در مارکسیسم تراژدی غایب است. به نظر می‌رسد مارکس کمتر درباره شکسپیر سخن گفته باشد تا درباره بالزاک. نگاه تاریخی مارکس او را از اندیشیدن به جهان هستی بازمی‌دارد.

سقراط که از محکومیت خود آگاه شده بود از زندانبان می‌پرسد چه باید بکند و او پاسخ می‌دهد «کاری ندارد، ‌جز اینکه زهر را سر بکشد و مدتی راه برود تا در پای خود احساس سنگینی کند، پس از آن هم باید دراز بکشد تا زهر کار خود را بکند».۱ سقراط چنین می‌کند، آنگاه به حواریون خود که در اطرافش هیاهو و شیون می‌کنند، خیره می‌شود، لحظاتی بعد تکان می‌خورد و چشم‌هایش بی‌حرکت می‌ماند.

مرگ سقراط از مهم‌ترین وقایع تاریخی و نقطه شروعی در تاریخ ایده‌پردازی است. در مرگ‌طلبی سقراط آرمانی وجود دارد که همچون هر آرمانی باعث خوش‌بینی و برانگیختی است تا بدان اندازه که فرد خودانگیخته –آرمان‌خواه- می‌تواند بر مرگ فائق آید. سقراط به همین دلیل هم پیشنهاد فرار دوستان را نمی‌پذیرد زیرا بر این باور متعالی است که با مرگش تنها جسمیتش از میان می‌رود، درحالی‌که ایده‌هایش –آرمان- باقی می‌ماند. ایده‌های سقراطی البته باقی می‌مانند و در شکل‌های مختلف به حیات خود ادامه می‌دهند. ایده سقراطی پدیدآورنده گونه‌ای انسان غیرتراژیک است که به دنبال «خوشبختی زمینی برای همه» است. سقراطی که خود را «منطق‌دان مطلق‌گرا» می‌دانست، بر این باور بود که به واسطه آگاهی و عقل می‌توان به سعادت رسید. ایده‌ای که به اشکال مختلف به‌صورت رستگاری مسیحی و عدالت‌خواهی و وعده‌های آرمانشهری –پایان خوش- و مصلحت‌جویی پراگماتیستی به حیات خود ادامه می‌دهد.
«تراژیک‌بودن و یا نبودن»،‌ «پایان خوش یا ناخوش»؛ از همان آغاز مسئله این است زیرا میان این دو فاصله‌ای عمیق به اندازه دو دنیای مقابل هم وجود دارد. در جهان‌بینی تراژیک عقل، عدالت، آگاهی و نظم در اساس نیروهایی ضعیف‌اند که تأثیری در زندگی آدمی ندارند. حتی پیشرفت روزافزون علم در نهایت نمی‌تواند معمای هستی را حل کند و آدمی را به سوی آرمان‌شهر هدایت کند. آدمی در جهان تراژیک غریب و تنهاست، رنج‌های او پاداشی درخور پیدا نمی‌کنند و خواست عدالت محلی از اعراب ندارد. ‌چراها پاسخی نمی‌یابند و معمای هستی به پاسخی ساده و سرراست –متافیزیکی- منتهی نمی‌شود. تنها بازیگر صحنه تقدیر است که چند صباحی آدمی را بازی می‌دهد تا سرانجام نابودش کند. در حالی که سنت سقراطی، در عهد عتیق –یهودیت- و عهد جدید –مسیحیت- و سنت‌های ریشه‌داری از مارکسیسم چنین نیست. در این سنت‌ها عدالت جایی در حافظه خدایان یا در دل تاریخ دارد و روزی سرانجام سامان می‌گیرد. در داستان ایوب به رغم رنج‌های فراوان و خارج از حد تحمل بشری مانند از‌دست‌دادن فرزندان، ثروت و بیماری که ایوب با صبری وفادارانه و ایمانی غیرتراژیک به تحقق عدالت تحمل می‌کند، سرانجام پایانی خوش و عادلانه رقم می‌خورد، در آنجا حق به حق‌دار می‌رسد و رنج‌های بشری پاداشی درخور پیدا می‌کند.
اگرچه ایده‌های تراژیک با ظهور سقراط و رفتار شجاعانه او در زندان و سپس قتلش در افول قرار گرفت و تا مدت‌ها در امر تراژیک به حاشیه رانده شد، اما این به معنای پایان بدبینی‌های واقع‌گرایانه تراژیک نبود. ایده‌ها همواره در دل تاریخ تکرار می‌شوند و بازگشتی دوباره پیدا می‌کنند. در دوران اخیر درام‌های تراژدی با همان مضامین تراژیک عصر پریکلس، این بار در شکل دیگر به حیات خود ادامه دادند و در فاصله ۱۵۸۰ تا ۱۶۴۰ در انگلستان و سپس در فاصله زمانی ۱۶۳۰ تا ۱۶۸۰ در اسپانیا و فرانسه بازگشتی دوباره پیدا کردند. ظهور دوباره درام‌های تراژیک به‌مثابه رخدادی مهم را می‌توان به عواملی مختلف و از‌جمله «… ترکیب عناصر زبانی، شرایط مادی، نبوغ و استعدادهادی فرد و حضور تماشاگرانی علاقه‌مند با ذهنیتی کم‌و‌بیش یکسان»۲ ارتباط داد. از میان نویسندگان تراژیک این دوره شکسپیر (۱۵۶۴-۱۶۱۶) خود پدیده‌ای منحصر‌به‌فرد است. تراژدی‌های شکسپیری از معروف‌ترین و عمیق‌ترین تراژدی‌های جهانی‌اند. به نظر پیتر بروک (۱۹۲۵)، از مهم‌ترین کارگردانان نامی تئاتر، هیچ جنبه‌ای از وجوه گوناگون خلق و خو و حیات انسانی نیست که موضوع آن به نوعی در آثار شکسپیر نیامده باشد: از هجوترین فعالیت‌های آدمی تا بالاترین تفکرات مذهبی و متافیزیکی را می‌توان در متن‌های شکسپیری جست‌وجو کرد. در دوران معاصر شکسپیر حتی اهمیت بیشتری پیدا می‌کند و مضامین آن بهتر حال‌وهوای انسان امروزی را نمایان می‌کند. آنچه در این رابطه مدنظر بروک است، قبل از هر چیز توجه وی به ایده‌های شکسپیری دقیقا به معنا و مفهوم یونانی و مقابل سقراطی آن است و آن ناتوانی فرد در تعیین سرنوشت خویش است. این ناتوانی برخلاف ایده سقراطی ربطی به «آگاهی» ندارد بلکه اتفاقا به چیزی ربط دارد که آدمی اساسا نمی‌تواند بر «آن» آگاهی پیدا کند و آن همان چیزی است که پیتر بروک به آن «کاستی پنهان» می‌گوید. به نظر بروک کاستی پنهان آن جنبه از فعالیت تعیین‌کننده ناخودآگاه است که به حیطه آگاهی درنمی‌آید. بروک «کاستی پنهان» یا همان امواج توفنده ناخودآگاه را سرنوشتی تلقی می‌کند که اراده انسان برای «تغییر» آن ناتوان است. به‌بیانی‌دیگر از نگاه تراژیک بروک،‌ انسان در بیشتر اوقات و گاه حتی همواره در مسیر سرنوشتی قرار می‌گیرد که خود بر آن «آگاهی» ندارد. در این صورت سرنوشت در موقعیتی قوی‌تر و فرادست‌تر حرف آخر را می‌زند و شخصیت‌های نیرومند تراژیک، حتی همچون مکبث، اتللو، شاه‌لیر و… را نیز در هم می‌پیچاند.
در مارکسیسم تراژدی غایب است. به نظر می‌رسد مارکس کمتر درباره شکسپیر سخن گفته باشد تا درباره بالزاک. نگاه تاریخی مارکس او را از اندیشیدن به جهان هستی بازمی‌دارد. این مسئله می‌تواند به دیدگاه اومانیستی مارکس ارتباط پیدا کند؛ به این معنا که اگر انسان تا بدان حد ناتوان و عاجز است که نه آگاهی و نه کنش همراه با آگاهی –تئوری و پراتیک- هیچ به «وساطت» انسان و یاری‌رساندن به وی برای رهایی از سرنوشت ناگوارش کمک نمی‌‌کند، بنابراین اهمیت انسان و فلسفه وجودی او در اساس موضوعی علی‌السویه است. علاوه بر این از نظر مارکس انسان در حیات اجتماعی خود می‌تواند مهیای شرایطی شود که در نهایت و طی پروسه‌ای زمان‌بر به موقعیت بهتر او یا چنان که سقراط می‌گوید به «خوشبختی زمینی وی» منتهی می‌شود. لوکاچ نیز در مقاله ارزشمند خود درباره تراژدی آن را نه زمانی دائمی بلکه یک لحظه می‌داند؛ لحظه‌ای که اگرچه خود یک زندگی است اما در اصل ربطی به حیات اجتماعی آدمی پیدا نمی‌کند. او از تراژدی همچون زمانی گذرا و مستعجل یاد می‌کند که «چنین لحظه‌ای هم آغاز و هم پایان است، هیچ چیز نمی‌تواند جانشین آن گردد و یا به دنبالش بیاید. هیچ چیز نمی‌تواند آن را با زندگی عادی مرتبط سازد. این یک لحظه است، لحظه‌ای که مبین زندگی نیست بلکه خود زندگی است. زندگی متفاوتی که مخالف و مجزا از زندگی عادی است».۳ آنچه در «لحظه» غایب است، زمان پیوسته و «کلیتی» است که با زمان ارتباطی تنگاتنگ دارد.
ایده نیچه‌ای بازگشت جاودان در بهترین حالت خود را در فرم تراژدی نمایان می‌سازد و از این نظر نیچه درست در مقابل مارکس قرار می‌گیرد. به نظر نیچه آدمی واجد خصائلی بنیادین است که زمان بر وی تأثیری ندارد. او به واقع خود را تکرار یا همان «تکرار جاودان» می‌کند بی‌آنکه در اساس پیشرفتی روی دهد: زندگی او در اصل تراژیک است اما این به هیچ رو به معنای انکار زندگی نیست. انسان نیچه‌ای به تسلای متافیزیکی نیازی ندارد. او صادق‌تر از آن است که فریب زندگی سعادتمند را بخورد. پیتر بروک نیز متأثر از نیچه و اجداد تراژدی‌نویس خود در حین بازخوانی و اجراهای مهم آثار کلاسیک عملا در مقابل هر تسلای متافیزیکی یا زندگی سعادت‌گونه و وعده عدالت‌خواهانه، حیات طبیعی و عریانی را نمایان می‌سازد که در جان تراژیک آدمی وجود داشته و خواهد داشت. این حیات طبیعی که مانند شاه لیر عریان از هرگونه انقلاب ظاهری و عناوین تاریخی است، همانا سرشت واقعی آدمی است.
پی‌نوشت‌ها:
۱)تاریخ فلسفه، ویل دورانت، ترجمه عباس زریاب‌خوئی
۲) مرگ تراژدی، ژرژ اشتانیر
۳) متافیزیک تراژدی، لوکارچ، ترجمه مراد فرهادپور

  • منبع خبر : شرق