خاطره بهروز غریب‌پور از عروسک‌ساز اتریشی که عروسک‌های نمایش «رستم و سهراب» را ساخت

سال ١٣٨٢ است و من در به در دنبال عروسک‌سازی هستم که بتواند عروسک‌های حرفه‌ای نخی- ماریونت- را برایم بسازد تا رستم و سهراب را روی صحنه بیاورم… با چند تن از دوستان و همکارانم در کشورهای مختلف تماس می‌گیرم و همه آنها اظهار ناامیدی می‌کنند: حالا همه به سراغ اشیا رفته‌اند و کمتر کسی هست که عروسک‌های کلاسیک ماریونت بسازد، ضمن اینکه تعداد عروسک‌هایت زیاد است و هر کسی هم که بپذیرد دوسالی وقت می‌خواهد… بالاخره با «ورنر هایرزر» مدیر «ماریونتن تئاتر وین» به توافق می‌رسیم‌. اما او هم ناامیدانه می‌گوید: تنها یک نفر است که صورت‌ها را از چوب و در حدی که تو می‌خواهی می‌تواند بسازد و او هم سخت گرفتار است. اما من از تجربه‌ام در بازسازی عروسک‌های خیمه شب بازی می‌گویم؛ از اینکه اگر سرهر کدام را از خمیر مجسمه بسازیم و قالب‌گیری و ریخته‌گری بکنیم کارمان سریع‌تر پیش می‌رود و پروژه هم کم‌هزینه‌تر خواهد شد.

او ذوق زده این را مناسب‌تر می‌داند و با «کوبی چک» مجسمه‌ساز که غالبا برای اپراها و تئاترها مجسمه می‌سازد و دکورساز هم هست تماس می‌گیرد: کوبی چک جواب دلسرد‌کننده‌ای دارد: الان در اطراف وین هستم و سخت مشغول کار؛ متاسفانه نمی‌توانم کمکی کنم.

اما من دست بردار نیستم و می‌گویم: برویم او را ببینیم، راضی‌اش می‌کنم! ورنر تسلیم می‌شود و دوباره با او تماس می‌گیرد و نشانی محل کارش را می‌پرسد، اما کوبی چک ضمن دادن آدرس برای تجدید دیدار با دوستش، اصرار می‌کند که وقت سر خاراندن ندارد… من و ساویز فروغی و ورنر پس از یکی- دو ساعت رانندگی به محل کار کوبی چک می‌رویم و می‌بینیم که واقعا گرفتار است، اما پیشنهاد می‌کند: با هم بستنی می‌خوریم و خداحافظی می‌کنیم… ساویز ناامیدانه به من نگاه می‌کند؛ با زبان بی‌زبانی به او می‌فهمانم که: راضی‌اش می‌کنم… اما چطور نمی‌دانم. به کافی شاپی که همان نزدیکی‌ها است می‌رویم و ناگهان همسر کوبی چک که اهل کره جنوبی است به ما ملحق می‌شود و جالب است که نیامده چندین بارمی‌گوید: نو! نو! و از شوهرش گلایه می‌کند که شب و روز کار می‌کند و حق ندارد کار جدیدی را بپذیرد. جدی اما مهربان است؛ هرچه باشد شرقی‌ است. در حال خوردن بستنی فکری به نظرم می‌رسد و از همسر کوبی چک می‌پرسم: بچه دارید؟ می‌گوید یک پسر داریم که این روزها به کره جنوبی رفته و من ناگهان فکر دیگری به ذهنم می‌رسد: … اگر همسرتان به کره برود و پسرتان را بکشد چه احساسی خواهید داشت؟ دلیل سوالم را نمی‌داند اما بهت‌زده به من می‌گوید: چرا چنین سوالی می‌کنید؟

و من به‌جای پاسخ به او داستان رستم و سهراب و کشته شدن پسر به دست پدر را چنان تعریف می‌کنم که اشک در چشمانش حلقه می‌زند. من که تیرم به هدف خورده اضافه می‌کنم: اپرایی که می‌خواهم روی صحنه ببرم «رستم و سهراب» است… بازهم دل‌تان می‌خواهد که مانع انجام این اثر بشوید؟ خانم کوبی چک دست دور گردن همسرش می‌اندازد و می‌گوید: اشتباه کردم! کمک‌شان کن! حیف است در چنین اثری نباشی… کوبی چک به من خیره می‌شود و می‌پرسد: شما روانشناسید؟!! معنی حرفش را می‌فهمم و می‌گویم: نه! عاشقم… و او بلند شده و با من دست می‌دهد و برای فردا قرار ملاقات می‌گذارد… ساویز و ورنر مات و متحیر به این صحنه: مقاومت و تسلیم را تماشا می‌کنند.