اما با نمایشنامهنویسِ کلهشقی چون والاس شان که همیشه در آثارش درگیر «مرزهای اخلاقی» و «ارتباط میان غرایز انسانی با کنشهای اجتماعی آدمها و انتخابهای سیاسیشان» بوده چهکار باید کرد؛ آن هم در جهان متمدنی که همهچیزش، ازجمله اخلاق و غرایز، را همین تمدن شکل میدهد و تودهها در انتخابهای سیاسیشان تا جایی آزادند که نظم مسلط اجازه میدهد. اگر مسئله در مورد نمایشنامهای مثل «فکری سهبخشی» اخلاق جامعه بود، بعدتر و در آثار دیگری از والاس شان، مسئلهِ جهان متمدن به چیز دیگری بدل شد: مرزهای سیاست و ایدئولوژی حاکم بر جهان سرمایهداری. با آغاز دهه هشتاد میلادی، والاس شان با نمایشنامههایش پا به عرصه سیاست گذاشت و در اینجا هم باز نظم مسلط را به ترس انداخت. آنها اینبار فکر میکردند که این نمایشنامهها از نظر سیاسی زیادی رادیکالاند و اجرایشان با معیارهای جهان سرمایهداری جور درنمیآید پس باید جلوی اجرایشان سنگ انداخت. اما چاره والاس شان چیست وقتی مرزهای جهان آزاد تا این حد بسته است؟ در سالهای اخیر او بیشازپیش به سیاست توجه کرده و حتی مقالههایی سیاسی نوشته و در برابر ترس موجود از چپ در ایالات متحده، بهروشنی از ایدهها و آرمانهایی دفاع کرده که ریشه در سوسیالیسم دارند.
از والاس شان تا امروز چندتایی نمایشنامه به فارسی ترجمه شده است. بهرنگ رجبی تاکنون نمایشنامههایی مثل «شب در رستوران تاکهاس»، «عزادار اجیر» و «تب» را به فارسی ترجمه کرده که هر سه در نشر بیدگل بهچاپ رسیدهاند.
در «عزادار اجیر»، با چند روشنفکر روبهروییم که بنا به سنت فکریشان میخواهند از همه کس و همهچیز انتقاد کنند. اما وقتی سیستم موجود در جهان آنها به شکلی است که یکروز عدهای میتوانند سرزده به خانه یکی از آنها بروند و هرکاری که خواستند با او و خانوادهاش انجام دهند، تکلیف چیست؟ «عزادار اجیر» به واسطه روایت زندگی چند روشنفکر و بلایی که سر یکی از آنها میآید، به نقد زیربنایی قدرت و خشونت برآمده از آن پرداخته است: «منظورم اینه که شما دارین توانتونو صرف تحسینکردن یا سرزنشکردن آدمها میکنین و میگین کی بهتره یا بدتره- این وسط حواستون کلا پرته از درد و رنجهای بشریای که دورتادورتون برقراره، کلا پرته از این مسئله پیچیدهای که جوابدادنش هم سخته: چی باعث این درد و رنج شده. منظورم اینه که عوض محکومکردن مارتین یا هرکس دیگهای، کار باارزشتر این نیست که سعی کنیم چیزهای مختلفیو بفهمیم؟ مثلا بفهمیم چه شرایطی تو دنیا یا تو زندگی شخصی آدمها ممکنه باعث شده باشه جوری رفتار کنن که مارتین رفتار کرد؟ چه شرایطی تو دنیا به وجود اومده که باعث این قضیه شده؟ و چهطور شده که این شرایط به وجود اومدهن؟ میخوام بگم همه قضاوتکردنها، همه محکومکردنها، این که کی بالاتره، اینکه کی پایینتره، حق با من بودها و اینها، خیلی به کار و کمک این همه آدمی نمیآن که واقعا قربانی انواع جورواجور وحشتان، همون وقتی که شما دارین وقتتونو صرف بحثکردن سر این مسایل میکنین.»
در «شب در رستوران تاکهاس» به ارتباط هنر و اجتماع و وظیفه هنرمند در برابر وضعیت اجتماعی و سیاسی اطرافش پرداخته شده است. عدهای از هنرمندانی که سالها پیش در اجرای یک تئاتر در کنار هم بودهاند، دور هم جمع میشوند تا یاد گذشته را زنده کنند. اما چه باید کرد اگر یکی از آنها وارد کاری شده باشد که با سلاحهای کشتار جمعی مرتبط است. به عبارتی حالا تکلیف دیگرانی که یک روز به واسطه هنر با هم رفاقت داشتند چیست؟
«تب»، مونولوگی طولانی است. راویاش نه نام دارد و نه جنسیتاش معلوم است. مخاطب این نمایشنامه از همان ابتدا، به وسطِ زندگی راوی پرتاب میشود بیآنکه چیزی از او بداند. باید از دل فکرهای پریشان و درهمِ راوی پی برد که او کجاست و از چه چیزی حرف میزند: «تو سفرم- یههو تو سکوتِ قبل سحر تو اتاقِ یه هتلِ غریبهای از خواب میپرم، تو یه کشور فقیری که به زبون من حرف نمیزنن؛ دارم میلرزم و رعشه دارم- چرا؟ یه چیزی شده- یه اتفاقی داره میافته- یه جای خیلی دوری، تو یه کشور دیگه، آره، یادم میآد. اعدامه. مقاله روزنامههه میگفت ساعتش همینه، روزش همینه.» ابهام موجود در این سطرهای ابتدایی روایتِ راوی، تقریبا تا پایان نمایشنامه باقی میماند. زمان و مکان روایت بهطور دقیق مشخص نیست. فقط از میان حرفها یا فکرهای راوی میفهمیم که او میتواند عضوی از جامعهای متمدن باشد که به کشور یا کشورهایی فقیر و پرتافتاده رفته و حالا آنچه در سفرهایش تجربه کرده را روایت میکند. معلوم نیست که راوی از کدام کشور عقبمانده حرف میزند، فقط تا اینحد مشخص است که او در کشوری است که خیلی گرم است و در آن جنگی مختصر در جریان است. از روایت راوی برمیآید که او ترسیده است و البته خودش هم این را میگوید. ترسخوردگی راوی در روایتش هم رسوخ کرده، فکرها و حرفهایش بریدهبریده و تکهپاره است و مدام از جایی به جایی دیگر میپرد. راوی چیزهایی را تجربه کرده و دیکتاتوریهایی را دیده که او را به وحشت انداختهاند. اما بعدتر معلوم میشود که احتمالا علت ترس او چیزی بیش از اینهاست. ترس او بیشتر از وضعیتی است که در کلیت جهان موجود حاکم است و راوی به نقش خود در این وضعیت فکر میکند. او در جایی از حرفهایش میگوید یکروز هدیهای ناشناس دم در خانهاش گذاشتهاند و وقتی پاکت را باز میکند میبیند در آن جلد اول «کاپیتال» مارکس است. او «کاپیتال» را میخواند اما چیزی نمیفهمد تا اینکه میرسد به بخشی که در آن درباره زندگی معدنچیهای معدن زغالسنگ صحبت شده و بعد به «بتوارگی کالا» فکر میکند و دلش میخواهد معنای آن را بفهمد: «اینو میتونم بگم که برا فهمیدنش، احتمالا کل زندگیت باید تغییر کنه». از اینجاست که مفاهیمی مثل ارزش اضافی، نیروی کار صاحبان کار، مالکیت خصوصی و… برای راوی مسئله میشود و او فکر میکند که تغییر جهان چیزی متفاوت از حس همدردی با کارگران و فقرا است: «هیچچیزی تو زندگی فقرا نیست که بگی داره تغییر میکنه. هیچ تغییری تو کار نیست. تغییر تدریجی اتفاق نمیافته. قرار نیست اتفاق بیفته. صرفا یه چیزی بود که حرفشو زدیم. احساس همدردیای که تو دلم با فقرا دارم، زندگی فقرا رو تغییر نمیده. پدرومادرهایی که ارزشهای خوبو به بچههاشون یاد میدن، زندگی فقرا رو تغییر نمیدن. هنرمندهایی که آثار هنریای خلق میکنن که همدردی و ارزشهای خوبو به آدمها القا میکنه، زندگی فقرا رو تغییر نمیدن. شهروندهایی که هنرمندها و پدر و مادرها بهشون القا کردن ارزشهای خوبو بپذیرن و حس همدردی نسبت به فقرا داشته باشن و به سیاستمدارهای روراستی رای بدن که اعتقاد سفتوسخت به تغییر تدریجی دارن، زندگی فقرا رو تغییر نمیدن، چون سیاستمدارهای روراستی که اعتقاد سفتوسخت به تغییر تدریجی دارن، زندگی فقرا رو تغییر نمیدن.» راوی «تب»، نشان میدهد که چرا جنگ طبقاتی در جامعه سرمایهداری وجود دارد و با خود فکر میکند که نمیتوان با کمکهای انساندوستانه به بیچیزان، ژست «آدم خوب» گرفت. او دقیقا به دنبال این است که وجدان انسانی را مخاطب قرار دهد و بگوید که دستکم میتوان درک کرد که چرا عدهای میخواهند حتی با زور نظم مسلط سرمایهداری را برهم بزنند. او نیز فکر میکند که نمیتوان در جهانی آلوده زندگی کرد و پاک ماند مگر آنکه خیلی روشن در طرف طبقهای قرار گرفت که مارکس
دغدغه آنها را داشت.
در پایان، اگرچه او به تختخواب راحتش میرود تا بخوابد، اما حالا میداند که همه وسایل این راحتی ریشه در خونها و تکههای بدنهای آدمهایی دارد که کار میکنند تا او راحت بخوابد. او میخوابد و خواب سقوط میبیند. سقوط او سقوط فردی بینام و بیجنسیت است، سقوط آدم در جهان سرمایهداری: «شمعه رو فوت میکنم و خیز برمیدارم اون دست اتاق، سمت تختخواب خوشگلم. زیر رواندازها، سر رو بالش، خیز برمیدارم سمت خواب. هفته دیگه، خونه. خونه کجا میشه. تختخواب خودم، میز پاتختی خودم. رومیزه هم- چی؟ رومیزه- چی؟ خون-مرگ-یهتیکه استخون- یه تیکه- یه قسمت- از مغز یه آدم- یه دست بریده- بذار همهچی کثافت باشه، همونجایی که یه زمانی چراغم بود و ساعتم، کتابهام، نامههام، هدیههای تولدم و روبانهای رنگهای شادی که از کادوپیچ هدیهها مونده بودن. منو ببخشین. منو ببخشین. میدونم منو میبخشین. من هنوز دارم سقوط میکنم.»
منبع شرق