درباره «اژدها وارد می‌شود» مانی حقیقی

لطفا با صدای آقای منوچهر انور بخوانید، نه با صدای صادق زیباکلام، زیرا این متن جدی است!
در ساعت یازده شب چهارشنبه هفته گذشته جن در من برای نوشتن یادداشت حلول کرد، برای ساختن فیلم انتلکت، برای دست انداختن و تمسخر کردن زمین و زمان در قالبی مثلا تودرتو و پیچیده چیز دیگری لازم است!
این را هم تو می‌دانی، هم ابراهیم گلستان، هم ستوان چارکی، هم آن شغال بی‌آرواره گورستان شوریده‌یال علیا!
جسارت و شجاعت، تا آن بارو، درست پی افکنده شود. از اصل اساس که فیلم کارگردان حقیقی، حقیقتا فاقد آن است! اکنون دیگر کافیست با صدای خودتان ادامه بدهید، البته در صورت تمایل!گویا امروز روز می‌توان همه‌چیز و
همه کس را به صورت کاملا خواسته و خودآگاه به جای دیگری حواله کرد و حتی بار کج را هم به آسانی آب خوردن به منزل رساند و در تایید این بار کج سخن یوزف گوبلز را تکرار کرد «می‌توانی دروغ خیلی بزرگ بگویی و وقتی این دروغ خیلی بزرگ باشد، یک جور معجزه‌آسایی بدل به حقیقت می‌شود» اما به‌واقع خریداران این دروغ نه چندان دقیق و هوشمندانه چه کسانی هستند؟ بازدیدکنندگان موزه گوگنهایم؟ پای ثابت‌های گالری هنری دانشگاه ییل؟ شارحان آلفرد روزنبرگ و آلفرد بولمر، هیات رییسه شرکت کرایتریون کالکشن یا شورای پروانه نمایش یا سوپر انتلکت‌های وطنی بعد از حتی هرچه پساپست‌مدرن؟!از فیلم که چنین است و چنان است یا این همه نشست و برخاست با منورالفکر‌ها بعید است که نتواند حتی روی یک ریتم ساده- صد، صدوبیست‌وپنج، یکصدوبیست‌وپنج حکایتی را روایت کند!اژد‌ها است دیگر گاهی شاید ریتم را گم کند.
اما این‌گونه هم می‌شد که خیلی آرام در اتمسفر دروغین و باسمه‌ای فیلم غوطه خورد، برای دو ساعت با آن زندگی کرد حتی حواله شد به آن مکانی که هدف اصلی فیلم است، بی‌هیچ احساس خوب یا بدی، پس از پایان فیلم شانه‌ای بالا انداخت و رد شد به همین سادگی، جوری که شن‌زار- کشتی به ماسه نشسته که میعادگاه عشاق سینه‌چاک بود- ایمپالای خوش‌رنگ «خوب تودوزی‌شده»، یک تعداد بادکنک حمال دوربین، دریای روشن و درخشان، شتر، چارکی، دست یاران شل و وارفته همچون مربای آلو، «نوآی» بدرنگ مدل ۵۶ در سال ۴۳، نعلبندیان، حجاریان، اُوانسیان و… را دید همان‌گونه که هستند جدا از هرگونه کد، نشانه، ابهام، رمز یا هر چیزی که بشود بر چیز دیگری ارجاعش داد و تمام!تا فیلم بعدی کارگردان حقیقی!
اما مگر این شغال بی‌آرواره گورستان شوریده‌یال علیا امان می‌دهد؟ دایم با سماجت تمام دخالت می‌کند، با زبان بی‌زبانی اصرار دارد تا قبل از اتمام نوشته پای عده‌ای را هم به میان بکشم!
آلکساندر آستروک و بحث میزانسن چیست!رابرت کالکرو زاویه دید نگره مولف؟ آندره بازن و سینما چیست او!سوزان سانتاگ و نظریه علیه تفسیر یا نظریه کمپ؟!مارجوری بولتون و کالبد‌شناسی درام او؟!نه!این دست مقوله‌ها و تئوری‌ها، گویا زیادی دمده و مستعمل هستند، مگر می‌شود اژدهایی را که بالا‌تر از تمام این سیاه‌مشق‌های تئوریک ایستاده یا حتی مخفی شده این گوشه دید و تحلیل کرد؟ درک و دریافت کرد؟ به قطع یقین خیر!این را در نگاه آن شغال بی‌آواره گورستان شوریده‌یال علیا خواندم!پس از نو تلاش می‌کنم، وقتی شغال این‌گونه ملامتم می‌کند دیگر دیالوگ کردن از طوس و فراس لطیفه‌ بی‌نمکی می‌شد ما قبل پنجاه کیلو آلبالو!
گویا برای درک و دریافت این خارپیچ سوزان، باید به سراغ انسان‌هایی بزرگ و عقاید و آرای بس عظیم‌ترشان رفت، البته غیرسینمایی، تا دوخت و دوزی انجام داد در خور، لباسی تهیه کرد برای این قامت ناساز بی‌اندام اژد‌ها، باید سراغ اینگونه تئوری‌ها رفت تا درک معما حاصل شود به درستی و شایسته!
امانوئل لویناس و نظریه خود و دیگری‌اش، رولان بارت و سفر از متن بسته به متن باز، امبرتو اکو و ایده متن گشوده، یاکوبسن و استعاره و مجاز و… ده‌ها تن دیگر!
اما به راستی چرا باید با کارگردان حقیقی و اژد‌هایش چنین برخوردی کرد؟ و آنان را زیر پرچم انواع و اقسام نگره‌ها و نحله‌ها و ایده‌های فلسفی و سوررئالیستی و پست‌مدرنیستی قرار داد؟ آن هنگام که نگاه موشکاف و کنکاش‌گر فیلمساز اینچنین راحت و ساده و روان، یکه و یگانه به بازخوانی قصه‌های بومی خودمان رفته است، دختر بابا الماس، دید می‌زنه چپ و راست، بابا خبر نداره، همیشه اینجا،
اون جاست!این تنها یک نمونه از داستانک‌های جاری و ساری در فیلم است که اینچنین سلیس بیان شده!دختری خیره‌سری می‌کند، اژد‌ها طنازی می‌کند، الماس برمی‌آشوبد، چارکی هورت کشید می‌شود چشمانش، خیره‌سری دختر با عقاید بابا الماس در تضاد است، در استودیو گلستان همه در به در، در پی جلال مقدم هستند! ایمپالا در جایی همچون دره مانیومنت می‌غرد! الماسی قاطی می‌کند برای حلیمه روز هزاروصدو هشتادوپنجم!
شتر، دیالوگ‌هایش را سلیس‌تر و با حس‌تر از آن نابازیگر/ آکساسوار از بر می‌گوید، منوچهر انور بم‌خوانی می‌کند و زیباکلام چپ کوکی است بدصدا. بهرام صادقی، گور به گور می‌شود، مگسی آخرین خاطره زندگی‌اش پرواز است و منظره‌ای که با چشمان مرکبش می‌دیده. یک ساواکی چون یک تکه خمیر گاتا شل و وارفته مشغول بازپرسی است. یکی از هام موجود در فضا صدا‌برداری می‌کند، گروه «ناین اینچ نیلز» به صورت زیرپوستی مشغول کاور کردن آثار کریستف رضاعی هستند، ویلیام بافین نعره می‌زند. بابا الماس عاقبت عشاق سینه‌چاک را بدطوری رقم می‌زند، طفلک والیه!چارکی و چوب سیگارش به یک اندازه سیاه و ظریفند، آفرین به این هماهنگی! دو حفار هندی که جمع اسم‌هایشان گویا شوخی‌ای است نازک طبعانه با «درشن جوت سینگ آنند» نوازنده طبلا!یکی دیگر جوری زمین را مزه مزه می‌کند گویا طعم قهوه سگافردو را از ذهن گذرانده!کلمه سه هزارو پانصد و چهل و دوم، روز بیست و هفتم، کات، سیاهی، اژد‌ها به صورت قرمز بر پهنه سیاهی مطلق پرده می‌لولد! همه سالن یک (Wowoooo) جیغ‌آسا! البته چه اشکالی دارد؟ خیالپردازی است دیگر، گویا باید باحال بود، یکسره و مطلق هم باید باحال بود، گواه من ستوان چارکی!
به راستی!شالوده اثر بر چه استوار است؟ چه در دستان کارگردان حقیقی چون موم بوده تا او آن را قوام و دوام بخشیده؟ تخیلی خلاق و عظیم برای به تصویر کشیدن درامی منثور و منظوم؟ بازی با نرم‌افزار‌ها و سخت‌افزارهای روز سینمای جهان؟ تسخیر رویا با استراتژی دروغ؟ پژوهشی ژرف و سترگ و نو در تاریخ ادبیات، تاریخ سیاسی، جامعه‌شناسی؟ تشریح سینمایی یک خیال؟ آفرینش خودهای خویشتن؟ خلق مجدد نماد و رمز؟ نقل مفهوم شفافیت؟ نقد رسانه؟ ساختار به مثابه دال‌هایی بی‌مدلول؟ وام گرفتن از دیگران با ارجاع به گذشته برای ساختن حال و یا شاید آینده. نمایش تعقیبی غریب در متروکه‌ای جن‌زده دخمه‌وار و لبالب از کپک!فیلم قصد و همتش بر این استوار بود که همه موارد بالا باشد و حتی خیلی بهتر و کامل‌تر و باحال‌تر!اما چه کنیم که نیست؟ اما چرا نیست؟ جواب حتما و قطعا و به یقین در دستان ستوان چارکی است! بگذریم!
گویا گفته‌اند، من که درست نشنیدم، مثل اینکه باد می‌آمد!می‌توان به شکل کاملا بینامتنی رد رگه‌های آشکار فیلم‌های پلیسی/جنایی را در فیلم زد، فیلم گرته‌برداری کرده از، نما‌ها، قاب‌ها، کلاه‌ها و….!
همین جا بگویم ستوان چارکی حسابش از آدم و عالم جداست دلیل؟ چارکی آمد دلیل چارکی!اما بابک حفیظی را با آن شمایل مرور کنیم، مرحبا، احسنت، آقایان پتر لوره، ژوزف کاتن، فرد مک موری، ادوارد جی رابینسون، جرج رافت، ‌ریچارد وید مارک، رابرت می‌چام به گردش هم نمی‌رسیدند به خصوص که وقتی وارد دالان‌های بی‌انتها و پر پیچ و خم دشیل همِت‌وار و ریموند چندلرگونه می‌شود، کارگاه سم‌اسپید باید تلمذ و شاگردی پیشه کند! چه اشکال دارد، پدر الماس، حریف قدری است! پس مطلقا باید باحال بود!اصلا باید داکیودرام (مستند/داستانی) و حتی ماکیومنتری (مستندنما) بود! بی‌هیچ دلیل و منطقی، اژد‌ها است دیگر گاهی دلش می‌خواهد!
اما اینکه فیلمی ساخته شود که نمونه آن هرگز در سینمای ایران کار نشده خود به خود یک امتیاز مثبت است؟ اینکه فیلم باعث یک صف‌بندی استهزاآمیز شود و هر دو طیف داستان هم را بکوبند و تمسخر کنند خوب است؟ هر که بگوید مغشوش و غیرقابل فهم به انسان غارنشین و نفهم بدل می‌شود و هرکس هم که تعریف کند و تعریف خود را درست بداند همه‌چیز‌دان علامه! گویا کارگردان حقیقی انتظاری ندارد که فیلمش درک شود چون برای چهار یا پنج نفر می‌خواسته فیلمی بسازد که مخاطبش هم مشخص است که آنها هم وصل به گروه بزرگ‌تری هستند که این طور فکر می‌کنند و سلیقه‌ای دارند اژد‌هاوش! پس اکران عمومی دگر به چه کار می‌آمد؟
البته در این شکی نیست که فیلمساز باید فیلمش را بسازد و دیدگاه و نظرش هم محترم است، اما می‌تواند مهم نباشد!همچون اژد‌ها که مهم نیست!اینکه فیلم بخواهد اثری باشد غافلگیرانه اشکالی ندارد!اما به شرط پویا بودن و سر زنده بودن اثر و نه اینکه فیلم هم به هیچ دردی نخورد، معلوم نباشد کارکردش چیست؟ معنایش چیست؟ و بخش مفرح داستان هم اینچنین باشد که سازنده اثر هم چپ و راست با سنجاق کردن خود به این چهل تکه مستعمل سعی در با اهمیت کردن داستان داشته باشد از برای غافلگیری و گفتن آخ جونی دگر در دل!و به تماشا نشستن زئوس‌گون از بلندای المپ. جنگ و جدال آدم فهمیده‌ها و آدم نفهمیده‌ها را با هم و خندیدن به تمام آنها! آن هم در حالی که هنوز فرقی بین آوانسیان و اُوانسیان را هم بلد نیست! و دم از دال‌هایی بزند که مدلول‌شان مشخص نیست، بادکنک‌ها را ابژه‌هایی بداند که در قصه می‌چرخند و کارکرد‌های مختلفی پیدا می‌کنند، رد ایماژهای قوی سوررئال را در تذکره اولیا بزند و پی سنت خواب‌زدگی و وهم در بوف کور و ارداویراف‌نامه باشد اما راه را روبرتو بولانیو نشانش دهد برای تعریف قصه اژد‌ها وارد می‌شود! و این را تمهیدی بداند که معمای اژد‌ها را در لایه‌های مختلف بپیچد و از کلمه استخراج برای بیرون آوردن اژد‌ها از دل زمین استفاده کند تا دگراندیشان فیلم‌بین پای نفت و مصدق و قدرت سیاسی را هم به میان بکشند و باعث درک ناشدگی بیشتر شودتا گویا امتیاز‌های مثبت فیلم از این نظر به سقف بالاتری برسد! ذائقه اژد‌ها هست دیگر، گاهی دلش می‌خواهد!
تنها افسوس بر ستوان چارکی که وجودش ز جمله علت‌ها جداست! چون فقط اوست که می‌داند رمز این نقش و نگار!که کشته شد!اما اگر در جعبه باز می‌شد و استخوان فک صدابردار پیدا می‌شد و اصوات ضبط شده بر نوار‌ها فقط زوزه دسته جمعی شغالان بود چه می‌شد؟ آیا با داستان باحال‌تر و عجیب‌تری سرو کار نداشتیم؟ آرزومندم جعبه دیگری پیدا شود و داستان سر به مهر آن این بار درباره استخوان فک صدابردار باشد تا شاید بتوانیم در یک ماکیومنتری دیگر شاهد حضور گرم و صمیمی، گرتی دایناسور، ژرژر ملی‌یس، ادگار آلن پو، مرد نامرئی، دکتر کالیگاری، نوسفراتو، دکتر مابوزه، خانم بوده متبسم و سیلوستر استالونه باشیم!
درست در ساعت یازده و یک دقیقه شب چهارشنبه هفته گذشته، بابا الماس، جن حلول کرده را از درون من بیرون راند، تنها در پشت میز تحریرم نشسته‌ام. شب، ‌شرجی، غلیظ، چسبنده و لزج!شغال بی‌آرواره گورستان شوریده‌یال علیا نگاهم می‌کند، هنوز آرواره‌اش در گروی کارگردان حقیقی است، بی‌حرف پنجه کوچکش را جلو می‌آورد! حیرتا! چیزی شبیه به‌‌ همان سیگار دست‌پیچی که زن الماس به کارگاه فیلم داد را به من تعارف می‌کند!در نگاهش می‌خوانم که می‌گوید درباره فیلم بنویس!رو بر می‌گردانم، قطعا توهم است، اما دوباره نگاه‌مان با هم تلاقی پیدا می‌کند، در چشمانش خیره می‌شدم، صدای غرش موتور یک ایمپالا سکوت سنگین شب را از هم می‌درد!
از پنجره نگاه می‌کنم شیری‌رنگ است!
دهشت صورت بی‌آرواره‌اش جهانم را تسخیر می‌کند، گویا می‌گوید بنویس، به خاطر من، به خاطر ستوان چارکی!پس می‌نویسم!ستوان چارکی، شغال بی‌آرواره، در اژد‌ها که وارد می‌شود که فیلمی است…!

منتقد:‌الکساندر اوانسیان