مرد سرنوشت همیشه به دنبال اقشاری است که ترس ازدستدادن دارند.
گرامشی
خیلی مواقع از برخی اخبار بهسادگی رد میشویم، درحالیکه در بطن این خبرها پیشبینیهایی عجیب نسبت به آینده وجود دارد. یکی از آنها خبر پرفورم یکی از شهروندان آمریکایی در موزه میامی بود؛ این فرد در زمستان ٢٠١۴ با حمله به یکی از چیدمانهای ایویوی و شکستن آن، اعتراضش را به سیاست فرهنگی فدرال در قبال هنر غیرآمریکایی اعلام میکند و فورا به وسیله پلیس بازداشت میشود. مهاجم که بعدتر معلوم شد ماکسیمو کامینرو، هنرمندی آمریکایی، است در پاسخ به خبرنگاران اعلام کرد: هنر جهانی با نابرابری در تقسیم منابع و امکانات، به عقیمشدن فرهنگ آمریکایی منجر شده و موزهها به جای حمایت از هنر، تبدیل به حیاطخلوت برندهای جهانسومی شدهاند.
تا پیش از این اعتراض نژادگرایانه، کشمکش میان هویت ملی و هویت جهانی غالبا در میان هنرمندان غیرغربی را میشد دید؛ آنجایی که هنرمندان جهانسومی فرصت رهاییبخش جهانیشدن را همراه با مخاطرات ضدملی آن میپذیرفتند، اما اینبار برخلاف همیشه، سفیدگرایی لیبرال بود که در برابر اقلیتگرایی نمیتوانست سکوت کند! در آن مقطع این بدبینی پرخاشگرانه در حد گزارشی در «آرتدیلی» و چند خبر کوتاه در خبرگزاریها باقی ماند؛ اما امروز همان پرفورم آمریکایی به شکل یک مطالبه ملی، ترامپ را از صندوقهای رأی بیرون کشید. درواقع آمریکایی که تا یک دهه قبل جهانیشدن را مفهومی بیطرف تبلیغ میکرد، اکنون با مشارکت فعالانه در فرایند جهانیسازی، خود را به عنوان یکی دیگر از قربانیان این پدیده مشاهده میکند. کوشش آمریکا برای بازگشت به آمریکای طلایی (پیش از جهانیسازی) متوقفکردن این ماشین کلان بینالمللی است. ترامپ با تأکید بر فروپاشی آمریکای طلایی در روند جهانیسازی، گسست هویتی ملتی را تشریح کرد که حداقل پس از جنگ دوم نمادی از اتحاد ملی و انسجام هویتی بوده است. اما آیا آمریکا میتواند نقش چیره خود را مجددا احیا کند؟ و این بازیافت در معنای بازگشت هژمونیک به عصر طلایی است؟
زمانی سوزان سونتاگ پس از ١١ سپتامبر همه مقامات آمریکایی -به جز شهردار جولیانی- را به دروغگویی درباره اقتدار آمریکا متهم کرد و نوشت: «چه کسی شک دارد آمریکا قدرتمند است؟ اما قدرتمندبودن، تمام چیزی نیست که آمریکا باید باشد»,١ اما آمریکای طلایی موردنظر کدام آمریکاست؟ آمریکای پس از جنگ دوم جهانی است که در مقام ناجی بینالمللی ظاهر میشود یا آمریکای پس از جنگ سرد که به جهان دوقطبی پایان داده بود!؟ منظور از آمریکای طلایی هر کدام که باشد، مؤید این واقعیت است که دوران استیلای آمریکایی به پایان رسیده و جهانیشدن به مرحله جدیدی از هویتیابی وارد شده؛ به عصری که جهانیسازی عرصه همکاری و تحمل است تا میدان سیطره فرهنگی؛ قالبی که نوسازی فرهنگی را به عنوان منطق جهانیشدن معرفی میکند تا به واسطه پیوندهای ناگسستنیای که از این نوسازی منتج میشود به نظم و ثبات پایدار برسد؛ پیوندی که بینالمللیشدن در آن بیش از غلبه یک نظام مدولار خطی است. ظهور ترامپ پرسشهای اینچنینی متعددی را پیشِروی اندیشه معاصر قرار داده ست؛ پرسشهایی که پاسخ آنها را زمان مشخص میکند اما تصحیح نگاه به مفاهیم، لزوما به پاسخ به پرسشها وابسته نمیماند؛ برای مثال، اگر آمریکا بانی و مروج نظم نوین جهانی است، پس چرا در انتخاب این فرد به آنچه امپریالیسم جهانیسازی میگویند، پشت پا میزند؟ و چگونه است برخلاف عموم نظریهپردازان چپ، آمریکا در چرخش تاریخی بین بازار آزاد و مقاومت در برابر پیامدهای مخرب آن، روش دوم را برمیگزیند؟ البته بنیانگذاران جهانیسازی در دهه ٨٠ در تبیین جهانیسازی پیشبینی کرده بودند دگردیسی تدریجی لیبرالدموکراسی و تغییر ارزشها در آن اجتنابناپذیر است و در نهایت به دگرگونی نظامهای بینالمللی منجر میشود. ولی قبل از ادامه بحث به این مسئله بپردازیم که جهانیشدن هنر چه اهداف و مقاصد ایدئولوژیکی را پیجویی کرده است؟ حداقل میدانیم تا امروز جهانیشدن در هنر بیش از آنکه ضرورتی برای بهرسمیتشناختن اقلیتها در هنر به حساب آید یا عرصهای برای مشاهدهگری تجربههای معاصر غیرغربی در تاریخ هنر باشد،٢ پرسشی انگلوآمریکن درباره چیستی هنر است. جستوجوی همین چیستی است که اعتقاد به کثرت را مبنای درک جهانی قرار داده، به قول آنا آرنت «مسائل خصوصی ذاتا جمعگریزند و آنچه عمومیت از بستر آنها برمیخیزد،به اجبار به رهایی٣ و تنوع نیازمندند». و چه جغرافیایی برای چنین تجربهای بهتر از آمریکا! اگر حتی به اجمال آثار هنری دو دهه گذشته هنر معاصر جهان را مرور کرده باشید، نقش عاملیت مستمر عناصر آمریکایی فرهنگ در پایینترین حد خود – پس از جنگ سرد – قرار دارد. زمینههای عینی و فکری این مدارای فرهنگ در قالب ژئوکالچر۴ به بالاترین حد از خود رسیده، تا جایی که ارجاعات هنر اقلیت همه حوزههای فرهنگی غرب را قبضه کردهاند؛ ظهور ترامپ محصول تدافعی چنین دورانی است؛ تکثر و تعددی که ناخواسته مسئله ناهمخوانی را فراتر از یک ژست به عنوان یک ضرورت ژئوپلیتیک طرح میکند؛ سؤال اینجاست آیا میشود آینده را بدون چنین تنوعی مشاهده کرد؟ و اساسا رسانهها و شبکههای پیچیده اطلاعرسانی امکان چنین تعمق و مداقه درونگرایانهای را به آمریکا میدهند! آیا آگاهی جهانی و تغییر تلقی نسبت به کیفیت و هنجار را میشود با یک ایده سیاسی نادیده گرفت و تاریخ هنرهای تکقومی را دوباره احیا کرد و دست به تفکیک ملیتی و جنسیتی زد؟!
تصور هنر بدون دامنه و تراکم بصری فعلی – آن – شبیه ایده ترامپ درخصوص دیواری به دور آمریکاست، آیا میشود به دور آمریکا دیوار کشید تا از رنگارنگشدن بیشتر آن جلوگیری کرد؟ و اگر حتی تحقق این بلوف، عملی باشد، چین تکرنگ (مونوتن) چه جایگاهی در ساخت دنیاهای پیشِرو بازی خواهد کرد؟!
جمهوریخواهان در آمریکا سابقه خوبی در رویارویی فرهنگ نداشتهاند. برای این ادعا میشود از حضور ستایشگرایانه پرتره رئیسجمهوریهای دموکرات در آثار بزرگترین هنرمندان قرن بیستم و تصویرسازی تحقیرآمیز جمهوریخواهان مانند نیکسون در آثار هنرمندانی همچون فیلیپ گاستون به عنوان سند استفاده کرد. با وجود این موضوع، جمهوریخواهان به لحاظ نشانهای امکان خوبی برای تأمل در رؤیای آمریکایی هستند اما هیچگاه نتوانستهاند رابطه مخدوششده این رؤیا را با هنر اصلاح کنند؛ ترامپ هم نمونه دیگری از این فقدان است؛ مردی که میتواند برای ادامه ساختههای اسکورسیزی سوژه فیلم دیگری باشد؛ «متقلبی که شکستهای پیدرپی او را از نفس نمیاندازد» با این تفاوت که اگر هاوارد هیوز و جردن بلفورت درنهایت با شکست تطهیر میشوند، اینبار ترامپ به کاخ سفید میرسد.
البته نقش استعاری ترامپ به همینجا ختم نمیشود، ممکن است پرسید ارتباط دیگر ترامپ با هنر کجاست؟ ترامپ به شکل ماهوی استعارهای از هنر معاصر است، یک راست که به شکل نمایشانهای۵ میخواهد نقش چپ را بازی کند. اینکه استحصال قطعه هنری از چنین اندیشه – رویکردی به چه نتایجی منتهی میشود، موضوع بحث فعلی نیست همانطور که قصد ندارم با برچسبهای فرضیزدن مثل پیروزی پوپولیسم یا نوفاشیسم قرن جدید، به نتایج از پیش تعریفشده ذهن خودم برسم و شما را خشنود کنم. البته نمیشود این موضوع را نادیده گرفت که با انتخاب ترامپ و پیش از آن خروج بریتانیا از اتحادیه اروپا پژواک «نه بزرگ» به جهانیشدن شنیده میشود، ولی این پاسخ منفی چه تأثیراتی بر عملکرد سیستم هنر جهانی خواهد داشت؟! و این تغییر، چگونه مواجهه ما با هنر را دگرگون میکند؟ هرچند اگر ساختار اجتماعی، سیاسی و اقتصادی اندیشه بینالمللی را بشناسید و با مکانیسم دیپلماسی نوین آشنایی داشته باشید، با تحلیلگران سیاسی همنظر خواهید بود که این قبیل تصمیمهای ملی و امیال ناسیونالیستی آنقدر از قدرت و نفوذ برخوردار نیستند که بتوانند قطار جهانیشدن را از ریل خارج کنند. حتی اگر قبول کنیم چنین خواستهای (نه بزرگ به جهانیشدن) از طرف مردم بریتانیا یا ایالات متحده مطالبه شده باشند، باز هم تبدیلشدن یک ایده ملی به مطالبه جهانی، مسیر پیچیدهای را طی میکند.
درضمن اگر مردم آمریکا با رأی به ترامپ میتوانند اعتراض خودشان به جهانیشدن را اعلام کنند، طبیعی است نمیتوانند چرخ کارخانجات چین، کره و ترکیه را از کار بیندازند یا به توسعه هندی و برزیلی افسار بزنند یا موزههای بینالمللی را وا دارند بسترهای چندملیتی هنر معاصر را تصفیه نژادی و جنسیتی و عقیدتی کنند. علاوه بر اینکه پیوندهای فرهنگی و اقتصادی در عصر جهانیسازی آنچنان در هم تنیده شدهاند که حتی تصور اعمال سیاست آپارتاید فرهنگی، بیشتر به یک کمدی شباهت دارد. علاوه بر اینکه نوآمریکاییسازی، حتی اگر برساخته جهانیسازی نباشد، باز هم بازتولید چنین اندیشهای هست؛ درست شبیه این تناقض که هرچند داعش و طالبان و این قبیل پدیدهها زاییده بیداری جهانیسازی هستند، اما خطر بزرگی برای جهانیسازی نیز به حساب میآیند و طبیعتا درونگرایی ملی جوامعی مانند آمریکا و بریتانیا نمیتواند نسبت به تهدید جهانی آنها بومی عمل کند.
در دنیای هنر هم چنین مصادیقی وجود دارد؛ ممکن است بومیاندیشی به عنوان آلترناتیوی برای هنر جهانی وجود داشته باشد، اما درنهایت فستیوالها، سالانهها، فرها، بیینالها و حراجهای هنری به عنوان نهادهای لاینفکی از دستاورد قرن جدید، به حیات مادی و معنوی خود ادامه خواهند داد. این مسئله را نباید از نظر دور داشت که تحکیم نهادهای اقتصادی، گسترش شبکههای هنری در موضع بستر و پراکندگی جغرافیایی هنر،۶ از مهمترین شاخصههای جهانیسازی و به قول مایکل آرچر دوران «پستمدیوم» است.
آرتور دانتو بر این باور بود برای رسیدن به استنباطی دقیق و درنتیجه تعریف از هنر میبایست، میان هستیشناسی هنر و معرفتشناسی آن تمایز قائل شد. این قانون جداسازی – هستیشناسی از معرفتشناسی – در دیگر حوزهها نیز کاربرد دارد. همچنانکه لسلی اسکلیر درباره آرمان قرن پیشِرو و تفکیک ایده جهانیشدن و جهانیسازی از همین فرمول جداندیشی استفاده میکند.
او جهانی و بینالمللیشدن را در مقابل مفهوم جهانیسازی قرار میدهد و درنهایت پیشبینی میکند جهانیسازی اجتماعی، بهترین جایگزین برای جهانیسازی اقتصادی است. میل به جداکردن جهانیسازی و جهانیشدن از عقل انتقادی چپ ناشی میشود؛ مفهومی که میخواهد جهانیسازی را تعینی از دوران نو استعماری ببیند و آن را مشمول مسئله سلطه کند. سلطهای که اقتصاددانانی مانند هربرت شیلر از آن تحت عنوان امپریالیسم فرهنگی و تسخیر دنیاهای فکری به وسیله سرمایهداری سخن گفتهاند؛ ولی آیا مخالفت ترامپ با جهانیسازی چنین خاستگاهی دارد؟! امروز فلسفه هنر معاصر در باتلاقی از ساختههای خوشساخت و کالاهای لوکس (در مقام هنر) غرق شده اما آیا سوسیالیسم ترامپی (ترامپولیسم) معاصر امکان خشکاندن چنین پدیدههایی را خواهد داشت؟ ترامپولیسمی که میدانیم از پشتوانه چپ سنتی خود حداقل در بخش تئوریک هم برخوردار نیست؛ ترامپولیسمی که به ما این هشدار ایگلتونی را گوشزد میکند اندیشه چپ از دل بلندپروازی معنوی راست بیرون میآید و… . و اما سخن آخر؛ میشل فوکو در کتاب این یک چیق نیست، درباره بافتار نشانهای و پیوند ناگسستنی آن با جنبههای دیداری اثر هنری حرف میزند و ماگریت را بهانه مناسبی برای این ادعا معرفی میکند، اما در این اظهارنظر فراموش میکند تعارض این ایده با مارسل دوشان را بازبینی کند؛ به اعتقاد من، ترامپ تعین دوشانی چنین تناقضی است، او چیزی نیست که به تصویر کشیده شده است.
پینوشتها:
١-درعینحال، سوزان سانتاگ، رضا فرنام، نشر ثالث، ١٣٩٣، صفحه ١٣٧
٢- آنطور که امثال لوسی اسمیت به آن معتقدند. رجوع شود به کتاب جهانیشدن و هنر جدید، ترجمه علیرضا سمیعآذر نشر نظر، چاپ پنجم -١٣٨٨
٣-liberation
۴-ژئوکالچر در معنای چارچوب فرهنگی نظام جهانی از واژگان امانوئل والرشتاین است.
۵-نمایشانه صرفا در معنای ایفای نقش و مدل نه در معنای مزورانه و ساختگی.
۶- رجوع شود به کتاب هنر پس از ١٩۶٠، مایکل آرچر، ترجمه کتایون یوسفی، صفحه٢٢۵
منبع شرق