد خلق و خوی فردی تزار را کنکاش کند، باز خود را از دایره تأثیرات فزاینده اجتماع و تاریخ دور نگه نمیدارد. او در رمان «حاجی مراد» که به این موضوع پرداخته، به نشانههایی از ماهیت اجتماعی و تاریخی استبداد روسی میپردازد. در اینجا نیز شخص در هر حال تحت تأثیر جوی قرار میگیرد که در آن رشد و نمو میکند. در داستان «مرگ ایوان ایلیچ» که در آن تولستوی به تأملات و تأثرات ایوان ایلیچ در تنهایی منتهی به مرگش میپردازد و خودکاوی و اعترافات او را بیان میکند، باز فراموش نمیکند که در نهایت ایوان ایلیچ را محصول تاریخ، جامعه و محیطی بداند که او تمام زندگی کاری و شخصیاش را در آن گذرانده، جامعهای که در نهایت او را چنین درهم و ناامید رها کرده است. «زمان» در داستانهای تولستوی حاکم بر شخصیت داستانی است و مانند نیرویی قاهر «فرد»ها را در خود فرو میبلعد و بر ارادههای حتی قوی و نیرومند نیز فائق میآید.
در مقابل شخصیتهای تولستوی که درون زمان قرار دارند، شخصیتهای داستایفسکی هستند که بیرون از منظر زمان ایستادهاند. «دوگانه» داستایفسکی-تولستوی فیالواقع دوگانهای واقعی است که هرکدام دنیایی متفاوت از زندگی به جهانیان عرضه میکنند.
قهرمانان داستایفسکی به دنبال رابطهای واقعی با زندگی نیستند، این مهمترین ویژگی آنها است. سن و سال برای داستایفسکی چندان اهمیتی ندارد و او از سن و سال آدمهای داستانیاش نمیگوید؛ زیرا نمیخواهد پارامتر زمان را لحاظ کند. بههمیندلیل شخصیتهای داستانیاش اصلا مایل به قدمنهادن در بطن واقعیت نیستند. آنها میخواهند از همان ابتدا به ورای زمان یعنی ورای بینهایت برسند و بهاصطلاح آب را از سرچشمه و نه از چشمههای میانه راه، جادهها و شهرها بنوشند. از این نظر به آنان میتوان «انسانهای آغاز» نام داد. برای این سخن انسانهای جهان همواره از نو، از «زمان صفر» آغاز میشود و تاریخ به معنای مصطلح آن، به آن معنایی که تولستوی زمان را در بطن آن لحاظ میکند، وجود ندارد. از این نظر شخصیتهای داستایفسکی بیرون از هستی جای میگیرند و دقیقا بههمیندلیل نیز معیارهای خاص خود را دارند یا درصدد آناند تا معیارهای خاص خود را بیافرینند. به این شخصیتهای داستانی میتوان شخصیتهای استعلایی نام داد که در هستی استعلایی زیست میکنند.
«زمان پیوسته» زمانی است که در بیرون از ذهن جریان دارد. این زمان سیر پیوسته –آغاز و انتهای- خود را طی میکند. درباره انسانها به آن سن و سال میتوان گفت که گذر زمان در هر حال مهر خود را بر چهره آدمی حک میکند؛ اما زمان دیگری نیز وجود دارد که تماما در ذهن میگذرد. این تلقی از «زمان» تابع سیر منطقی آغاز و انتها نیست. میتوان تداوم آن را بر هم زد؛ چنانکه بازیگران ژنه، همان پنج و شش بچه کوچک در بازیشان «صلات ظهر» را به «شامگاه» بدل میکنند. این به خواست بازیگران بستگی پیدا میکند.
«زمان» در داستایفسکی برخلاف تولستوی تابعی از خواست شخصیتهای داستانیاش است و از این نظر شباهت به بازیگران ژنه دارد. داستایفسکی اگرچه در بسیاری موارد آدمهای داستانیاش را از محیط اجتماعی جدا نمیکند؛ اما تصادم و چالش اجتنابناپذیر میان انسانها را نیز تابعی از محیط اجتماعی و تاریخی آنان نمیکند. انسان داستایفسکی بیش از آنکه تابع محیط و مقید به زمان تاریخی باشد، تابع خواست خود است. داستایفسکی ضمن تجسم شکلهای افراطی فردگرایی و تشریح ذهن و روح انسان و نفوذ در پنهانترین زوایای عقل و شعور آدمی، ویژگی مهم آزادی و استقلالشان را که همانا «بیرون از زمان» ایستادن است در زندگی قهرمانان خود لحاظ میکند. داستایفسکی مانند روانشناسی عمیق دقیقا در وجود شخصیتهای خود به کنکاش میپردازد و ویژگیهای متمایز هرکدام از آنها را نمایان میسازد. داستایفسکی این کار را با وجود سیر عادی رویدادهای زندگی و نقشهای عینی اجتماع انجام میدهد گویی که شخصیتها و قهرمانان داستانی داستایفسکی میتوانند بری از تأثیرات اجتماع یا چنانکه گفته شد «بیرون از زمان» به حیات طبیعی خود ادامه دهند.
نگاه رئالیستی میتواند نقطه اشتراک داستایفسکی و تولستوی قرار گیرد؛ زیرا این هر دو نویسنده بزرگ خود را «واقعگرا» میدانند؛ اما «مسئله» فراتر از اینهاست و به تصور آنان از «واقعیت» بازمیگردد. در نظر تولستوی انسان در هر حال موضوعی جداافتاده برای مشاهده نیست. انسانهایی که تولستوی از میان مردم برمیگزیند، چه آدمهایی مانند شاهزادگان و افسران جنگ و ملاکین و چه آدمهای کوچک و تصادفی مانند ولگردان و گدایان و دهقانان فقیر که با یأس و تلخکامی دست به گریباناند و چه شخصیتهای متمایز دیگر، جملگی در سطحی برابر و همپایه قرار دارند. «نقش شخصیت در تاریخ» در ادبیات تولستوی جایی ندارد. او بیشتر به توصیف جریان عینی زندگی و پیوسته آن میپردازد. درحالیکه در داستایفسکی، رمان در اساس حول شخصیت ساخته و پرداخته میشود. شخصیتهای داستایفسکی خود بهتنهایی سرفصلاند، آنها «بیرون از زمان» ایستادهاند و به لحاظ خلق و خوی متفاوت از مردماند، آنها عمدتا شخصیتهای غیرعادی هستند که به خاطر غیرعادی بودنشان خود را مجاز به هر کاری میدانند.
منابع:
– ژان ژنه، آستین ئی. کویگلی، ترجمه رضا رضایی
– تولستوی، پاتریشیا کاردن، ترجمه شهرنوش پارسیپور