زندگی داود رشیدی در یک نگاه/ خوب شد که دیپلمات نشد

لیلی نشسته بود جلوی پدر، همین دو سال پیش بود، مثلا مصاحبه بود، ولی پدر و دختر داشتند خاطره‌ها  را با هم ورق می‌زدند. حاصل مرور این خاطره‌ها دو سال پیش در سالنامه «اعتماد» منتشر شد. حالا دوباره داریم همان خاطرات را در چهل روز نبودن داود رشیدی بازخوانی می‌کنیم.
پسرک هر شب هیجان داشت. در دلش دعا دعا می‌کرد برای همشاگردی‌اش مشکلی پیش بیاید و نتواند به تئاتر برسد و او به جای همشاگردی، دیالوگ نمایش را بگوید. همشاگردی فقط یک دیالوگ داشت اما برای پسرک، گفتن همان یک دیالوگ هم کلی شور و حال داشت. برای او گفتن همان چند واژه، خیلی جدی و هیجان‌انگیز بود.
داود رشیدی هفت ساله بود که برای نخستین بار جادوی صحنه را تجربه کرد: «هفت سالم بود. «طوسی حائری» دختر دایی من، آن زمان خیلی در مجامع هنری و روشنفکری رفت و آمد داشت و نخستین گوینده زن در رادیو بود. فرانسه را خیلی خوب می‌دانست و بعدها با احمد شاملو ازدواج کرد. با آقای عبدالحسین نوشین آشنا و دوست بود. گویا آقای نوشین که آن زمان نمایش «مردم» را روی صحنه داشت، به تعدادی پسربچه برای صحنه یک کلاس درس احتیاج داشت. خلاصه با معرفی «طوسی حائری» من جزو چند محصل بودم که اصلا دیالوگ نداشتم اما محو آن تشریفات زیبای پشت صحنه شدم. همهمه مردم وقتی وارد سالن می‌شدند و روی صندلی‌های خودشان می‌نشستند، دلشوره و پچ پچ هنرپیشه‌ها و آخرسر تشویق و کف زدن مردم را خیلی دوست داشتم. یکی از بچه‌ها فقط یک دیالوگ داشت و من هر شب آرزو می‌کردم او نیاید و من به جای او دیالوگ را بگویم. از همان نمایش، در مغز من علاقه به تئاتر و کارگردانی و بازیگری شکل گرفت.»
این جادو اما با او ماند و ماند و گذر سال‌های بعد هم آن را کمرنگ نکرد. سال ١٣١٢ در تهران به دنیا آمده بود اما اصالتش به شمال و بابل برمی‌گشت. پدربزرگش علامه شیخ محمد حائری مازندرانی معروف به ابن‌الشیخ از روحانیان مشروطه‌خواه و جدش زین العابدین حائری مازندرانی از مراجع تقلید عصر قاجار بود. پدرش دیپلمات بود و در چند کشور سفیر شده بود. به سبب شغل پدر، دوران ابتدایی را در ایران و ترکیه گذراند. دوران متوسطه را در پاریس و دانشگاه را در بروکسل و ژنو. زندگی‌اش در چند کشور مختلف جریان داشت اما یک چیز همیشه با او بود. در تمام آن سال‌ها، جادوی صحنه با او بود و هر از گاهی رخ می‌نمود. در همان ژنو بود که جادوی تئاتر بالاخره او را گیر انداخت. در آکادمی نوریک ژنو برای تحصیل در کارگردانی و بازیگری تئاتر ثبت نام کرد و همان جا درس تئاتر خواند و فارغ‌التحصیل شد.
پدرش «عبدالامیر رشیدی حائری» خودش جزو نخستین شاگردان تنها کلاس تئاتر آن زمان بود اما آقای دیپلمات، خیلی موافق نبود که پسرش درس تئاتر بخواند. او هم مانند پدر حمید سمندریان معتقد بود درآمد تئاتر برای گذران زندگی کافی نیست و با هنر نمی‌شود زندگی را چرخاند. به علاقه پسرش احترام می‌گذاشت. او را از تئاتر منع نمی‌کرد. خودش هم این جادوی عجیب را دوست داشت اما به پسرش می‌گفت کنار درس تئاتر مدرک دانشگاهی دیگری بگیرد و داود نوجوان هم حرف پدر را گوش کرد و رشته علوم سیاسی را انتخاب کرد. شاید آن زمان فکر می‌کرد اگر در ایران نتواند کار تئاتر کند، می‌تواند به وزارت خارجه برود و آنجا کار کند اما چه خوب شد که نرفت! اصلا به درد دیپلمات شدن نمی‌خورد!

خاطره عجیب از موش و گربه عبید زاکانی
درسش تمام شده بود. هنوز در ژنو بود و حالا می‌خواست وارد کار شود. دوست داشت در تئاتر «کاروژ» مشغول به کار شود، تئاتری که فرانسوا سیمون، رییس آن بود. اما کار در این تئاتر مستلزم گذراندن آزمون ورودی بود. چاره‌ای نبود باید امتحان می‌داد: «روزی که برای امتحان در استخدام در گروه «کاروژ» که یک گروه حرفه‌ای خیلی معروف بود، رفتم از قبل با خودم فکر می‌کردم حتما همه مونولوگ‌های معروف مثلا از شکسپیر، مولیر، راسین و… را انتخاب می‌کنند ولی من «موش و گربه» عبید زاکانی را به فرانسه ترجمه و اجرا کردم. «فرانسوا سیمون» همین طور محو متن و اجرای من بود و متوجه نشد که سیگاری که به دست داشت، به آخر رسید و دستش سوخت! همان روز قبول شدم و مدتی در تئاتر «کاروژ» کار حرفه‌ای کردم. چند نمایش را به عنوان کارگردان روی صحنه بردم و با اجرای چند نمایش هم به عنوان بازیگر همکاری داشتم. «فیلیپ نامت» یکی از همکاران خوب آن زمانم است که هنوز با هم مکاتبه داریم و به تازگی بازنشسته شده. هر وقت به سوییس می‌رفتم، به دیدن نمایش او هم می‌رفتم.»
٣٠ یا ٣١ ساله بود. می‌خواست به ایران برگردد. به ایران برگردد؟ خب معلوم است. حتی برای لحظه‌ای فکر ماندن در آنجا را نداشت. همیشه هدفش این بود به ایران بیاید و اینجا تئاتر کار کند و… و برگشت.
به ایران آمد و بلافاصله در اداره تئاتر آن زمان مشغول به کار شد. یک گروه تئاتری درست کرد و حسابی کار می‌کرد. مدام برنامه داشت؛ یا در حال ترجمه بود یا مشغول تمرین یا سرگرم اجرای نمایش. فقط هم اینها نبود. به جز کار صحنه، در تلویزیون هم فعال بود. آن زمان یک تلویزیون غیردولتی بود که به «ثابت پاسال» تعلق داشت و به آن تلویزیون ثابت می‌گفتند. در این مدت همکاران خوبی هم پیدا کرده بود؛ عزت‌الله انتظامی، علی نصیریان، جمشید مشایخی، محمدعلی کشاورز، جعفر والی، فخری خوروش، جمیله شیخی، مهین شهابی و… همه فعال بودند. هر چهارشنبه شب اجرای نمایش زنده داشتند که برای تلویزیون هم ضبط می‌شد تا مردم شهرهای دیگر هم از تئاتر بی‌بهره نمانند. همه تئاتر که متعلق به تهران نبود.

برای خودش جوان آوانگاردی بود
حالا دیگر مدتی از بازگشتش به ایران می‌گذشت. دلش می‌خواست نمایشی را کارگردانی کند. وقتش بود جادوی صحنه را در تئاتر ایران تجربه کند. همان جادوی هفت سالگی‌اش را. اول «ایوانف» چخوف را انتخاب کرد ولی جوان بود و انگار بر و بچه‌ها خیلی به او اطمینان و اعتماد نداشتند. نمی‌توانستند خودشان را دست او بسپارند. به جمشید مشایخی پیشنهاد بازی داد اما به هر حال نشد. مرد جوان اما ناامید نشد، نمایشنامه دیگری پیدا کرد؛ «می‌خواهید با من بازی کنید» نوشته «مارسال آشار» را ترجمه کرد و آن را در تئاتر «کسری» که یک تئاتر خصوصی بود، روی صحنه برد. استقبال تماشاگران چشمگیر بود. جادوی صحنه کار خودش را کرده بود. بهرام هم در آن تئاتر بود؛ «بهرام بیضایی.» او هم در تئاتر «کسری» بود. جمشید مشایخی هم گرچه نشد در «ایوانف» بازی کند، اما در این نمایش بازی کرد. نمایش موفق بود گروه جوان، انرژی گرفته بود.
همان سال نمایش دیگری روی صحنه برد «کاپیتان قره گوز» نوشته یک نویسنده سوییسی. با جلال ستاری نمایشنامه را ترجمه کردند. علی نصیریان، فهیمه راستکار و خیلی از هنرپیشه‌های مطرح آن زمان در آن بازی کردند. آنها دیگر به این کارگردان جوان از فرنگ برگشته اعتماد داشتند. این نمایش هم با استقبال روبه‌رو شد. بعد از تهران در چند شهر دیگر هم آن را اجرا کردند. برای خودش جوان آوانگاردی بود. روی نمایشنامه‌ای دست گذاشته بود که در ایران اصلا شناخته نشده بود و در اروپا هم تازه بود؛ «در انتظار گودو» نوشته ساموئل بکت. نمایشی ابزورد که در واقع نوعی واکنش به فجایع بعد از جنگ جهانی در اروپا بود. نمایشنامه را با پرویز صیاد به فارسی ترجمه کردند. این نمایش دو نقش اصلی داشت؛ «ولادیمیر» و «استراگون.» خودشان هم ایفای نقش‌ها را بر عهده گرفتند.
داود رشیدی «ولادیمیر» را بازی می‌کرد و پرویز صیاد، «استراگون» را. پرویز کاردان و سیروس افهمی هم بودند. «در انتظار گودو» هرچند نمایشنامه تازه‌ای بود اما بازتاب خوبی داشت و با واکنش‌ها و بازخوردهای خوبی روبه‌رو شد. حدود یک ماه در سالن انجمن ایران امریکا روی صحنه بودند؛ سالنی که حالا متعلق به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان است و مدت‌ها است رنگ اجرای هیچ نمایشی به خود ندیده است. اما آن سال‌ها حسابی فعال و زنده بود و پر از هیجان و جادوی صحنه.
«در انتظار گودو» فقط در این سالن که اجرا نشد. این نمایش مهمان مجله «خوشه» هم شد: «مجله «خوشه» که در آن زمان از نشریات روشنفکری بود و نویسنده‌ها و شاعران مطرح در آن مطلب داشتند، سالی یک بار شب‌های شعر برگزار می‌کرد. فکر می‌کنم ما هم دو، سه اجرا در شب‌های شعر «خوشه» داشتیم. نمایش «در انتظار گودو» خیلی مورد توجه قرار گرفت. برای خود من آن اجراها فراموش‌نشدنی هستند. تیم خیلی خوبی بودیم.»
دامنه شهرت این نمایش از تهران و شب‌های شعر «خوشه» و سالن ایران امریکا فراتر رفت و به جشن هنر شیراز رسید. رویدادی هنری که به همت تلویزیون آن زمان هر سال در شهر «حافظ» و «سعدی» برگزار می‌شد و هنرمندان مطرح از داخل و خارج کشور در آن حضور داشتند. زمانی که «در انتظار گودو» در این جشن اجرا شد، یک کارگردان فرانسوی هم مهمان همین جشن بود و « آن کارگردان فرانسوی خودش برای نخستین‌بار «در انتظار گودو» را در پاریس روی صحنه برده بود. متاسفانه اسمش را به یاد نمی‌آورم. در آغاز نمایش پشت صحنه آمد و از ما عذرخواهی کرد چون پرواز داشت و ناچار بود در آنتراکت نمایش، سالن را ترک کند اما بعد از تمام شدن نمایش، با هیجان پشت صحنه آمد و گفت که آنقدر تحت‌تاثیر این اجرا قرار گرفته بود که نتوانسته بود سالن اجرای نمایش را ترک کند و پرواز تهران را از دست داده بود.»
درباره این نمایش نقدهای بسیار خوبی هم نوشته شد. خیلی از روشنفکران آن زمان درباره آن نوشتند، از جلال آل‌احمد تا رضا براهنی و… نمایشش مورد توجه قرار گرفته بود اما این همه داستان جادوی صحنه نبود.

ادا و اصول و  روشنفکر بازی نداشت
درست است که از فرنگ آمده بود، درست است که در ژنو درس خوانده بود، درست است که آوانگارد بود و «در انتظار گودو» را اجرا کرده بود یا نمایشنامه‌های خارجی دیگری روی صحنه برده بود. اما این طور نبود که فقط متن خارجی کار کند. ادا و اصول فرنگی و روشنفکر بازی هم نداشت. برای او متن خارجی و ایرانی مطرح نبود، نمایشنامه باید خوب می‌بود. حالا فرقی نمی‌کرد به چه زبانی باشد. مهم این بود که چه حرفی بگوید، مهم این بود که بتواند با مردم ارتباط برقرار کند، حرف زمانه باشد. بعد از اجرای این دو نمایشنامه، متن ایرانی هم دست گرفت. غلاحسین ساعدی یا همان دکتر ساعدی را خیلی دوست می‌داشت. حسابی با هم دوست بودند. بعد از مرگ ساعدی غصه می‌خورد که چرا این همه زود رفت؟! و چه حیف! و شاید افسوس‌های دیگری که او هیچ‌وقت نگفت…
به هر حال خیلی از نمایشنامه‌های او را اجرا کرده بود مثل «دیکته و زوایه» یا «وای بر مغلوب». در این نمایش دوم، سوسن تسلیمی و مرضیه برومند هم بازی می‌کردند. حالا دیگر برای خودش گروهی داشت؛ گروه تئاتر «امروز» با اعضایی مانند پرویز فنی‌زاده، فهیمه راستکار، مهدی هاشمی، داریوش فرهنگ، خسرو شجاع‌زاده و… اتفاقا پرویز فنی‌زاده مجبور شد برای عمل آپاندیسیت، نمایش را ترک کند و خودش به جای او بازی کرد.
در سال ۱۳۵۲ خورشیدی از اداره تئاتر به تلویزیون ملی ایران رفت و در سمت مدیریت گروهِ نمایش‌ها و سرگرمی‌های آن سازمان شامل سریال‌ها، مسابقات، تئاترهای تلویزیونی مشغول به کار شد. در همان زمان نمایش‌های تلویزیونی خیلی زیادی تولید شد تا مردم شهرهای دیگر هم لذت تماشای تئاتر را بچشند. هرچند تماشای تئاتر در قاب تلویزیون با جادوی صحنه متفاوت بود اما به هر حال بهتر از هیچ بود و راهی بود برای فرهنگ‌سازی ضمن اینکه با این شیوه، بسیاری از جوانان هنرمند هم به کار گرفته می‌شدند. در کنار کارهای اجرایی، به عنوان استاد دانشگاه هم فعال بود. در دانشکده هنرهای دراماتیک درس می‌داد و در همین دانشکده بود که با علی حاتمی آشنا شد: « در دانشکده هنرهای دراماتیک دانشجوی من بود. خیلی فعال و سرزنده بود. بعدها خیلی با هم دوست شدیم و برایم مثل یک برادر کوچک‌تر بود.»
علی جوان که بعدها «سعدی سینما» لقب گرفت، نمایشنامه‌ای داشت به نام «حسن کچل» که استادش آن را برای اجرا انتخاب کرد، نمایشی با ساز و ضرب ایرانی، موسیقی سنتی ایرانی داشت و روی صحنه اجرا، تنبک و قیچک بود و رقص و آواز ایرانی. پرویز فنی‌زاده بازی می‌کرد که رشیدی او را بازیگر فوق‌العاده‌ای می‌دانست. در کنار اسماعیل داورفر، اصغر سمسارزاده، یدی (یدالله) شیراندامی و… اجرای خوبی شد و نمایش موفق بود. علی حاتمی خودش بعدها فیلم سینمایی آن را ساخت.
حالا دیگر مثل دو برادر بودند. هر دو ازدواج کرده بودند و بچه داشتند. داود سال ١٣۴٧ با احترام برومند ازدواج کرده بود که خودش هم هنرمند و قصه‌گوی خوب بچه‌ها در تلویزیون آن زمان بود. دو بچه هم داشتند؛ «فرهاد» که بزرگ‌تر بود و «لیلی.» علی هم با زری خوشکام یا همان زهرا حاتمی پیوند زناشویی بسته بود و «لیلا» تنها ثمره ازدواج این زوج هنرمند بود. «لیلی» و «لیلا» هر دو تک دختر بودند بنابراین خیلی طبیعی بود که بهترین همبازی بچگی یکدیگر شدند و بعدتر هم دوستان خیلی خوبی شدند.
رابطه‌شان مثل دو تا دختر عمو بود. استاد دیروز در خیلی از آثار شاگردش بازی کرد؛ «هزاردستان»، «کمال‌الملک» و… رابطه دوستی و همکاری ادامه داشت تا اینکه علی یا به قول لیلی «عمو علی» بیمار شد. داود رشیدی در دوران بیماری‌اش همیشه همراهی‌اش می‌کرد. در جریان جزییات بیماری بود تا اینکه آن خبر هولناک از فراسوی مرزها گذشت و به گوش او هم که خارج از کشور بود، رسید.
خیلی سال‌ها را با او گذراندم اما زمان فوتش نبودم
چه تقدیر عجیبی! زمان درگذشت «علی حاتمی» ایران نبود: «زمان فوتش در پاریس مشغول بازی در «پرواز انقلاب» به کارگردانی رسول صدرعاملی بودم. صبح غم‎انگیز مه‌آلود و سرد پاییز پاریس، ساعت پنج صبح بود که امید روحانی به من زنگ زد و خبر درگذشت علی را داد. در آپارتمانی که بودیم، همه دوستان خواب بودند. بلند شدم. پالتو و شال گردنم را برداشتم و به خیابان رفتم و گریه کردم. همه خاطرات سال‌های پشت سر از جلو چشمم رد شدند.‌ای کاش ایران بودم. این هم عجیب بود. خیلی سال‌ها و لحظه‌ها را با او گذراندم اما زمان فوتش نبودم…»
سینما بی‌رحم است، همه سینماگران این را می‌دانند و می‌گویند. برای خیلی از آنها این تجربیات تلخ پیش آمده است و بی‌رحمی سینما این‌بار گریبان او را گرفته بود آن هم در دیاری دور و غریب.

اما چطور شد که پا به این دنیای بی‌رحم گذاشت؟
در آن روز غم‌انگیز پاییزی در میانه مرور خاطرات «علی» و «هزاردستان» و «کمال‌الملک» و… به همه این چیزها فکر کرد. به همه آن سال‌های پرالتهاب، اصلا چه شد که از سینما سردر آورد؟ چه شد که ناگهان تصویر خودش را روی پرده نقره‌ای دید؟ مگر او دلباخته تئاتر نبود؟ مگر نه اینکه در تمام دوره نوجوانی در نامه‌نگاری با دوستانش فقط و فقط از تئاتر گفته بود؟ اما او هم جوان بود و مثل همه همقطارانش با موج سینما همراه شد:
« یک موج بود و همه تئاتری‌ها به سینما جذب می‌شدند. بالاخره این یک تجربه و عرصه تازه برای من بود. ضمن اینکه در یک سال‌هایی وضع تئاتر شاید چندان برای من راضی‌کننده نبود.»
موج نو سینما راه افتاده بود. کارگردان‌های تازه‌ای آمده بودند؛ داریوش مهرجویی، بهرام بیضایی، ناصر تقوایی، ابراهیم گلستان و… آنها ستارگان همیشگی فیلمفارسی را نمی‌خواستند. پس سراغ بازیگران تئاتر رفتند. خیلی از تئاتری‌ها در این فیلم‌ها بازی کردند؛ عزت‌الله انتظامی، علی نصیریان، پرویز فنی‌زاده، جمشید مشایخی، محمدعلی کشاورز، فخری خوروش و… .
او هم دنبال تجربه تازه‌ای بود و این تجربه برایش رقم خورد. سال ١٣۵٠ بود که نخستین فیلمش را بازی کرد «فرار از تله.» جلال مقدم از دوستان صمیمی‌اش بود که از نظر فرهنگی هم خیلی به هم نزدیک بودند. سناریو را به او داد. خواند و خیلی خوشش آمد. یک ویژگی دیگر هم داشت؛ تفاوت دستمزد در سینما و تئاتر. برای او هم که مانند دیگر بازیگران تئاتر به دستمزدهای پایین عادت کرده بود، حالا دستمزد سینما خیلی خوب بود اما خب فقط این نبود بلکه بیشتر وجود خود جلال مقدم و سناریو بود که در این انتخاب و تصمیم‌گیری نقش داشت.

یک نگرانی طبیعی
پیشنهاد را پذیرفت ولی نگران بود. نگرانی‌اش طبیعی بود. در نخستین تجربه سینمایی قرار بود با بهروز وثوقی همبازی شود. ستاره محبوب آن سال‌های سینما که همبازی شدن با او می‌توانست نگران‌کننده باشد: «خیلی دلشوره داشتم. جلال خیلی حرف زد تا راضی شدم. نکته‌ای هم که نگرانم می‌کرد، بازی در کنار بهروز وثوقی ستاره آن سال‌ها بود. البته من و بهروز به یک اندازه در فیلم حضور داریم اما بعد از اینکه قرارداد بستم، بسیاری از دوستان و دور و بری‌ها می‌گفتند بهروز نمی‌گذارد تو گل کنی و به اصطلاح حقت رو در بازی می‌خورد. خلاصه از این حرف‌ها که درست برعکس بود. بهروز خیلی چیزها به من یاد داد. با هم جور بودیم. کلی به من کمک و راهنمایی کرد. بعد از فیلم «فرار از تله»، ما دوستان خوبی شدیم. بعدها هم فیلم موفق «کندو» را با هم کار کردیم.»
«کندو» واقعا موفق بود. فیلمی از «فریدون گله» که هنوز هم جوانان دوستش دارند. جوانانی که هیچ یک این فیلم را در سینما ندیده‌اند اما خیلی وقت‌ها با دیدن داود رشیدی در خیابان، او را «آقا حسینی» صدا می‌زدند!
فریدون گله که بعد از انقلاب چندان فعال نبود، خیلی دلش می‌خواست قسمت دوم این فیلم را بسازد: « مدتی قبل از فوتش، با مامانت و بهرام (شاه محمدلو، باجناقش) شمال رفتیم. فکر کنم نوشهر بود. نه متل قو بود. از دیدنش خیلی خوشحال شدم. آرزو داشت «کندو ٢» را بسازد. سناریوی آن را هم به من داد ولی مرگ، فرصتی برای ساختن آن فیلم به او نداد.»
سینما بی‌رحم بود. اما او در همین هنر بی‌رحم تجربه‌های دلنشینی داشت که حالا بعد از گذر سالیان هنوز آنها را دوست می‌داشت. گاهی با خودش فکر می‌کرد کدام یک از فیلم‌هایش را بیشتر از همه دوست می‌داشت؟
قبل از انقلاب، «فرار از تله»، «کندو»، «فدایی» و بعد از انقلاب، «هیولای درون» خسرو سینایی، «شیلات» میرلوحی، «کمال‌الملک» علی حاتمی، «تاتوره و بی‌بی چلچله» کیومرث پوراحمد، و سریال‌های «هزاردستان»، «یکی از این روزها»، «آوای فاخته» و «گرگ‌ها». سینما بی‌رحم بود و علی حاتمی رفته بود و او در یک روز اندوهناک پاییزی به تنهایی در پاریس قدم می‌زد و خاطرات گذشته را مرور می‌کرد. اما زندگی همیشه بر یک مدار نمی‌چرخد. نه غصه ماندنی است و نه شادی. دنیا نیش‌و نوش دارد، مثل صورتک‌های تئاتر «خنده» و «گریه» دارد. درست چند ماه بعد از درگذشت علی حاتمی بود که «لیلی» رخت عروسی پوشید و شادی را به خانه آورد. «لیلی» با عروس شدنش هدیه‌ای همیشگی به او بخشید؛ «سینا» نوه‌ای که می‌پرستیدش. رابطه‌شان شگفت‌انگیز بود. خیلی فراتر از رابطه پدر بزرگ و نوه.  از رفتن علی حاتمی چند سالی می‌گذشت و تنها یادگارش «لیلا» برای خودش خانمی شده بود. فیلمی هم بازی کرده بود هم اسم خودش «لیلا» کار مهرجویی که در آن فیلم یک همبازی داشت «علی مصفا ». مدت زمان زیادی نگذشت که علی مصفا، لیلا را از او خواستگاری کرد: «علی پسر بسیار خوبی است.» و این پاسخ او بود.

جادویی که کمرنگ نشد
سال‌های زیادی گذشته بود. همه موهایش به سپیدی گراییده بود اما جادوی صحنه که کمرنگ نشده بود. همیشه در حال خواندن بود؛ نمایشنامه‌های تازه‌ای می‌خواند و ترجمه می‌کرد. پسرش «فرهاد» که خارج از کشور زندگی می‌کرد، همیشه برایش متن‌های تازه را می‌فرستاد و او هم که شوق خواندن داشت، می‌خواند و ترجمه می‌کرد و رویای اجرای هر کدام را در سر می‌پروراند و همچنان عاشق تئاتر بود: «خوشحالم که هیچ‌وقت تئاتر را فراموش نکردم. بعد از انقلاب سال ۵٨ نمایش «پوست یک میوه روی یک درخت خشکیده» را روی صحنه بردم و بعد، نمایش «پیروزی در شیکاگو»، «ریچارد سه»، «هنر»، «منهای دو» و «آقای اشمیت کیه؟» را روی صحنه بردم که این دو تای آخر را سال ٨٩ و ٩٠ کارگردانی کردم. البته چند نمایش تلویزیونی هم کارگردانی و بازی کرده‌ام.»
خیلی بازی کرده بود و بازیگری را بسیار دوست می‌داشت اما این عشق به معنای نادیده گرفتن سختی کار نبود: «بازیگری خیلی سخت است چون قرار است نقش شخصیت دیگری را بازی کنی، آن هم به گونه‌ای که وقتی تو در حال بازی هستی، تماشاگر دیگر تو را نبیند بلکه آن شخصیتی را که بازی می‌کنی، در تو ببیند. پس بازیگری خیلی سخت است به خصوص در تئاتر که اجرای زنده است و فرصتی برای اشتباه نیست.»

آرزوهایی از جنس تئاتر
دیگر جوان نبود. سینا که قد می‌کشید یعنی او هر روز پیرتر می‌شد. هفتاد و هشتاد را رد کرده بود اما باز هم برای آن جادوی همیشگی آرزوهایی داشت، دلش می‌خواست خودش دوباره تئاتر اجرا کند آن هم با همسن و سالان خودش هرچند با جوانان هم خیلی کار کرده بود. چند نمایشنامه هم در نظر داشت یکی نمایش «آری» و دیگری نمایشنامه‌ای از احمدرضا احمدی که شاعر بود اما هیچ کدام به اجرا نرسید.
و یک آرزوی دیگر هم داشت برای تماشاخانه‌ای که مثل خودش کهنسال شده بود و حالا دیگر اتفاقات زیادی را از سر گذرانده بود. تماشاخانه‌ای که متن‌های بیضایی، رادی، ساعدی و… در آن جان گرفته بود، تماشاخانه‌ای که صدای انتظامی، نصیریان، شیخی، فنی‌زاده، کشاورز و والی در آن پیچیده بود؛ تماشاخانه «سنگلج» که در دوره جوانی آنها «بیست و پنج شهریور» نامیده می‌شد. به شهردار تهران نامه نوشته بود و این درخواست را به صورت مکتوب هم ارایه کرده بود: «به آقای قالیباف (شهردار تهران) درخواست دادم سالنی را که کنار سنگلج است، به این تالار اضافه کنند تا بزرگ‌تر شود. امیدوارم این اتفاق هر چه سریع‌تر بیفتد.»

و سرانجام فرشته سپیدپوش مرگ
این اتفاق اما هنوز نیفتاده است. خیلی اتفاقات دیگر هم نیفتاده اما یک اتفاق مهم در زندگی او افتاده است. یک روز تابستانی که همه‌چیز عادی به نظر می‌رسید، یک روز جمعه که هوا آفتابی و درخشان بود، یک روز تعطیل که سینا مثل همه روزهای تعطیل دیگر تا دیر وقت می‌خوابید، فکر کرد بهتر است بی‌خیال همه آرزوها بشود. انگار خسته بود، انگار دیگر حوصله گذر سالیان دیگر را نداشت. خیلی چیزها را تجربه کرده بود، خیلی جاها سفر کرده بود، خیلی نقش‌ها بازی کرده بود، خیلی نمایشنامه‌ها را ترجمه کرده بود، خیلی شعرها خوانده بود. بعد فکر کرد شاید دیگر بس است. دیگر بهتر است کمی به آرامش خودش فکر کند. برای نخستین بار چیزی دید که حتی از جادوی صحنه هم خیره‌کننده‌تر بود، فکر کرد این هم یک تجربه است، هرچند بی‌بازگشت. پس دست فرشته سپیدپوش مرگ را گرفت و خودش را سپرد به ابدیت. هرچند نگران «سینا» بود اما خوب می‌دانست «سینا» دیگر بزرگ شده و می‌تواند از پسش بر بیاید. برای نخستین بار حس کرد این خواب چه شیرین است و دلپذیر. آنقدر شیرین که می‌شود همه این سال‌های سپری شده را گذاشت و رفت. آن روز پنجمین روز شهریور ماه بود. نه زمستان بود و نه سرد. گرم بود و آفتابی مثل همه سال‌های زندگی‌اش. کسی چه می‌داند شاید آن لحظه آخر این شعر را خوانده بود، شعری که همیشه خیلی دوستش می‌داشت:
«روی دفترهای مدرسه‌ام / روی میز تحریرم و درختان/ روی ماسه‌ها و روی برف/ اسم تو را می‌نویسم/ روی تمام صفحات خوانده شده/ روی تمام صفحات سفید / روی سنگ، خون، کاغذ یا خاکستر/ اسم تو را می‌نویسم.»
و عبدالامیر رشیدی حائری بعدها فکر کرد که چه خوب شد پسرش «داود» دیپلمات نشد!

نمایشنامه باید حرف زمانه را بگوید

درست است که از فرنگ آمده بود، درست است که در ژنو درس خوانده بود، درست است که آوانگارد بود و «در انتظار گودو» را اجرا کرده بود یا نمایشنامه‌های خارجی دیگری روی صحنه برده بود. اما این طور نبود که فقط متن خارجی کار کند. ادا و اصول فرنگی و روشنفکر بازی هم نداشت. برای او متن خارجی و ایرانی مطرح نبود، نمایشنامه باید خوب می‌بود. حالا فرقی نمی‌کرد به چه زبانی باشد. مهم این بود که چه حرفی بگوید، مهم این بود که بتواند با مردم ارتباط برقرار کند، حرف زمانه باشد. بعد از اجرای این دو نمایشنامه، متن ایرانی هم دست گرفت. غلاحسین ساعدی یا همان دکتر ساعدی را خیلی دوست می‌داشت. حسابی با هم دوست بودند. بعد از مرگ ساعدی غصه می‌خورد که چرا این همه زود رفت؟! و چه حیف! و شاید افسوس‌های دیگری که او هیچ‌وقت نگفت… به هر حال خیلی از نمایشنامه‌های او را اجرا کرده بود مثل «دیکته و زوایه» یا «وای بر مغلوب». در این نمایش دوم، سوسن تسلیمی و مرضیه برومند هم بازی می‌کردند. حالا دیگر برای خودش گروهی داشت؛ گروه تئاتر «امروز» با اعضایی مانند پرویز فنی‌زاده، فهیمه راستکار، مهدی هاشمی، داریوش فرهنگ، خسرو شجاع‌زاده و… اتفاقا پرویز فنی‌زاده مجبور شد برای عمل آپاندیسیت، نمایش را ترک کند و خودش به جای او بازی کرد.
در سال ۱۳۵۲ خورشیدی از اداره تئاتر به تلویزیون ملی ایران رفت و در سمت مدیریت گروهِ نمایش‌ها و سرگرمی‌های آن سازمان شامل سریال‌ها، مسابقات، تئاترهای تلویزیونی مشغول به کار شد. در همان زمان نمایش‌های تلویزیونی خیلی زیادی تولید شد تا مردم شهرهای دیگر هم لذت تماشای تئاتر را بچشند.