جفت شش خدا برای سجاد رضایی، فرزند اکبر، کلاس دوم ب، دبستان سیف

 ابتدا

روزگار بلوتوث بود؛ تفریح مدرنی محسوب می‌شد والبته نیاز داشت که افراد کنار هم باشند و گوشی‌هایشان همدیگر را پیدا کنند و منتظر شوند که نمودار درصد، کامل شود تا یک ویدئو یا عکس برای گوشی دیگری بلوتوپ شود. هنوز مرحوم وایبر و تلگرام لعنت‌الله علیه(!) سروکله‌شان پیدا نشده بود که مردم از هر جای دنیا به هر جای دنیا با هم در حال رد و بدل کردن ویدئو و عکس و موسیقی و … باشند. طول می‌کشید تا یک ویدئو، بین همه پخش و پربیننده شود. ویدئوی معروف «شیب؟! بام؟!» از دانش‌آموزی مازندرانی ظرف یکی، دو هفته به این مقام دست یافت؛ مقامی که حاصلی جز خنده کاربران، تمسخر دانش‌آموز مازندرانی این ویدئو و مجازات معلمی که از او فیلم گرفته بود نداشت. ماجرا فقط به تمسخر دورادور ختم نشد. تکه کلام او به جوک‌ها راه یافت، سر از سریال مهمی مثل قهوه‌تلخ درآورد، موجب سرخوردگی آن دانش‌آموز شد تا از فرط تمسخر همکلاسی‌ها، قید درس و مدرسه را بزند و …

سال‌ها بعد خبرنگار کاربلدی سراغ او رفت، احوالش را جویا شد، مصاحبه و عکس او را به جلد یک نشریه(دوهفته نامه نیمکت)برد، پیامد آن، دوربین باشگاه خبرنگاران رفت سراغ آن دانش‌آموز که حالا با ترک تحصیل، گچکار ساختمان شده بود و در مجله خبری ساعت 19 شبکه یک، آن گزارش را پخش کرد.

چند هفته بعد، سروکله نوروز از راه رسید. ویژه برنامه تحویل سال 1394 شبکه 3 روی آنتن بود و احسان علیخانی با محسن تنابنده در حال گفت‌وگو. مجری پاس داد به اتاق فرمان برای پخش پلی‌بک. بلوتوثی که ده سال قبل همه را خندانده بود رفت روی آنتن و دوباره «شیب …؟! بام …؟! جنگل …؟!»

در بازگشت به استودیو، علیخانی بیژن اشکور کیایی را دعوت کرد و از تنابنده پرسید: او را می‌شناسی؟ آن پسربچه حالا بزرگ شده بود و تنابنده او را نشناخت. علیخانی بیژن را به تنابنده و بینندگان معرفی کرد و بیژن هم خون دلی را که بخاطر نیش و کنایه‌ها و مسخره شدن‌ها خورده بود روایت کرد؛ روایتی که یک مفهوم مهم در ذات خود نهفته داشت: چرا ما حاضریم به هر قیمتی به هم بخندیم؟!

آخر گفت‌وگو محسن تنابنده یک شعبده از آستین درآورد؛ به بیژن گفت “حاضری در سریال ما ـ پایتخت4 ـ بازی کنی؟” بیژن با همان حجب و حیا و کم‌رویی جواب مثبت داد. چند ماه بعد سریال پایتخت در ماه مبارک رمضان روی آنتن بود و بیژن نقش نسبتا پررنگی در آن داشت. رندی محسن تنابنده در آن بود که از سادگی بیژن، آشنایی زدایی نکرده بود و ذهنیت گذشته مردم را از او به هم نزده بود منتها آن ذهنیت را به طنز کشانده بود تا خنده سرجای خود باشد اما تمسخر، نه. آخر ماه مبارک هم نوبت ویژه برنامه ماه عسل در عیدسعیدفطر رسید و بیژن، مهمان علیخانی بود. با لبخندی از سر رضایت و حالی سراسر انرژی مثبت. بیژن گفت حالا همه با من عکس می‌گیرند. بعد از اتمام فیلمبرداری وقتی به روستایمان برگشتم همه به استقبال من آمدند و همان همکلاسی‌ها که به من می‌خندیدند، حالا به من افتخار می‌کنند و با من عکس می‌اندازند. خدا برای بیژن جفت شش انداخته بود تا او یکشبه ره صدساله برود.حافظ می گوید:” طی مکان ببین و زمان در سلوک شعر/کاین طفل، یکشبه ره صدساله می‌رود”.

ادامه

نمونه خارجی این اتفاق هم کم نیست. ما که در خانه خودمان ندیده‌ایم؛ یا در تاکسی شنیده‌ایم یا همسایه‌مان ماهواره دارد و برای ما تعریف می‌کند که برنامه‌ای هست به نام “رئیس نامحسوس” و یکی از شبکه‌های فارسی زبان با زیرنویس فارسی آن را پخش می‌کند. مدیران شرکت‌های زنجیره‌ای بزرگ با چهره‌ای مبدل به نحوی که به هیچ وجه شناخته نشوند، به سه،چهار شعبه از شرکت خود می‌روند و در نقش کارآموز، اوضاع نیروهایشان را رصد می‌کنند. در خلال یادگیری از اوضاع زندگی و مشکلات و آرزوهایشان می‌پرسند و در انتهای برنامه با چهره اصلی، خود را به آنها معرفی می‌کنند و یا با اهدای رقم‌های درشت پول، مشکلات زندگی نیروها را برطرف می‌کنند یا با ارتقای درجه و تعالی شغلی یا حتی اگر تشخیص دهند فلان نیرو لیاقتش را دارد ولی به حقش نرسیده با سپردن مدیریت یک شعبه بزرگ به کارگری جزء، او را به آرزویش می‌رسانند. تقریبا تمامی نیروها در این لحظه از فرط حیرت و شادی مثل ابر بهار اشک می‌ریزند و مدام و مدام خدا را صدا می‌کنند: oh! My God

خدا برای آنها جفت شش انداخته است. از ته چاه به عرش می‌رسند و زندگی‌شان زیر و رو می‌شود.

دیگر

چند هفته پیش، یک ویدئوی کوتاه از پسربچه‌ای اصفهانی طی چند ساعت تلگرام را درنوردید و لهجه مثل گز و پولکی شیرین او هم مزید بر علت شد تا ظرف فقط چند روز جمع کثیری از کاربران او را شناخته باشند. ظرف همان چند روز نخست مثل همیشه از سوی مقامات مسئول صحبت از مجازات و توبیخ و تشکیل کمیته و کار گروه و … شد که معلم یا ناظمی که این فیلم را گرفته مجازات خواهد شد.

الان از روند آن توبیخ و مجازات خبری نیست. ای کاش خبری هم نباشد. همان ویدئو کافی بود تا خدا برای آن پسربچه جفت شش بیندازد. او که تا دو هفته پیش بقالی سرکوچه‌شان هم به اسم کوچک نمی‌شناختش و فقط می‌دانست پسر اکبرآقارضایی است، حالا ستاره‌ای بی‌چون و چراست. حالا اکثر مردم ایران این عبارت را حفظ هستند:«سجادرضایی، فرزند اکبر، کلاس دوم ب، دبستان سیف». همان که پوریا جعفری و شهریار فدایی در حیاط مدرسه دنبالش می‌کردند چون بعدها معلوم شد اذیتشان کرده بوده و با خط‌کش در دستش می‌خواست هواپیما درست کند.

برنامه پربیننده صبح‌های جمعه شبکه اصفهان به نام زنده‌رود، او و پدرش را دعوت کرد، همان هواپیما را به او کادویی داد، پیمان طالبی مجری آن برنامه با موبایل خودش از او فیلم گرفت و به اشتراک گذاشت،روزنامه هفت صبح در صفحه اول خود به سجاد پرداخت و پنج‌شنبه 25 آذر، او و پدرش مهمان رضا رشیدپور بودند در «حالا خورشید». معروفیت پشت معروفیت برایش بارید. برای سجاد رضایی بانمک که سادگی کودکی و شیطنت خردسالی را توأمان دارد. ویدئوها و کادویی‌ها و معروفیت او به کنار که در دو هفته گذشته، یکی از پنج ستاره اصلی فضای مجازی بوده است. اتفاق مهم آنجا بود که این‌بار به جای تنابنده، رشیدپور شعبده از آستین درآورد و روی آنتن گفت:«سجاد! تو به درد بازیگری در فیلم‌ها و سریال‌های طنز می‌خوری. با رضا عطاران رایزنی می‌کنیم که در یکی از کارهایش به تو یک نقش بدهد.» چه بسا چند ماه دیگر ستاره‌ای جدید به دنیای بازیگری معرفی شود و همه با او عکس بیندازند؛ اتفاقی که همین الان هم برای سجاد رضایی افتاده. تازه نه فقط برای او. شهریار فدایی و پوریا جعفری را هم خیلی‌ها می‌شناسند.

سرانجام

در باور عمومی و فرهنگ ذهنی ما همیشه گفته شده که کسی یکشبه به جایی نمی‌رسد، یا پول بادآورده را باد می‌برد؛ می‌شود به جای پول، موفقیت و شهرت یا هر چیز دیگری گذاشت. یا گفته شده«گویند سنگ، لعل شود در مقام صبر/ آری شود ولیک به خون جگر شود» و … اما تجربه نشان داده گاهی یکشبه می‌شود ره صدساله رفت. در جامعه ما چه کسی است که دلش نخواهد یکشبه به آرزویش برسد؟! سجاد رضایی، پسر هشت ساله اصفهانی و سوژه داغ اجتماعی روزهای گذشته تلویزیون و رسانه‌ها و فضای مجازی یک بار دیگر ثابت کرد «می‌شود». شاید یک جفت شش در زندگی در انتظار همه ما باشد. کافی است خدا بخواهد.الهی دیر نخواهد!

نویسنده: محمدرضا یزدان‌پرست