زن جوان افزود: فکرم حسابی درگیر شده بود و کسی داشت در مورد شوهرم بدگویی میکرد که ما بیشتر از چشمانمان به او اعتماد داشتیم، نمی دانستم پشت پرده این حرفها نقشهای حیله گرانه از سر حسادت و بخل نهفته است.
مینا در حالی که حلقه ازدواجش را در انگشتش تکان میداد، گفت: من وهمسرم دو سال قبل با هم آشنا شدیم. ما از روز اول همه چیز را به خانواده خود گفتیم و این ارتباط و علاقه مندی با راهنمایی و هدایت بزرگترها به خواستگاری و ازدواج ختم شد.
من و ناصر هنوز در دوران عقد هستیم و واردزندگی مشترک خود نشدهایم. اما آتش بدبینی و شک و تردید به جان زندگیمان افتاد و حتی به مرز طلاق رسیده بودیم.
مینا افزود: من حرفهایی در مورد شوهرم میزدم که نمیتوانستم آنها را اثبات کنم. از طرفی نمیتوانستم بگویم چه کسی این اطلاعات را در اختیارم میگذارد. بحث معرفت بود و آبرو داری و من نمیدانستم که این ملاحظه و احتیاط برای فاش کردن نام کسی که در مورد شوهرم حرفهایی بی اصل و اساس به من میزند به قیمت از بین رفتن زندگی خودم تمام خواهد شد.
زن جوان سرش را تکانی داد و گفت: خدا رو شکر این موضوع ختم به خیر شد.
جرقه اختلافاتتان از کجا شروع شد:
مینا در پاسخ به این سؤال گفت: شوهرم با فردی از دوران ابتدایی رفیق هستند و همه آنها را دو برادر صدا میزنند. حتی بعد از ازدواجمان او برای دوستش ابراز دلتنگی عجیبی میکرد و این همه وابستگی عاطفی بین دو نفر برایم جالب بود.
ناصر و دوستش تقریباً هر روز همدیگر را میدیدند و با هم به ورزش یا تفریح میرفتند. من هم خیالم جمع بود که همسرم اهل رفیق بازی بی حد و اندازه نیست و با آدم درست و حسابی در ارتباط است. چند ماه بعد از ازدواجمان، پدرم بخشی از ارث و میراث خودش را تقسیم کرد و ما توانستیم یک آپارتمان نقلی و خودرویی مناسب بخریم. از آن به بعد آماده میشدیم که سر خانه و زندگی خودمان برویم. اما یک روز دوست ناصر حرفهایی در مورد شوهرم گفت که مرا نسبت به شریک زندگیام دچار توهم و بدبینی میکرد. او درباره رابطه دوستی ناصر و دختر همسایهشان در چند سال قبل و همچنین علاقه مندی شوهرم به دختر عمویش و حتی جواب نه آنها به خواستگاری و… اطلاعات ریز و دقیقی در اختیارم گذاشت.
در لحظه خداحافظی هم با لحنی شگف برانگیز گفت از اینکه نمیتواند اطلاعات بیشتری در اختیارم بگذارد عذرخواهی میکند.
این حرفها باعث شد تا نسبت به ناصر بدبین شوم. مترصد موقعیتی بودم تا با دوستش حرف بزنم. یک روز به مغازهاش رفتم و با خواهش و تمنا گفتم هر چه در مورد ناصر میدانی بگو و مطمئن باش که این حرفها به هیچ عنوان جایی درز نخواهد کرد. او میگفت شوهرم زن موقت دارد و… آتش گرفته بودم. دیگر نمیتوانستم خودم را کنترل کنم. شوهرم را زیر ذره بین بدبینی قرار داده بودم و زندگیمان جهنم شده بود. ناصر خودش را به زمین و زمان میکوبید تا بفهمد حرفهایی که به زبان میآورم از کجا آب میخورد. کارمان به دعوا و مرافه کشیده شد و ما را از کلانتری به مرکز مشاوره پلیس معرفی کردند. در اینجا مجبور شدم حقیقت را بگویم. حالا فهمیدهام دوست ناصر از سر حسادت، این پرت و پلاها را به من گفته وچند ماه مایه عذاب روح و روانم شده است. او حتی در مورد همسر موقت ناصر هم دروغ تحویلم داده است.
به قول خانم مشاور، آدم وقتی ازدواج میکند باید حد و مرز حریم برای زندگیاش قایل شود و اعتماد نابجا به دیگران دردسرآفرین میشود.