سال شصت و چهار بود و من هم مدیر مرکز تئاتر عروسکی و هم کارگردان نمایش عروسکی
« بابا بزرگ و ترب» بودم… در آن سالهای بیم و هراس ما وظیفه خود میدانستیم که چراغ تئاتر، به خصوص تئاترهای کودکان را روشن نگه داریم و تهران را ترک نکنیم…
کسانی بودند که از ترس موشک باران بعثیها شهر را ترک کرده بودند و حتما جای بهتری را سراغ داشتند اما جای بهتر برای ما همان تماشاخانهای بود که لبریز از تماشاگر میشد و میتوانستیم دلخوش باشیم که امید به زندگی را در مردم حفظ میکنیم و در طول اجرای بابا بزرگ و ترب غالبا شبها و پس از تعطیلی تماشاخانه آژیرها به صدا در میآمد و صدای گوینده از رادیو شنیده میشد:
« توجه توجه صدایی که هماکنون میشنوید علامت آژیر قرمز است، به پناهگاهها بروید و تا شنیدن آژیر سفید همانجا بمانید حمله هواپیماهای دشمن صورت خواهد گرفت.»
جمله از این عبارتی که در ذهن من مانده است هولناکتر بود اما هرچه بود ترس بود و بیپناهی: بهندرت سرپناهی به عنوان پناهگاه وجود داشت و ما منتظر میماندیم که هر آن خانه، تماشاخانه، سینما یا خیابان یا هر جای دیگر شهر بمباران بشود…
در یکی از اجراها که خانم میرهادی رییس وقت شورای کتاب کودک و خانم انصاری و سایر همکارانشان در میان جمعیت بودند، دشمن خرق عادت کرد و بهجای شب، روز را برای بمباران مناسبتر تشخیص داده بود: گوهر خیراندیش که نقش راوی را بهعهده داشت از بچهها میخواست که برای کمک به بابابزرگ و بیبی گلبانو و ریحانه خانوم و سگ مهربون و پیشی شیطون و موش کوچولو و همراه با آنان جمله:
« بیابیا بیرون بیا از دل خاک بیرون بیا
با این تکون یااون تکون بیرون بیا»
را تکرار بکنند، جمله موزون به تدریج سرعت گرفته و حالا با جمع شدن همه خانواده و سگ و گربه و موش کوچولو قرار بود که سرعت آن بیشتر و صدای تماشاگران بلندتر و هیجان انگیزتر باشد و آنها بتوانند ترب سرسخت را از دل خاک بیرون بیاورند که ناگهان، سیرن علامت هشدار خطر بمباران که درست بر فراز بام مرکز تئاتر و تئاتر عروسکی و در ارتفاع نصب شده بود به صدا درآمد.
من در یک آن تصور کردم که اگر تماشاگران را خارج بکنیم از شدت ترس بچهها زیر دست و پا له خواهند شد و بدتر ازآن بیرون از آنجا پناهگاهی نبود و مطلقا خطر مضاعفی آنها را تهدید میکرد و من به عنوان مدیر و کارگردان و فراتر از آن به عنوان یک انسان باید تصمیم درستی بگیرم.
خودم را به پشت صحنه رساندم و از پشت دیواره دکور به گوهر خیراندیش گفتم «گوهر جان» تا شنیدن صدای آژیر سفید ادامه بده و به حسن دادشکر بازیدهنده نقش بابابزرگ هم گفتم تو هم هر بار از تماشاگران کمک بخواه.
نمیدانم چند دقیقه، ده دقیقه، پانزده دقیقه با واریاسیونهای مختلف و همه با تمام قدرت فریاد میزدند «بیا بیا بیرون بیا…» اما نه صدای آژیر شنیده میشد و نه ظاهرا ترب بیرون میآمد دشمن ذره ذره مرگ را به جانمان میریخت و ما امید را نثار کودکان و بزرگان تماشاگرمان میکردیم و معلوم نبود که پیروز این جنگ نابرابر کیست؟… و درست در لحظهای که دیگر باورمان شده بود که در سالن تئاتر و در میان تماشاگرانمان مدفون خواهیم شد و مرگمان حتمی است، صدای آژیر سفید شنیده شد: توجه توجه صدایی که هماکنون میشنوید آژیر سفید است و خطر بمباران دشمن رفع شده و میتوانید از پناهگاهها خارج شوید و حسن دادشکر هنرمندانه و با خوشحالی بسیار متفاوتی نسبت به هر اجرا فریاد زد: ترب در اومد، ترب در اومد انگار که میگفت موشک نیومد ما زنده موندیم… جمعیت با شنیدن صدای آژیر و بیرون آمدن ترب از دل خاک و موسیقی شاد چنان به وجد آمده بودند که گویا خبر پایان جنگ را شنیدهاند… همهمان از کت و کول افتاده بودیم، گوهر خیراندیش با لبخند و صدای مادرانهاش، بازیدهندهها با بازی دادن عروسکهای نسبتا سنگین دقایق وحشتناکی را از سر گذرانده بودیم…
هرچه بود بهخیر گذشت…
من طبق معمول همه سالیان افتخار اجرای تئاتر برای مردم را داشتهام پس از اجرا به میان آنها آمده و بیآنکه از کسی مستقیما سوال بکنم که راجع به اجرا چه نظری داشتهاند یا استراق سمع میکردم یا کسانی به سراغ من میآمدند و ابراز تشکر میکردند…
اینبار اعضای شورای کتاب کودک دورم حلقه زده بودند و خانم میرهادی بزرگوارانه چندین بار گفتند؛ آفرین. دست مریزاد…
من در آن لحظه فکر کردم که اگر آقای غریب پور چنین اشتباهی بکند و نمایش را ناتمام بگذارد و جمعیت را به بیرون راهی بکند بهجای مرگ در اثر بمباران مرگ زیر دست و پا قطعی تره و آفرین برشما که تصمیمم بهجایی گرفتید… از خدا میخواهم که هرگز آن خاطره هولناک تکرار نشود و کسی ننویسد و ننازد که من جان صدها تماشاگر را نجات دادم.