طبقه چیست؟ رویکردهای طبقاتی چگونهاند و آیا توجه به طبقه لزوما دربردارنده صورتهای منازعهآمیز کردارهای اجتماعی است؟ آنچه میدانیم این است که تعریف یکدست و همهجانبهای از طبقه وجود ندارد. مارکس، وبر، دورکیم و بوردیو هرکدام یک یا چند وجه از آن را پررنگ و از وجوه دیگر صرفنظر کردهاند. میتوان طبقه را با مالکیت، اشتغال و رابطه با وسایل تولید تعریف کرد. از سوی دیگر میتوان رویکردی کلان به طبقه داشت (همانند مارکس و وبر) و یا برعکس طبقه را (همانند دورکیم) در رویکردهای خرد و منفی فروکاهید و همچنین میتوان با گسترش مفهوم سرمایه (همچون بوردیو) مفهوم طبقه را نیز بسط داد. کتاب «رویکردهایی به تحلیل طبقاتی» حاوی مجموعه مقالاتی به ویراستاری اریک اُلین رایت که بهتازگی به فارسی ترجمه شده است در قالب یک مقدمه، شش فصل و نتیجهگیری، سویههای متفاوت طبقه را از منظر تحلیلگران نومارکسیست، نووبری، نودورکیمی و بوردیویی بررسی میکند.
یکی از چیزهایی که تقریبا همه رویکردهای جامعهشناختی بر سر آن اتفاقنظر دارند، رابطه طبقه با شانسهای زندگی است که به زبانی ساده عبارت است از «فرصتهایی که افراد در دستیابی به محصولات کمیاب و ارزشمند دارند». (ص ۵٨) البته این تاکید یکسان نیست. مارکس، توجه به رهاییبخشی را در اولویت قرار میدهد. او برخوردهای هنجاری با طبقه را پیش چشم دارد و علاوهبر تبیین نابرابریها، مایل است با رویکردی انتقادی به جامعه سرمایهداری راهکاری جهت خلاصی از آن به دست دهد. او منازعه را پیامد ذاتی همه مناسبات طبقاتی میداند. وبر با آنکه «طبقه را پایه بالقوه منازعات میداند، اما بهصراحت هرگونه ادعایی را مبنیبر اینکه مناسبات طبقاتی گرایش ذاتی به ایجاد منازعات آشکار دارند رد میکند» (ص ٢۶٩) «تمرکز خاص او بر ظرفیتهای بازار در مساله شانسهای زندگی برگرفته از دلمشغولیهای نظری او در زمینه تنوع تاریخی و متمایزبودن سرمایهداری بهمثابه صورت بهشدت عقلانیشده جامعه بازار است». (ص٢۶٨) بوردیو صرفا به شانسهای زندگی برحسب صورتبندی متنوعش از انواع سرمایه میپردازد.
بهرغم تصور پستمدرنیستها که مدعیاند طبقه مفهومی منسوخ است و منافع را باید مستقل از تولید ارزیابی کرد، بیشتر متفکرانی که کماکان به مفهوم طبقه وفادار ماندهاند مارکسیستاند. گرچه ایشان نیز از ادعاهای پرآبورنگ نظیر «قوهمجریه دولت مدرن چیزی نیست مگر کمیتهای از بورژوازی» دست کشیدهاند اما علیرغم این «نکته آن است که طبقه همچنان محوریت مشخص خود را در سنت مارکسیستی حفظ کرده و مارکسیستها، بسیار بیش از سایر سنتهای نظری، برای انجام کارهای دشوار تبیینی به آن رجوع میکنند». (ص٢١)
رویکردهای نومارکسیستی
«فصل اول، نوشته اریک اُلین رایت یکی از رویکردهای تحلیل طبقاتی در سنت مارکسیستی را بررسی میکند. ایده اصلی در اینجا تعریف مفهوم طبقه برحسب فرآیندهای استثمار و پیونددادن آن به نظامهای متفاوتی از مناسبات اقتصادی است». (ص١٩) از نظر نویسنده در میان چیزهایی که صفت طبقاتی میگیرند، دو مفهوم مناسبات طبقاتی و ساختار طبقاتی محوریاند و بقیه (مانند نزاعهای طبقاتی، آگاهی طبقاتی، صورتبندی طبقاتی و…) همگی فضای خود را از پیوند با این دو مفهوم میگیرند.
مناسبات اجتماعی تولید عبارت است از حقوق و قدرتهایی که میتوانند تولید و کنترل بر منابع آن را تحتتأثیر قرار دهند. علاوهبراین ویژگیهای فنی تولید نیز بر مناسبات فوق تاثیر میگذارد. شرط لازم طبقاتیبودن مناسبات، وجود نابرابری جهت کنترل و مالکیت بر منابع تولید است. اما «برای آنکه مناسباتی، مناسبات طبقاتی به حساب آید، تنها وجود نابرابری حقوق و قدرت در مالکیت محض بر یک منبع کفایت نمیکند، وجود نابرابری حقوق و قدرت در تصاحب ماحصل استفاده از آن منبع هم ضروری است. به بیان کلی، این امر مستلزم تصاحب درآمد حاصل از بهکارگیری منبع یادشده است». (ص ٢٩)
سه نوع مناسبات طبقاتی داریم که در سنت مارکسیستی از هم تمییز داده میشوند: بردهداری، فئودالیسم و سرمایهداری. نظام اول مبتنیبر تملک برده توسط بردهدار است. در فئودالیسم، سرفها ناگزیرند بخشی از هفته را بر زمین ارباب – که البته بهنوعی بر آن حق مالکیت دارند- بهاجبار کار کنند. در سرمایهداری، مالکیت بر انسانها ممنوع است اما فرد میتواند مالک زمین و سرمایه باشد و بهاینگونه کار فردی را بهنوعی برقرار سازد که کارگر جهت برطرفشدن نیازهای روزانهاش بدان تن دهد.
مناسبات طبقاتی تعیینکننده جایگاههای طبقاتی است که طی آن معلوم میشود فرد تا چه حد بر تولید تاثیرگذار است یا بر منابع آن مالکیت دارد. اما برای آنکه بتوان جایگاه فرد در منازعات اجتماعی و دیدگاه ذهنی او را نسبت به کار بهدرستی دریافت، واردکردن پیچیدگیهایی چون «درجات استقلال، نزدیکی به سرپرستی، سطوح مسئولیت، پیچیدگی شناختی وظایف، اقتضائات جسمانی کار، چشمانداز ارتقا و مواردی از این دست» (ص٣۶) ضروری است.
«مفهوم پایهای در تحلیل طبقاتی کلان، ساختار طبقاتی است. جمع کلی مناسبات طبقاتی در یک واحد تحلیل را میتوان «ساختار طبقاتی» آن واحد نامید». (ص۴٢) واحدهای تحلیل را برحسب نوع نگرش میتوان کلان یا خُرد فرض کرد. «تحلیل طبقاتی سطح کلان بر تاثیرات ساختارهای طبقاتی بر واحد تحلیل که این ساختارها در آن تعریف شدهاند، متمرکز است. تحلیل طبقاتی سطح خرد میکوشد راههای تاثیرگذاری طبقه بر افراد را فهم کند». (همان) این دو نوع واحد تحلیل رابطه دیالکتیکی و پیچیدهای با هم دارند. «تحلیل طبقاتی، همانند همه تحلیلهای جامعهشناختی، در پی فهم هر دو سطح خرد و کلان و کنشهای متقابل آن است». (ص۴٢) «گفتن اینکه «طبقه مهم است» به معنای طرح این ادعاست که نحوه توزیع حقوق و قدرتهای کنترل و مالکیت منابع مولد یک جامعه، پیامدهای چشمگیری هم در سطح خرد و هم در سطح کلان برای تحلیل اجتماعی دارد». (ص۴۴)
آنچه مردم بهواسطه داشتههایشان به دست میآورند و آنچه بهواسطه داشتههایشان انجام میدهند که چیزهایی به دست آورند، ارتباط مستقیم با شانسهای زندگی دارد که در دیدگاه مارکسیستی کسب آنها مستقل از مفهوم استثمار ممکن نیست. استثمار علاوه بر آنکه به منافع متضاد دو (یا چند) طبقه میانجامد، بهرهوری یک طبقه از نیروی کار طبقه (یا طبقات) دیگر را به دنبال دارد؛ پس سرمایهداران نمیتوانند – آنگونه که سفیدپوستان به نسلکشی سرخپوستان پرداختند – خواستار نابودی کارگران باشند. رویه ایدئولوژیک سرمایهداری برای کنترل جامعه، ایجاد سنتزی از مکانیسمهای اجبار رضایت در میان کارگران است. اگر اجبار از حد طبیعیاش فراتر رود، کارگران میتوانند از زیر بار کار شانه خالی کنند و مقاومت در پیش گیرند، بنابراین «یکی از راههای کاستن از هزینههای اضافی کارِ بیشتر کشیدن از کارکنان، انجام اقداماتی است که به کار رضایتمندانه استثمارشوندگان بینجامد. این اقدامات از توسعه بازار کار داخلی که موجب تقویت هویتیابی و وفاداری کارگران به شرکتهایی میشود که برایشان کار میکنند تا پشتیبانی از مواضع ایدئولوژیکی که مبلغ مطلوبیت عملی و اخلاقی نهادهای سرمایهداری هستند را در بر میگیرد». (ص۵۴)
رویکردهای نووبری
«در تحلیل طبقاتی وبری، درست به همان اندازه تحلیل طبقاتی مارکسیستی، حقوق مالکیت و قدرت کنترل افراد بر داراییهای مولد، پایه مادی مناسبات طبقاتی را تعیین میکند. اما در تحلیل طبقاتی الهامگرفته از وبر، این حقوق و قدرتها، اساسا به سبب نحوه شکلدهی به شانسهای زندگی و در رأس همه، شانسهای زندگی در درون مبادلات بازار اهمیت مییابند، نه به سبب شیوههای شکلدهی به الگوهای استثمار و سلطه» (ص ۴٩) «فصل دوم، نوشته ریچارد برین، شکلی از طبقه را بررسی میکند که با سنت وبری پیوند خورده و به کار جامعهشناسی بریتانیایی، جان گلدتورپ مرتبط است. در این فصل، هدف اصلی پروراندن مفهومی از طبقه است که بر محور شانسهای زندگی اقتصادی مردم و مشخصا ویژگی مناسبات استخدامی موجود در بازارها و سازمانهای کار برمیگردد». (صص٢٠-١٩)
طرحواره گلدتورپ در آغاز براساس تفکیک شغلها بر مبنای بهرهمندیها از شانسهای زندگی ساخته شده بود. بعدها او دو عامل دیگر را وارد کرد که اتفاقا متأثر از دیدگاه مارکس است. یکی تمایز میان کسانی که مالک وسایل تولیدند و کسانی که فاقد آنند و دیگری رابطه با کارفرما. این عوامل به شکلگیری یک ردهبندی یازدهطبقهای انجامید که البته با وجود تفکیکهای متعدد نتوانست رضایت تمام تحلیلگران طبقه را جلب کند؛ چراکه بهعنوان مثال قادر نبود جایگاه بزرگ مالکان را در ردهبندی خود تعیین کند، زیرا ایشان از یک طرف همانند مدیران سهم قابل توجهی داشتند از مالکیت مؤسسهای که در آن شاغل بودند و از طرف دیگر برخلاف مدیران با هیچ کارفرمایی رابطه خدماتی نداشتند و بهراحتی میشد جزء خردهبورژواهایی قرارشان داد که کسبوکار مستقل دارند. این طرحواره، نظری راجع به قلمدادکردن یک طبقه به مثابه موتور تغییرات اجتماعی یا استثمار طبقهای توسط طبقه دیگر ندارد و از این لحاظ کاملا وبری است. «به نظر وبر… وضعیت طبقاتی، وضعیتی است که معمولا احتمال دستیابی به کالاها، رسیدن به موقعیت در زندگی و داشتن رضایت درونی، بین اشغالکنندگان آن موقعیت یکسان است». (ص۵٨) از نظر او حزب و پایگاه اجتماعی بیش از طبقه مبنایی برای کنش جمعیاند. طبقه میتواند صرفا یکی از عوامل تعیینکننده و اثرگذار در کنش اجتماعی باشد آن هم به شرط آگاهی افراد از «پیوند بین عوامل و پیامدهای وضعیت طبقاتی» (ص۶١)
علاوه بر طبقه، روابط استخدامی نیز بر شانس زندگی مؤثر است که شامل افزایش حقوق، حقوق بازنشستگی و تضمین امنیت شغلی میشود. منزلت شغلی از دیگر عوامل تأثیرگذار بر شانسهای زندگی است.
رویکردهای نودورکیمی
«فصل سوم، اثر دیوید گروسکی، به شرح و تفصیل نوعی تحلیل طبقاتی میپردازد که به نظر او در سنت نظریه جامعهشناسی دورکیمی میگنجد. اصل راهنما این است که جایگاههای تفکیکشده درون تقسیم کار حرفهای تاثیرات مشابهی بر زندگی مردم میگذارند. ازاینرو دستهبندیها یا مقولات بسیار جزئیشده درون نظامهای قشربندی، همان جایگاههای طبقات تلقی میشوند». (ص٢٠) رویکرد نودورکیمی طبقه را بر امور هویتی همچون نژاد، جنسیت و قومیت در ارزیابیاش مقدم میدارد اما خواستار آن است که «بپذیریم بازار کار، درواقع به شکلی طبقاتی سازماندهی شده است؛ البته در سطحی خردتر از آنچه سنتا پنداشته میشد». (ص٨۴) مطابق با رویه خود دورکیم میتوان روابط میان اعضای یک صنف یا حرفه را روابط مکانیکی و روابط متقابل میان اصناف را ارگانیک فرض کرد؛ با این تفاوت که هر دو نوع این روابط در جامعه مدرن به وقوع میپیوندد و خبری از جماعت سنتی نیست. صورتبندی خرد در دیدگاه دورکیم قادر است صورتبندی طبقاتی کلیتر را منسوخ کند و جای آن را بگیرد؛ همچنین قادر است اخلاق حرفهای را میان اعضایش تأسیس و حفظ کند؛ منازعات را حل و فصل و بهمثابه هیأتهای نمایندگی در سیاست عمل کند. هویتهای فردی برآمده از مشاغل به حدی تعیینکنندهاند که این دیدگاه «ذاتگرایانه» دورکیمی به ذهن متبادر میشود که چنین پیوندهایی هویت اصلی دارندگانشان را برمیسازند. بهاینترتیب، زبان کلی طبقه جای خود را به زبان جزئینگر صنف داده است.
تحلیل طبقاتی بوردیویی
در فصل چهارم الیوت واینینگر به اصول محوری تحلیل طبقاتی پییر بوردیو، جامعهشناس فرانسوی، میپردازد. در چارچوب تحلیل بوردیو، طبقه با توجه به تنوعی از ابعاد «سرمایه» تعریف میشود، آنجا که سرمایه همچون فضایی چندبعدی از منابع قدرتبخش درک میشود که هم به فرصتها و هم خصلتهای کنشگران شکل میدهد». (ص٢٠)
رویکرد بوردیو به نحو مشخصی متمایز از رویکرد پدران کلاسیک جامعهشناسی – مارکس، وبر و دورکیم – است؛ البته هرجا لازم باشد، از دیدگاه آنان استفاده میکند. درعینحال او فاصله بین پژوهش و نظریه را به باد انتقاد میگیرد و آن را به تمسخر، مدرسیگرایی میخواند. او ضمن آنکه از تحلیل پوزیتیویستی میپرهیزد، درعینحال از روشهای کمّی به کلی غافل نیست و ترکیبی از روشهای کیفی و کمّی را در مطالعات خود به کار میبندد.
«او سرمایه را «مجموعهای از منابع و قدرتهای عملا قابل استفاده» میداند. مضاف بر این او اصرار دارد که سرمایه انواعی دارد که نمیتوان آنها را ذیل یک مفهوم کلی واحد گنجاند» (ص١٣٢). بوردیو از یک طرف «جایگاههای موجود در نظام شغلی را براساس حجم کل سرمایه (اقتصادی و فرهنگی) و اشغالکنندگان آن جایگاهها از هم تفکیک میکند» (ص١٣٣) و از طرف دیگر پارهطبقههای هر طبقه را بر حسب «فراوانی نسبی سرمایههای اقتصادی یا فرهنگی، در مجموعهای از منابع قدرتهای عملا کاربردپذیر» (ص١٣۴) از هم مجزا میکند. محور اول (حجم سرمایه) شبیه تفکیک مارکس از مشاغل و طبقات است. مثلا مدیران، صاحبان کارخانجات و استادان دانشگاه طبقه مسلط را تشکیل میدهند و کارگران یدی و کارگران کشاورز، پایینترین موقعیت همپوشان در انتهای این محور محسوب میشوند. در حد فاصل آنها هم
خرده بورژوازی مانند مالکان کسبوکارهای کوچک، تکنیسینها، منشیها و معلمان مدارس ابتدایی قرار دارد.
در محور دوم (ترکیب سرمایه)، تولیدکنندگان آثار هنری و استادان دانشگاه در طبقه مسلط حامل بیشترین حد سرمایه فرهنگیاند و کارخانهداران و کارفرمایان تجاری بیشترین حد از سرمایه اقتصادی را دارند. «تفکیک خرده بورژوازی نیز به شیوهای مشابه در طول محور دوم، بین صاحبان کسبوکارهای کوچک که اساسا سرمایه اقتصادی دارند و معلمان مدارس صورت گرفته که از سرمایه فرهنگی برخوردارند» (ص١٣۴). بوردیو در تفکیک اجزای طبقه کارگر توفیق چندانی ندارد.
محور سومی (خط سیر) هم وجود دارد که در آن، امکان تحرک عمودی و افقی را به ترتیب در محورهای اول و دوم بررسی میکند و تبدیلهای سرمایه را از سر میگذراند. مثل آموزش که در آن سرمایه اقتصادی به سرمایه فرهنگی تبدیل میشود و بعد از تحصیل و انتخاب شغل، عکس این تبدیل و تبدل رخ میدهد.
بوردیو تقابل وبری بین طبقه و پایگاه را تقابل بین امر مادی و امر نمادین میخواند در عین اینکه از فرضکردن طبقه و پایگاه اجتماعی بهمثابه دو نوع متفاوت از قشربندی اجتناب میکند. «از دید بوردیو تفاوت پایگاه (به عبارتی تفاوت سبک زندگی) را میتوان جلوهای از تفاوت طبقه اجتماعی دانست» (ص١٣٠). «طبقه اجتماعی همچون نظامی از تعینهای بیرونی فهمیده میشود که نه با افراد یا طبقه، بهمثابه جمعیت یعنی انبوهی از افراد، بلکه باید با عادتواره طبقاتی مرتبط دانسته شود» (ص١٣۶). «بوردیو با بهکارگیری مفهوم عادتواره، پیوند علّی غیرمستقیمی بین موقعیتهای درون فضای اجتماعی و کردارها برقرار میکند» (همان). کنش نه عینی و ماشینوار است و نه ذهنی و عامدانه. همچنین بهراحتی نمیتوان گفت که برمبنای تصمیمی عقلانی یا هنجاری شکل گرفته است. گرچه عقلانیت ممکن است در ایجاد کنش دخیل باشد، اما باید زمینهای مشترک با عادتواره بیابد». بوردیو قادر است چکیدهای از دادهها تهیه کند که هم ثابت میکنند بین ساختار فضای اجتماعی و پراکنش رویههای مصرف نوعی همشکلی وجود دارد و هم اینکه میانجی این انطباق، نظامی ذهنی از خصلتهاست که «تجلی» آن در حوزههای متعدد مصرف، یگانگی معنایی به این رویهها میبخشد» (ص١۴٣).
مفهوم میدان، بعد از مفاهیم سرمایه و عادتواره کلیدواژه مهم بوردیو است. مفهومی که از عینیگرایی ساختارگرایانه – که در آن عاملان اجتماعی را به حاملان صرف مناسبات اجتماعی تقلیل میدهد – اجتناب میکند و برهمکنش، تبانی، ضدیت یا همگرایی قشرهای اجتماعی مقابل یکدیگر را توضیح میدهد. رویهای که در آن یک موسیقی، ورزش یا آشپزی بهمثابه موجودیتی مسلط شناخته میشود و به طرد و حذف بدیلهای خود اقدام میکند. در واقع هر میدان، ساحتی از امر نمادین را تعریف میکند که واسطی بین طبقه و پایگاه اجتماعی است که به میانجی آن «از رهگذر جزئیات کوچک مصرف روزمره، هر فردی پیوسته در حال طبقهبندی همزمان خود و تمام افراد دیگر بهعنوان مشابهها یا متفاوتهاست. فهمیدن این کارکردن نمادین رفتار مصرفی روزمره، راهی به روی تحلیل «منازعات طبقهبندیکننده» میگشاید که بوردیو آن را «بعد فراموششده مبارزه طبقاتی» میداند. (ص١۴٨)
«وقتی تفاوت در سرمایه اقتصادی و فرهنگی، به خطا به مثابه تفاوت در احترام درک میشود، این سرمایهها کارکردی مییابند که بوردیو آن را سرمایه نمادین میخواند… این کارکرد را میتوان «نمایشی مشروعیتبخش که همواره با اعمال قدرت همراه است» و «به همه کردارها، بهویژه به مصرف تسری مییابد» فهمید. در نتیجه مطابق نظر بوردیو درست همین سبک زندگی دارندگان قدرت خود به قدرتی کمک میکند که به آن سبک زندگی امکان وجود میدهد؛ زیرا شرایط واقعی این امکان همچنان پوشیده میماند…» (ص١۵٢)
مرزبندی بین قشرهای اجتماعی علاوه بر متأثربودن از سبک زندگی، به میانجی قدرت نمادین، شکلی گفتمانی نیز به خود میگیرد که قابلیت بسیج و کنش جمعی دارد. در واقع پیش از هرگونه منازعه طبقاتی، اعضای طبقات، پارهطبقات یا پایگاههای اجتماعی باید خود را به مثابه عضو آن طبقه در خصومت یا همدستی با طبقه یا طبقات دیگر بپذیرند؛ ازطرفدیگر دولت نیز با ایجاد محدودههایی از طریق قانون، تأیید مدارک و ایجاد تفاوت بین آنها، افتراق بین هویتهای جمعی – مثل کارگران و متخصصان – را رسمیت میبخشد.
تحلیلهای پساطبقهای
«در فصل ششم، یان پاکولسکی، بنیانهای آنچه را که میتوان اصطلاحا «تحلیل پساطبقهای» نامید، بسط داده است. او معتقد است که طبقه، بهویژه آنگونه که در سنت مارکسیستی یا وبری فهم میشود، دیگر مقوله تجربی مفیدی نیست. نابرابری میتواند همچنان مسئله حایزاهمیت باشد اما از این دیدگاه، نابرابریها دیگر در راستای خطوط طبقاتی شکل نگرفته است». (ص٢٠) به نظر عدهای از جامعهشناسان، به واسطه ضعف مفصلبندی اجتماعی و سیاسی طبقه کارگر، صورتبندی طبقاتی نیز رو به ضعف نهاده است. «طبقه پدیدهای بنیادا اقتصادی است که در الگوهای «گروهبندی» اجتماعی بازتاب یافته و جایگاه طبقاتی بر آگاهی اجتماعی، هویت و تضاد تاثیر دارد و اینکه طبقه در عرصههای اقتصادی و سیاسی صورتهایی از کنش میآفریند که قادر به دگرگونکردن سرمایهداریاند». (ص٢-٢٢١)
«در همان هنگام که مارکس قطبیشدن طبقاتی را تشخیص داد، توکویل یکسانشدن روبهگسترش وضعیت، فراگیرشدن رویههای مردمسالارانه و ازدیاد هنجارها و سلوک برابریخواهانه را ترسیم کرد». (ص٢٢۵) دورکیم نیز تعلق خاطر به منازعات طبقاتی را در چارچوب همبستگی مکانیکی جامعه سنتی ارزیابی میکند و نه همبستگی ارگانیک جامعه مدرن. ولی امور مربوط به مالکیت، سلسلهمراتب جنسیتی و نابرابریهای سیاسی را برآمده از تهنشست نیرومندی از تقدس تابوها و مناسک باستانی میداند.
جوامع مدرن غربی را میتوان برحسب دو عامل ساختارهای مولد (منفرد یا چندگانه) و صورتبندی اجتماعی (نیرومند یا ضعیف) به سه دوره تقسیم کرد: ١) جوامع مدرن اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم که در آن صورتبندی اجتماعی قوی بود و دو طبقه کارگران یدی و بورژوازی صنعتی در نیرومندترین حالت خود قرار داشتند. در این جوامع نشانهای از گذار از قشربندی رستهای به طبقاتی دیده میشد. ٢) جوامع صنعتی مدرن – تا آغاز دهه ٧٠ – که در آن سلسلهمراتب بوروکراتیک (و تخصصی) و تقسیمبندی طبقاتی همپوشان بودند و به عبارت دیگر صورتبندی طبقاتی در آن ضعیف بود. این امر نشانگر گذار از قشربندی طبقاتی به قشربندی مختلط است که نیروهای کار نژادی و جنسیتی نیز هویتمندتر شدهاند. ٣) جوامع پساصنعتی متأخر پستمدرن که قراردادهای جمعی در آن رو به زوال و جهانیشدن، فردگرایی فزاینده و تخصصیشدن هرچه بیشتر مشاغل باعث نابرابری پیچیده غیرطبقاتی شده است. در این شرایط که مصرف انبوه در دستور کار قرار گرفته، تکیه به تولید نیز به مثابه تکیهگاه طبقات اهمیت خود را از دست داده و نقش پایگاه اجتماعی هم به واسطه فردگرایی و تنوع در سبک زندگی تضعیف شده است. احزاب سیاسی سازمانیافته نیز به واسطه رویکرد پوپولیستی از جایگاه قبلی خود برخوردار نیستند. «فرهنگ سیاسی جدید پدیدآورنده چندپارگی سیاسی و ائتلافهای کوتاهمدت است. این فرهنگ، از «سیاستهای مسئلهمحور» حکایت میکند و به جای شکافها و سیاستهای سازمانیافته طبقهمحور، به بسیج جنبشهای اعتراضی کوتاهمدت پاسخ میدهد. (ص٢۵۶)
در نهایت الین رایت در فصل پایانی نتیجه میگیرد که چگونه سنتهای مختلف تحلیل طبقاتی بر پرسشهای محوری متفاوتی متمرکز شدهاند و چگونه تفاوت این پرسشها، شالوده بسیاری از تفاوتهای آنان در دریافتشان از طبقه است. «طبقه به مثابه یک دستهبندی ذهنی حول سبکهای زندگی میچرخد؛ در برخی دیگر حول حرفهای
تفکیک شده و جایی دیگر حول سطوح درآمد». (صص۴-٢۶٣) طبقه از نظر عینی اینگونه تعریف میشود که «مردم… در توزیع نابرابریهای مادی چه جایگاهی کسب میکنند؟» (صص٣-٢۶٢) و از نظر ذهنی اینگونه که «چه چیزی توضیح میدهد که مردم چگونه به شکل فردی و جمعی، خود و دیگران را به لحاظ ذهنی در ساختار نابرابری جای میدهند؟» (ص٢۶٣) «در دستور کار گسترده تحلیل طبقاتی مارکسیستی، مفهوم طبقه تنها به توصیف و تبیین بسنده نمیکند، بلکه سهمی نیز در انتقاد از جامعه سرمایهداری دارد». (ص٢٧٣) «میتوان برای مطالعه تحرک طبقاتی وبری بود؛ برای مطالعه تعیینکنندههای طبقاتی سبک زندگی بوردیویی؛ و برای انتقاد از سرمایهداری مارکسی». (همان)
کتاب حاضر دید جامعی از مفهوم طبقه و نحوه تعریف آن در دیدگاههای رقیب به دست میدهد. در ترجمه فارسی آن نیاز به ویرایش به وضوح مشهود است و در برخی موارد خواننده را به زحمت میاندازد. با اینهمه، خود کتاب برای طیف گستردهای از مخاطبان قابل فهم است.
منبع شرق