سالگرد بازگشت به حاکمیت ملی پس از یک سال حکمرانی فرقه دموکرات بر آذربایجان

سال‌های سال پس از ٢١ آذر ١٣٢۵ که در خلال آن ارتش ایران در پی یک‌سال حکمرانی فرقه‌ دست‌نشانده‌ دموکرات بر استان آذربایجان، سرانجام توانسته بود حاکمیت ملی را بدان‌جا برگرداند، محمد بی‌ریا که در آن روزگاران، هم وزیر فرهنگ و هم نفر دوم و هم به‌نوعی مغز اندیشمند همان گروه دست‌نشانده بود، پس از اقامتی طولانی در اتحاد شوروی سرانجام به تبریز زادگاه خود بازگشت. در این هنگام او پیرمردی بود گمنام با قدی خمیده و سرورویی ژولیده‌مولیده که شهر او را هیچ در یاد نمی‌آورد. آن ماجراهای دور و دراز که در کش‌وقوس آن، تبریز و آذربایجان هفته‌ها و ماه‌های پرالتهابی را پشت سر نهاده داشت، اکنون همه از یادها رفته بود و گذر زمان کمابیش بر چهره‌ بیشتر ماجراهای در پیوند با آغاز و انجام آن واقعه گرد فراموشی پاشیده بود. بااین‌حال، بی‌ریا بابت این فراموشی‌ها هم تأسف می‌خورد و هم شگفتی می‌کرد. در طول سال‌های بی‌شماری که از اقامت او در شوروی می‌گذشت، از همه‌ باورهای پیشین خود فاصله‌ها گرفته بود و از کرده‌هایش توبه‌ و پشیمانی‌ کرده بود و گرایش‌های ایران‌خواهانه یافته بود و حتی در آن زمینه تندروی‌ کرده بود. اکنون نیز با کوله‌باری از گناه و با روانی آزرده به زادگاه خود بازگشته بود تا در آنجا بمیرد. حتی آمدنش به شهر نیز با رفتنش از آنجا با همان روز واقعه‌ ازیادرفته‌ ازیادنرفتنی نزدیکی داشت. پیرمرد شگفتی نمی‌کرد، چه می‌کرد؟ زمانی که او به زادگاهش رسیده بود، کوچک‌ترین نشانه‌ای از چنان روز واقعه‌ای دیده نمی‌شد. که یعنی روز واقعه‌ ٢١ آذر. حتی نام آن نیز که روز رهایی آذربایجان بود، رسما به‌نوعی فراموشی خودخواسته سپرده شده بود. آن‌هم نه‌فقط در تبریز که در همه‌ آذربایجان و در سرتاسر ایران. همه‌ اینها آن چیزی نبود که پیرمرد در طول اقامتش در اتحاد شوروی درباره گرامیداشت آن شنیده بود. ازاین‌رو تا چند روز دیگر به هرکس که رسیده بود، پرسیده بود:
«چرا دولت مرکزی، روز به این مهمی را دیگر مانند گذشته‌ها گرامی نمی‌دارد؟».
این، درعین‌حال پرسشی است که پس از این همه سال‌ شاید برای بسیاری دیگر از مردمان باسواد و روشنفکر و حتی برای شماری از آدم‌های سالخورده و عادی که گه‌گاه در خلوت خود از شنیده‌ها یا دیده‌های خود درباره همان روز واقعه، یادها می‌کنند، هنوز نیز مطرح بوده باشد. پاسخ آن هرچه باشد، در یک موضوع گمانی نیست. زدوده‌شدن نام و نشان مناسبت ٢١ آذر از هرگونه یادکردهای جاری و رسمی به‌معنای بی‌توجهی به همه‌ نشانه‌های نبرد اعلام‌نشده‌ای است که از دیرباز در منطقه‌ پیرامونی آذربایجان بر جهان ایرانی تحمیل شده است و این درعین‌حال به‌معنای آن نیز هست که برای فهم درست واقعیت‌های نشانه‌شناختی این نبرد دور از چشم، احیانا هیچ گامی برداشته نمی‌‌شود.
راست‌تر آن است گفته شود در شمال باختری کشور ما رویارویی اعلام‌نشده و پنهانی‌ای جریان دارد. بی‌آنکه نشانه‌شناسی آن دست‌کم در چند دهه‌ گذشته، نیک نگریسته شود یا حتی آن‌طور که بایدوشاید جدی گرفته شود. این رویارویی که نخست با روی‌کار آورده‌شدن یک دولت ساختگی و دست‌نشانده از فردای ٢١ آذر سال ١٣٢۴ آغاز شده بود و سپس با دخالت ارتش ایران آن‌هم درست یک‌سال دیگر در ٢١ آذر ١٣٢۵ به پایان رسیده و آنگاه تا دهه‌های متمادی مهار شده بود، اینک چندی است با فروپاشی اتحاد جمهوری‌های شوروی و پیدایش دولت جمهوری باکو در بوم و بر قفقاز، جمهوری‌ای که نام آذربایجان بر خود نهاده دارد و اکنون می‌خواهد تا روان خود را بر یک خوی تورانی سرشته بدارد، یک‌بار دیگر از پس خاکستری چندده‌ساله سر برآورده است. برای فهم ژرفاژرف آن نیز هیچ نیازی به هیچ ابزاری نیست، چراکه در این کارزار گردوخاک‌آلوده، نشانه‌ها همه در پرتو قرار دارند؛ نشانه‌های نبردی بس بزرگ اما اعلام‌نشده.
امروزه اگر بخش‌های فراوانی از چنین نشانه‌ها را فقط جزئی از انگاره‌های ویژه‌ روشنفکری و نزدیک‌بینی‌های آنچنانی در شمار آوریم، هیچ نخواهیم توانست از مطالعه‌ دقیق و بالینی و نشانه‌شناختی هرکدام از آنها طرفی ببندیم. در اینجا چهره‌ حقیقت بسیار کوبنده‌تر و روشن‌تر از اینهاست.
دسته‌بندی و بررسی طیف گسترده‌ای از پیامدهای دامنه‌داری که به‌تدریج پس از رویداد ٢١ آذر سال ١٣٢۵ در فضای سیاسی، فرهنگی اجتماعی کشور آغاز شده بود و به جان بسیاری از عرصه‌های دیگر نیز افتاده و به‌هرروی به‌یک داستان همگانی و ملی بدل شده بود، امروزه از هر نگاه که نگریسته شود، برای ما حیاتی است. این بررسی‌ها خواه به‌تنهایی به انجام برسد و خواه به‌صورت گروهی، هرکدام ارج و جای ویژه‌ خود را دارند. با این‌حال، پس‌زمینه‌ هرگونه گفت‌وگوی فرضی‌ای که ای‌بسا از میان این دسته‌بندی‌ها بیرون می‌تواند بتراود، همانا از گردونه‌ نگاه به سودمندی تجربه‌هایی که در همه‌ این مدت جریان‌های ایران‌گرا در همه‌ سطح‌ها و رویه‌های خود از روشنفکران و نخبگان سیاسی و سیاست‌مداران تا دیگر مهتران، به‌ناچار با آن روبه‌رو بوده‌اند، بیرون نمی‌تواند باشد.
از این نگاه، جدای از آنچه ماجرای ٢١ آذر به نیکی نشان می‌دهد که مردم آذربایجان تا چه اندازه به یک سنت تاریخی ایرانی پایبند و وفادارند، گزینه‌ روشنفکری و نخبگی کشور نیز به‌ناگاه خود را در برابر تجربه‌ای نو و نیز تاریخ‌ساز می‌یابد. ازهمین‌رو تجربه باارزشی که پس از ٢١ آذر سال ١٣٢۵ در همه‌ استوانه‌های کشور به‌دست آمد، بسیار گسترده بود. آن تجربه نشان می‌داد اولویت‌ها و واقعیت‌های مربوط به دامنه‌های برخورد حوزه‌ تمدن ایرانی با جهان‌های ناایرانی کدامند و از چه شکنندگی‌هایی برخوردارند و از آن بالاتر، شناخت چیستی و چرایی دوستان تاریخی و دشمنان تاریخی برای جامعه‌ روشنفکری روزگار ما تا چه اندازه بایسته است. ازهمین‌رو می‌توان گفت ماجرای ٢١ آذر هم به‌لحاظ پدیدارشناسی و هم از نگاه نشانه‌شناسی برای گروه بیشتری از اندیشمندان و نخبگان و نیز سیاست‌مداران ما دست‌کم به‌عنوان تجربه‌ای منحصربه‌فرد و نو از اهمیت بسزایی برخوردار بوده است. طرفه آنکه آغاز و انجام آن در نوع خود، مجموعه‌ای از ماجراهای فراموش‌ناشدنی را دربر می‌گیرد و درعین‌حال به تکمیل تجربه‌های تلخ و اسفبار و تاریخی ناشی از یک رویارویی به‌مراتب بزرگ‌تر با یک پدیده‌ ناایرانی در سرزمین‌های شمالی یاری می‌رساند.
امروزه می‌توان گفت که تنها پس از ٢١ آذر بود که گزینه‌ نخبگان سیاسی در کشور توانست همه‌ تهدیدهای ناشی از همسایگی با یک نیروی ناایرانی در مرزهای شمالی را انگاره‌پردازی کند و ویژگی‌ها و زیروبم‌های آن را ژرفاژرف و دانش‌پژوهانه در شمار آورد. همچنین نگاهی این‌گونه به موضوع، این امکان را نیز به‌طور فزاینده برای تصمیم‌گیران کشور فراهم آورد که از آن پس بتوانند طیف گسترده‌ای از نمادها و نشانه‌ها و رازورمزهای این تهدید تاریخی را که از فردای ٢١ آذر سال ١٣٢۵ گونه‌ای از یک نبرد اعلام‌نشده و پنهانی را بر جهان ایرانی بار کرده بود، در چارچوب یک سازوکار دقیق و با نگاه تمام‌رخ به جهت‌های نشانه‌شناسانه‌ آن پیگیری کنند. ازاین‌رو اگر بگوییم ٢١ آذر دست‌کم در فرازهای مهمی از تاریخ معاصر کشور ما، خواه به‌لحاظ نشانه‌شناسی یک نبرد اعلام‌نشده و خواه در راستای زنده‌نگاه‌داشتن حس رویارویی با یک تهدید ناشی از نیرویی بیگانه و اهریمنی در کانون بسیاری از موضوع‌های ملی جای دارد، بسا که گزافه نگفته‌ایم.
به‌واقع پس از ماجرای ٢١ آذر بود که گزینه‌ نخبه‌ سیاسی توانست جوهره و چیستی یک رویارویی سرنوشت‌ساز را که از دوسده پیش به این‌سو بر جهان ایرانی تحمیل شده بود و گستره‌ حوزه‌ تمدنی او را به چالش کشیده بود و اینک به صورت یک تهدید همیشگی درآمده بود، بازتعریف کند. گویی تنها در این هنگام بود که بخش کلانی از مردمان سیاست‌مدار به تلخی دریافته بودند که چشم اسفندیار جهان ایرانی در هرگونه مصاف احتمالی با کینه‌جوترین دشمن بیرونی، همانا جدای از مرزهای شمال باختری جای دیگری نمی‌تواند باشد. ازاین‌رو ٢١ آذر دست‌کم به‌عنوان تجربه‌ای فراموش‌ناشدنی و تلخ از آن پس تا مدت‌ها به‌صورت نمادین در کانون همه‌ تدبیرهایی جای گرفت که بنا بود برای روزهای مبادا در برابر کینه‌جویی‌های همان تهدید بیرونی به کار آید. نیز از آن پس تا مدت‌های دیگر، جهان ایرانی ناچار شد در بخش‌های شمال باختری خود که همواره برای او اهمیتی بی‌جایگزین و سرنوشت‌آفرین و بی‌همانند داشت، به‌گونه‌ای از یک نبرد نرم و درعین‌حال ناشناخته و اعلام‌نشده تن در دهد و نشانه‌های آن را همواره بازشناسی کند. رخدادهای بعدی نشان داد که حتی آن اقدامات نیز با همه‌ نازک‌اندیشی‌ها، باریک‌بینی‌ها و دورنگری‌ها و کوشندگی‌ها تا چه اندازه ناکافی بوده است.
به نظر می‌رسد که پیروی از یک سنت تاریخی مبتنی‌بر میهن‌پرستی ایرانی در میان مردم آذربایجان که سهم خود را در ساختن و پدیدآوردن تمدن ایران‌زمین از همه‌ مردمان آن بیشتر و پیش‌تر می‌دانستند، از یک‌سو و گام‌های بسیار مهم و سازنده‌ای که دولت‌های پس از مشروطه به‌طور اعم و دولت‌های پس از ماجرای ٢١ آذر سال ١٣٢۵ به‌طور اخص در تقویت بنیاد‌های ملی برداشته بودند از دیگرسو، دولت مرکزی را با این پندار فریبنده روبه‌رو کرده بوده است که الگوی مستقر و مشروع و رایج ایران‌خواهی و ایرانی‌گری در طول این مدت در این بوم‌وبر در یک شرایط مراقبتی خاص می‌تواند نشانه‌های هرگونه تهدید ناشناخته یا کمترشناخته‌شده را بازشناسی و مهار کند. این نگرش هرچند در زمان خود از واقعیت‌های اجتماعی و سیاسی تهی نبود و از جهت‌های فراوانی درست نیز بود، اما همه‌ سایه‌روشن‌های سیاسی را در آذربایجان دربر نمی‌گرفت.
داستان چپ نو در این مقطع از تاریخ معاصر آذربایجان ازآن‌روست که خواندنی می‌شود و درعین‌حال اهمیت می‌یابد. تنها چیزی که در همه‌ این مدت در برآوردهای دولت مرکزی پیش‌بینی نشده بود، همانا ریشه‌داری و استواری جریان چپ، نه به‌معنای همگانی که به‌معنای ویژه آن در آذربایجان بود که در شرایط نوین توانسته بود با دستگیری‌ها و راهنمایی‌های دولت شوروی خود را بازسازی و سازماندهی کند و به‌شکل یک تشکیلات نهفته و مزمن، آن‌هم نه‌تنها در تبریز و آذربایجان که در سرتاسر ایران درآید و شکل چپ نو را به‌خود بگیرد.
در اینجا نمی‌توان از آنچه که باید آن را خودویژگی‌های جنبش چپ آذربایجان در بازسازی توانایی‌های سیاسی و اجتماعی دانست، چشم‌پوشی کرد. این خودویژگی‌ها به‌ویژه در دوره‌های یادشده در بازآفرینی بخش مهمی از توان به‌هرزرفته‌ چپ نو در آذربایجان از فردای ٢١ آذر سال ١٣٢۵ نقش برجسته‌ای داشته است. شاید در سایه‌ همین خودویژگی‌های ناشناخته و پررمزوراز بوده است که چپ نو بعدها توانست باوجود سیاست‌های سخت‌گیرانه‌ای که دولت مرکزی از آن پس در آذربایجان برای رویارویی با ته‌مانده‌های دولت خودخوانده‌ پیشه‌وری از خود نشان می‌داد، بایستد و دوام آورد.
پیدایش جریان چپ نو در آذربایجان اگرچه از آبشخور جریان نیرومند چپ سنتی سرچشمه می‌گیرد و درعین‌حال چنانچه بایدوشاید از مرده‌ریگ خودویژگی‌ها و خصلت‌های ایرانی او بهره‌مند نیست، بااین‌همه ازآن‌رو در تاریخ معاصر ایران رویدادی بس مهم در شمار می‌آید که بی‌نگاه به آن بسا که بررسی ماجرای روی‌کارآمدن دولت خودخوانده‌ فرقه‌ دموکرات نیز تقریبا کاری ناشدنی است. این رویداد نه‌تنها از آن جهت که در نوع خود سرآغازی تاریخی در دگردیسی چپ سنتی در آذربایجان شمرده می‌شود، همچنین از این بابت که نشان می‌دهد جریان چپ نو در آذربایجان از آن پس چگونه حس وفاداری خود را به سنت‌های تاریخی مستقر و موجود ایرانی از دست داد و به صورت یک جریان گریز از مرکز درآمد و ناگهان کارکردی ضدملی یافت، نیز دارای اهمیتی بسزاست. ازهمین‌رو جریان چپ نو در آذربایجان را پس از ٢١ آذر سال ١٣٢۵ شاید بتوان جریان چپ مرکزگریز نیز نامید.
حتی در نگاهی چنین کوتاه نیز به پیشینه‌ چپ سنتی و چپ نو در تاریخ معاصر آذربایجان، می‌توان نتیجه‌گیری کرد این ‌دو چه ناهمانندی‌های جوهری با یکدیگر دارند. هر اندازه چپ سنتی در وفاداری و پایبندی خود به جهان ایرانی و شیوه‌های تاریخی و خصلت‌های ملی آن کوشا بوده و پافشاری کرده باشد، چپ نو در این راه با او هم‌داستان نیست و راهی جدای از این پیشرو برگزیده دارد. چپ سنتی آذربایجان از یک خوی ایرانی برخوردار است و خودویژگی‌های یک جریان ناوابسته‌ ملی را به نمایش می‌گذارد و هرچند او نیز بسان چپ نو گاه پیوستگی‌هایی با فراسوی مرزها و جهان ناایرانی به‌ویژه با پاره‌ای از حوزه‌های روشنفکری در منطقه‌ قفقاز می‌یابد، بااین‌حال این پیوندها به اندازه‌ بستگی‌ها و پیوستگی‌های چپ نو با یک جهان ناایرانی چندان گسترده و غیرطبیعی نیست و نیز بخش کلانی از جهان مزبور که در آن روزگار بیشتر از همه‌جا، شهر بادکوبه را دربر می‌گرفت و حتی زمینه‌ تأثیرپذیری چپ سنتی از آن نیز با حوزه‌های روشنفکری آن پیوستگی می‌یافت، به‌طور کامل ایرانی است؛ درحالی‌که چپ نو زاده‌ طیف گسترده‌ای از پیوندهایی است که سرنخ و کلاف سردرگم آن در دست‌های بیگانگان و به‌ویژه قدرت‌های بزرگ و ایران‌ستیز جای دارد.
این‌گونه دیده می‌شود که هر اندازه چپ سنتی خاستگاهی ایرانی داشته باشد، چپ نو از چنین خودویژگی‌هایی ‌برخوردارنیست و ازهمین‌رو برخلاف چپ کهنه که در تاریخ جریان‌های سیاسی ایران از آغاز جنبش مشروطه به این‌سو، همواره نقشی پیشرو و شتاب‌دهنده داشته است، چپ نو به‌دلیل داشتن خاستگاه و نیز خوی ناایرانی خود در هرگونه سنجش این چنینی در تاریخ معاصر ایران نکوهیده شده است. از دیگر سو، درحالی‌که چپ سنتی آذربایجان با حضور پیاپی و ناگسسته‌‌اش در تاریخ معاصر ایران دست‌کم از آغازین دوره‌ جنبش مشروطه، گونه‌ای از یک‌دستی  و روانی را به نمایش می‌گذارد، چپ نو در دوره‌ کوتاه پس از پیدایی خود تا ماجرای ٢١ آذر ١٣٢۴ و ماجرای فرقه‌ دموکرات که از آن پس به‌ناگاه با گسستی تاریخی روبه‌رو شد، فرازوفرودهای ایدئولوژیک فراوانی را پشت سر گذاشته است. درحالی‌که چپ سنتی در حیات دور و دراز خود توانست درخواست‌ها و گرایش‌های خود در احیای اندیشه‌ ایرانی‌گری را از حالت یک پندار اولیه درآورد و آن را به ‌یک رفتار گروهی میان توده‌ مردم بدل کند و با ایفای نقش سازنده‌ خود در جنبش‌های سیاسی مشروطه و پس از آن، مسئولیت تاریخی خود را گردن بگیرد، چپ نو در همان عمر کوتاه و باوجود شعارهایی که برای پیشبرد آزادی و دموکراسی در ایران سر داده بود، به‌دلیل عملکرد نادرست خود، خواه در یک رویه‌ ملی و خواه حتی در چنبره‌ تنگ و ننگی که خود را در آن زندانی کرده بود و آن را تنها در کالبد یک آرمان‌شهر ناشناخته به نام آذربایجان شوروی سوسیالیستی می‌دید و ساده‌لوحانه می‌انگاشت که همه‌ دنیا در آن گرد آمده است، هرگز بخت پذیرش همگانی نیافت.
در یک نگاه کلی چنین می‌نماید که حضور جریان‌های وابسته به چپ نو در ماجراهای نزدیک‌تر به روزگار ما در بوم و بر آذربایجان چگونه به رهاسازی بخشی از نیروهای گریزازمرکز و ناایرانی یاری رسانده است. مطالعه‌ دقیق رویدادهای سال‌های اخیر حتی نشان می‌دهد بدنه‌ اصلی نیروهای وابسته به جریان‌های قوم‌گرا و جدایی‌خواه و ناایرانی، بیشتر از همه به آن دسته از عناصری که پیش‌تر درون جریان‌های چپ مرکزگریز سازمان یافته بوده‌اند، تعلق دارد.
آنچه از این مطالعه برمی‌آید، نشانگر آن است که رهاسازی نیروهای خفته‌ ضدایرانی، ای بسا توانسته به شکل احیای احساسات ازیادرفته‌ قوم از آن پس، به جنگ اعلام‌نشده‌ای انجامیده باشد که پیامدها و نشانه‌های آن حتی پس از گذشت این‌همه سال نیز چندان که می‌بایست از سوی دولت مرکزی ایران درک نشده.  شرایط نو درعین‌حال بازگوکننده‌ فضای پرگردوغباری است که از چندی پیش دامان ‌فرهنگ ‌و اندیشه و دانش را در این سامان بر خود نشسته دارد. در این فضای پریشان که درعین‌حال به طرز غم‌انگیزی از هماوردان ‌و پهلوانان ‌بزرگ ‌نقد و بررسی تهی شده و ‌گوی و میدان خالی از رقیب را یکجا به آنها واگذاشته است، کیست که نداند ‌در یک سنجش عالمانه، بی‌پایه و بی‌بنیادبودن همه‌ آن خوانش‌های نادرست ‌به‌آسانی روشن می‌شود؟ حتی در بادی نخست به نظر می‌رسد شاید چندان نیازی برای اثبات ناروایی و پوچی و بی‌ریشگی و بی‌پایگی هر کدام از این گفته‌ها نباشد.‌ اما مگر می‌شود؟
شاید با نگاهی گذرا به همه‌ این گفته‌ها جای اندکی برای شگفتی‌کردن مانده باشد. اما چگونه می‌توان شگفتی نکرد؟ همه‌ آنچه ‌گفته می‌شود، اگر از نظر نشانه‌شناسی، همچنان گونه‌ آشکاری از جنگ اعلام‌نشده‌ای را به رخ می‌کشند که ‌سال‌هاست بی‌هیچ حساسیتی ‌مرزهای تمدنی ایران‌زمین را درمی‌نوردد، به‌سختی می‌توان پذیرفت ‌در همه‌ این سال‌های ازدست‌رفته موضوع‌هایی از این دست تقریبا بی‌کوچک‌ترین رویارویی و بازدارندگی درخوری از سوی نهادهای مدنی و ایران‌گرا و همچنین ‌نهادهای وظیفه‌دار به انجام رسیده باشد و از آن بدتر این‌گونه از ادبیات نوساخته و جعلی و بی‌بنیاد با لحن و گویشی یک‌سویه و ایران‌ستیز همچنان به‌طور مداوم تولید و پراکنده شود.
اما واقعیت جز این نیست و در اینجا چهره‌ حقیقت همچنان کوبنده‌تر و روشن‌تر از اینهاست؛ چراکه امروزه در این آب‌وخاک بخش‌های فراوانی از این نشانه‌ها هنوز که هنوز است، جزئی از انگاره‌های ویژه‌ روشنفکری و نزدیک‌بینی‌های آنچنانی به شمار می‌روند. و چه راحت. ازاین‌رو ای بسا که در کوتاه‌مدت نخواهیم توانست از مطالعه‌ دقیق و بالینی و نشانه‌شناختی هرکدام از آنها طرفی ببندیم؛ چراکه ما سال‌های سال است ٢١ آذر و اهمیت نشانه‌شناختی آن را در نبرد گسترده و پنهانی‌ای که بر ما تحمیل شده است، از یاد برده‌ایم؛ ازاین‌رو در این مورد به‌ویژه، حق با همه‌ آنهایی است که مانند محمد بی‌ریا می‌اندیشند و دراین‌باره دمادم می‌پرسند. راستی با بی‌ریا و پرسش تاریخی او چه می‌توان کرد؟

نویسنده: ناصر همرنگ