خاطرات امیرحسن چهلتن از خانه احمد شاملو

١  اوایل سال ١٣۵٨ که احمد شاملو از سفر انگلیس برگشته بود، او را در جمع مشورتی کانون دیدم؛ در خانه‌ای در خیابان فروردین تهران که جلسه برگزار می‌شد. احمد شاملو در جمع‌های رسمی آدم ساکتی بود و خیلی حرف نمی‌زد. در جلسات کانون هم آدم کم‌حرفی بود. بعد برای سفری دوساله به لندن ‌رفتم. بهار ١٣۵٨ که عازم سفر بودم، محمدعلی سپانلو به من گفت، هرچه داستان‌ داری به من بده، احمد شاملو می‌خواهد مجله «کتاب جمعه» را منتشر کند. من هم سه‌تا داستان دادم. اوایل سال ۶٠  به ایران برگشتم و از تیر‌ماه همان سال باز احمد شاملو را در جلسات کانون می‌دیدم، ولی رودررو آشنایی نمی‌دادیم و صحبتی نمی‌کردیم، تا یک سال بعد. من با محمود دولت‌آبادی گفت‌وگوی بلند «ما نیز مردمی هستیم» را انجام می‌دادم، دولت‌آبادی گاه‌گاهی احمد شاملو را می‌دید، به من گفت پیش احمد شاملو بودم، اسم تو را آوردم، خواست تو را ببیند و به این نحو فرصتی فراهم آمد تا به خانه آقای شاعر بروم. احمد شاملو مانند خیلی از آدم‌ها در جمع‌های غیردوستانه و رسمی چندان خوش‌خلق نبود. جوان‌ها هم خیلی دوست داشتند به خانه شاملو بروند و وقتی متوجه شدند من با احمد شاملو معاشرت دارم، می‌خواستند آنها را با خودم ببرم. در دیدار‌ها حرف زیادی با هم نداشتیم، به دلیل اینکه من احترام خیلی زیادی برای شاملو قائل بودم و او هم ملاحظاتی داشت. آن‌موقع خانه احمد شاملو در چهار‌راه قصر بود. بعد هم به خانه‌ای در پاسداران نقل‌مکان کرد و سرانجام هم به خانه‌‌شان در دهکده در حوالی کرج رفتند و آنجا ماندگار شدند. من به همه این خانه‌ها رفته‌ام. خاطرم هست روزی به خانه‌اش در چهار‌راه قصر رفتم، از قبل تلفنی قرار گذاشته بودیم. من که رسیدم، احمد شاملو خانه نبود، آیدا گفت رفته بیرون، برمی‌گردد، شام هم آنجا ماندم. مشتاق بودم او را در خانه‌اش ببینم و از طرفی او هم به من و داستان‌هایم علاقه داشت. به ناشر آثارم، علیرضا رئیس‌دانا، گفته بود واژه‌هایی از داستان‌های من را در «کتاب کوچه» استفاده کرده و برای آنها مدخل نوشته است، منتها آدرس نداده بود که کدام‌یک‌ از کلمه‌ها را در کتاب کوچه آورده است. یادم است اولین‌باری که به خانه‌اش در چهارراه قصر رفتم، ضبط‌صوتی داشت که خراب بود. می‌دانست من مهندس الکترونیک هستم، به من سپرد تا آن را تعمیر کنم و من نگران بودم نتوانم درستش کنم، ولی ایراد خیلی کوچکی داشت آن را برطرف کردم و به او دادم.
٢  احمد شاملو آدم دموکراتی بود. برای اینکه آدم‌هایی در آن مقطع در کانون بودند که شاملو به آنها اعتماد داشت؛ مثلا غلامحسین ساعدی، ناصر پاکدامن و پرهام عضو کانون بودند. از جوان‌تر‌ها هم محمد مختاری و نسیم خاکسار مورداعتماد احمد شاملو بودند، همین‌طور محمدعلی سپانلو و هما ناطق. احمد شاملو معمولا در جلسات کانون کم حرف می‌زد. اغلب جلسه‌ها هم در خانه احمد شاملو یا خانه جواد مجابی برگزار می‌شد. در نشست‌های مشورتی کانون در دهه ۶٠ در تدارک آن بودیم بیانیه‌ای اعتراضی به وضعیت سانسور کتاب منتشر کنیم و نامش را هم گذاشته بودیم «رنج‌نامه». بیست‌وچندنفر از نویسندگان، این بیانیه‌ را امضا کردند، اما به دلایلی آن را منتشر نکردیم. شاملو از سال‌های دهه ٧٠ دیگر در نشست‌های مشورتی کانون حضور نداشت و شرکت نمی‌کرد. البته با او در تماس بودیم و در جریان موضوعات بود، اما دیگر به نشست‌های مشورتی کانون نمی‌آمد. او جمله معروفی هم داشت، می‌گفت «با گوشت گندیده نمی‌توان کتلت درست کرد». احمد شاملو یک دوره هم جزء هیأت دبیران کانون بود، اما چندان آدم تشکیلاتی‌ای نبود. من به این نتیجه رسیدم که کسی مانند احمد شاملو به اندازه کافی با نوشتن کار انجام می‌دهد، به‌این‌خاطر چندان در فکر تشکیلات و این کارها نبود. من در همه آن سال‌ها به فواصل مختلف احمد شاملو را می‌دیدم و خاطره‌هایی هم هست که نمی‌توان آنها را طرح کرد. بعضی‌وقت‌ها هم با محمود دولت‌آبادی به دیدارش می‌رفتیم.
٣ شاید صورت خوشی نداشته باشد، این‌ را بگویم؛ تازه کتاب «چیزی به فردا نمانده است» از من منتشر شده بود. علیرضا رئیس‌دانا و ایرج کابلی، این اثر را خوانده و دوست داشته‌اند. یک سال بعد؛ یعنی در نوروز ١٣٧٨ به سفر رفتم و سه سال بعد که برگشتم، احمد شاملو از دنیا رفت. پیش از سفرم، با ایرج کابلی به دیدارش رفتیم، احمد شاملو نمی‌دانست من همراه ایرج کابلی هستم. وقتی به خانه شاملو رسیدم، در زدیم، آیدا خواست ١٠ دقیقه دیگر وارد خانه شویم. آن‌موقع پای احمد شاملو قطع شده بود و حتما در وضعیتی نبودند که ما را در خانه بپذیرند. برای همین رفتیم در شهرک قدم زدیم و بازگشتیم، احمد خیلی تکیده و لاغر شده بود. روی صندلی نشسته و پارچه‌ای روی زانویش انداخته بود. همدیگر را بوسیدیم، به آیدا گفت، اولین‌بار که چهلتن را دیدم سرباز بود، خندیدم و آیدا یکی از کتاب‌های کودکان شاملو را برایم آورد، چای خوردیم و گپ زدیم. ایرج کابلی گفت برای هیأت دبیران جدید کانون می‌خواهیم چهلتن را بیندازیم جلو و شاملو گفت ولش کنید، بگذارید داستان‌هایش را بنویسد.