این مقال در دو بخش است، و به روایت اولشخصِ یک داستاننویس متولد ۵٢، اهل شمال ایران. در بخش نخست به قیاس ویژگیهای برآمده از جغرافیای گیلان و اصفهان و تأثیرش بر داستان این دو استان میپردازد. بخش دوم، بازگشت به گذشته است، به نیمهی دههی هفتاد و چگونگی ایجاد جرقههای این قیاس در ذهن راوی. برای ملموسبودنِ بحث، نقلقولهایی آورده میشود از محمد کلباسی، یکی از داستاننویسان جنگ اصفهان، تا دغدغهی این جریان ادبی بهتر نشان داده شود.
١. خودشناسیِ داستانِ دریای شمال در کویر مرکز
نگارنده اهل رشت است، شهری که جغرافیایش تاریخش را رقم زده است؛ حضورِ دیرتر عربها به دلیل وجود کوههای البرز و تحتانیبودن زمینش(رشت به معنای رشته، سرازیری). اما گاه به نظر میرسد تاریخ رشت از مشروطه آغاز میشود. چرا؟ چون تجسد تاریخ ندارد؛ به خاطر باران، رطوبت، فرسایش. در رشت، تاریخ یعنی اکنون. به اندازهی انگشتان یک دست، قدیمترین عمارتها، با تعمیرهای مدام، بیش از ١۵٠ سال قدمت ندارند. گویا تاریخِ خطه، برای داستاننویس گیلانی اینگونه است: حالیا. رو به جلو دویدن و به اکنون نگریستن. و حداکثر تا میرزاکوچک و تا مشروطه به پشتسر نگاهکردن.
گیلان پژوهندگان بزرگ متون کهن کم نداشته است؛ ابراهیم پورداوود و محمد روشن و محمد معین و جلال ستاری و سیروس شمیسا و احمد سمیعی و… گیلان داستان مدرن کم نداشته است؛ از حسن حسام گرفته تا بیژن نجدی. اما به جرأت میتوان گفت جز یکی دو کتابِ «بهآذین» و تکداستانهایی پراکنده، نویسندگانش از ظرفیتهای کلاسیسیسم، چه به شکل سوژه، چه به شکل بینامتن، و چه به شکل کارکردهای زبانی، برای نوشتن داستان مدرن سود نجستهاند. جریان داستاننویسیِ دو دریا، شمال و جنوب، سوژهی اکنون و متون مدرن را به چالش کشیدهاند. اصفهان تجسد تاریخی دارد، خشک است، گویی زمان میماند، نمیپوسد؛ سنت نیز، حسنها نیز، و البته قبحها نیز. کدامِ این دو خوب است؟ با حضور تاریخ یا بیحضور تاریخ؟ تاریخ عینیِ اصفهان یا تاریخ ذهنیِ رشت؟ سنتهای بد با خوب بروند یا سنتهای خوب با بد بمانند؟
با وجودِ ماندگاریِ کلاسیسیسم در اصفهان، مدرنیسم نیز میتواند وسعت بگیرد (اگرچه در برخی زمینهها کندتر از شهری چون رشت، به دلایلی که گفته آمد). میتوان با مثالهایی از داستانها و علقههای اندیشیدگیِ نویسندگان اصفهان، به گروشِ این جریان به سیاقی با عنوان «مدرن/کلاسیک»١ پرداخت. همچنین ریشهی این گروشِ گاه ناخودآگاه و گاه خودآگاه را تجسد تاریخ دانست. تاریخی که اگر حاکمش بد بود، سبب خیر شد و مسجد و پل و عمارت برجا گذاشت. اگر این امکنهها بمانند، برخی از قبحهای سنتش میمانند؛ اگر این امکنهها نمانند، اصفهان نمیماند. گویی روشنفکری اصفهان با نوعِ سویهای که برای ترجمه و تالیف داشته، به دنبال راهکاری برای این انشقاق و ثنویت بوده است. ژرژ گورویچ، جامعهشناس روسالاصلِ فرانسوی، در کتاب «جبرهای اجتماعی»٢ برخی جبرها را برشمرده است از جمله جبر جغرافیایی. رابطهی جبر جغرافیایی و جبر تاریخی، رابطهای دوسویه است؛ میتوان دلایلی برشمرد که تاریخ یک منطقه چه تأثیری بر جغرافیای آن دارد. اما گویی آنسوی معادله، اثرگذارتر است؛ تأثیر جغرافیا برای رقمخوردن تاریخ: بهطورمثال منطقهی بینالنهرین و تمدن، خاورمیانه و نفت و استعمار، سوقالجیشِ ایران و دو جنگ بینالملل، و…
چگونه جغرافیایی داشته است اصفهان که تاریخی اینچنین پرماجرا از جنگها گرفته تا پایتختبودن برایش رقم خورده است؟ یا که نه، تاریخش چنین جغرافیای آبادی برایش رقم زده است؟ یا که نه، توأمان بوده است؟ این مقال، نه سواد آن دارد و نه بر آن است تا پرسش بالا را پاسخ گوید. اما مبرهن است که نمیتوان منکرِ این دو تأثیر شد بر جریان هنر و ادبیات یک خطه.
چنین جغرافیایی که بخشی از زیرساختِ تفکرِ هنرمندان را میسازد، چه خصیصهای برای اندیشهی نویسندگان و آثارشان رقم میزند؟ برخی از ویژگیهای داستانهای جریان اصفهان از این قرارند:
– اقتصاد واژگان و ایجاز و خست کلام (به دلیل خست آسمان در بارش و نوعی از شیوهی تولید آسیایی: تقسیم آب قنات).
– ساختار استقراییِ از جزء به کل رسیدن (به دلیل صنایع مستظرفهی گوناگون چون معرقکاری و…).
– درونگرایی شخصیتها و درونارجاعی متن (به دلیل نوع معماری).
شیوهی نگرش به تاریخ برای داستاننویس، یادآورِ مماثلهای است از مارشال برمن در کتاب تجربهی مدرنیته٣: رو به جلو دویدن و به پشتسر نگریستن. که یادآورِ مماثلهای است از سارتر دربارهی خشم و هیاهو در مقالهی «زمان در نظر فاکنر»۴: «میتوان بینش فاکنر را با بینش کسی قیاس کرد که در اتومبیل سرگشادهای نشسته باشد و به پشت سر خود بنگرد.» اما داستاننویس گیلانی گویی حداکثر تا مشروطه را پشت سر دارد و داستاننویس اصفهانی، حداقل تا آغاز صفویه را.
وقتی یک تهرانی میگوید میخواهم ادبیات شهری بنویسم با وقتی که یک اصفهانی یا شیرازی چنین میگوید توفیر دارد. برخی شهرهای مدرن، تجسد تاریخ را در خود دارند، متن را وارد حوزهی بینامتن میکنند.
جریان داستاننویسی اصفهان و سپس شیراز، همزمان گذشته و اکنون را، متون کهن و مدرن را، به چالش کشیدهاند. در این جریان اگر نویسنده دورنمای اندیشیدگی نداشته باشد، خطرِ بازتولید سنت و ایجادِ ارتجاعِ مدرن تهدیدش میکند. و اگر این دورنما را داشته باشد، تجسد تاریخ و تعریض و تعمیق متن و کارکردهای زبانی و ریشهیابی اکنون، در لایهلایهی داستانش حضور خواهد داشت.
٢. فردوسی، اوکانر، کلباسی و باقی رفقا، نشسته بر نیمکتی مدور در چهارباغ
تابستان ٧۴ دانشگاه آزاد واحد دهاقانِ اصفهان قبول شدم، رشتهی بانکداری. درسخوان نبودم و به دنبال داستان بودم و نخستین داستانم سال ٧١ در نشریهای چاپ شده بود. از دوران دبیرستان خانهی نصرت رحمانی شاعر آمد و شد داشتم و او از شازده احتجاب میگفت و از دوستی با نویسندهاش.
از اهالی داستان اصفهان کسی را حضوری نمیشناختم اما نهتنها نامشان را میدانستم بلکه بسیاری از آثارشان را خوانده بودم. از کجا شروع میکردم؟ از روزنامهنگاران شهرم نشانی گرفته بودم: خیابان میر، کتابفروشی آفتاب، احمد میرعلایی. رفتم اما منِ بیستودوساله، بیمعرف رویم نمیشد به معارفه با مردی که نامش بزرگ بود برایم و هنوزاهنوز نامش بزرگ است برایم. با خود گفتم: باشد وقتی دیگر. با خود نگفتم: وقتی دیگر نباشد. ترم پاییز آغاز شد و استاد زبانم شد دکتر ابوالقاسم سری۵ که عمرش دراز باد. تا خجالت بریزم و پا پیش بگذارم و بگویم اهل داستانم و رفقای دانشگاه گفتهاند اهالی داستان اصفهان را میشناسید، آبان ٧۴ رسید و احمد میرعلائی از اصفهان و ایران و جهان رفت. دکتر سری هم سخت ناراحت بود، هم سخت خشمگین. همو استادم احمد گلشیری را معرفی کرد، همو نشریه زندهرود را معرفی کرد، همو محمد کلباسی را معرفی کرد. نگارنده شهره است به حافظهی نزدیکِ بد و حافظهی دورِ خوب؛ این قسمت را موبهمو مینویسم. هر کسی میتواند خیالش راحت باشد که محمد کلباسی را در هیچ پیادهراهِ شلوغی گم نمیکند؛ قد بلند، چهارشانه، موی پُرپشت. وقتی دیدمش، بیمقدمه حرف کشید به احمد میرعلایی. پیدا بود لحظهلحظه چه حسرتی میکشد. رفتیم به کتابفروشی وحدت در چهارباغ پایین، نشریهی کودک (پوپک) خرید و بیرون آمد. حسرت هنوز در نگاه و در صدایش بود، لحظهای به نیمکتِ چوبیِ مدورِ میانِ پیادهراهِ دو خیابان خیره شد و گفت: «احمد به کمال رسیده بود.» ناخودآگاه سر چرخاندم سمت مسیر نگاهش، انگار دنبال میرعلایی میگشتم. راه میرفتیم و من میپرسیدم و او میگفت: از شاهنامه و فردوسی و نقالی و شاهنامهخوانیِ مرشد ولیالله ترابی. بعدها در مقالهها و گفتههایش خواندم و شنیدم که چگونه وقتی از داستان مدرن صحبت میکند بحث را میکشد به فردوسی و از دلِ شاهنامه پیشنهادِ برساخته میدهد برای اصطلاحات داستان مدرن: «بیرنگ (و نه پیرنگ؟) اصطلاح خود شاهنامه است و در نقاشی اصطلاحی بوده است متداول و آن طرحیست که نقاش میکشد. به این ترتیب «بیرنگ» چیزیست در حد plot در داستاننویسی جدید و میتوان آن را به جای طرح به کار برد.»۶
و یا چگونه وقتی از تراژدی و تعارضِ تراژیک در شاهنامه صحبت میکند، بحث را میکشد به: «مرد پیر و دریا»ی همینگوی و «روزشمار قتل از پیش اعلامشده»ی مارکز و «بوف کور» هدایت و..,٧
همانروز، همزمانِ حرفهای بالا، از آثار فلانری اوکانر گفت و از داستان «انسان خوب چه دیریاب است» و از مقالهی «نوشتن داستان کوتاه»٨ و برخی جملاتش را از حفظ خواند: «برای من از داستان گفتن مثل این است که از ماهی بخواهید دربارهی آب سخنرانی کند.» و به خصوص تأکید میکرد بر این جملهی او: «تنها تجربه مایه سکوت است.» و ذکرخیر کرد از مجموعه داستان «شمعدانی» و ترجمهی سرکار خانم آذر عالیپور.
برای بسیارانی در نسل جوان این موضوع رخ میدهد، از مدرنیته به سنت میرسند. البته اگر برسند. به دنبال آخرین ترجمهی مقالهها و داستانهایند؛ خیلی دیرتر میرسند به فردوسی. وقتی گفتههای آنروز را با خود مرور میکردم ارتباطی بین فردوسی و فلانری اوکانر نمیدیدم. چرا یک داستاننویس مدرن، برای یک جوانِ جویای داستان مدرن، همزمان باید از این دو بگوید؟ بعدها از او خواندم: «فیالواقع شاهنامه بیبدیل است. بیزمان است. صدایی دیگر است. یک بطن و عمق دارد که آثار مشابه اصلا ندارد. ما چنین ثروتی داریم و نمیرویم سراغش. من جداً معتقدم داستاننویس ایرانی لااقل باید آثار روایی فارسی کلاسیک را بشناسد.» ٩
حالیا وقتی مرور میکنم میبینم سنتِ اندیشیدگی در جریان داستاننویسی اصفهان چنین بوده و به آن ویژگی «مکتب» داده است:
محمدعلی جمالزاده، آغازگر داستان کوتاه فارسی، سوادش در شناخت حکایتهای کهن هویداست.
بهرام صادقی، نویسندهای سراپا مدرن، در داستان بلند «ملکوت» به واسازیِ متون عتیق میپردازد و حتی از کتاب «یکلیا و تنهایی او» نام می برد.
هوشنگ گلشیری، داستاننویس مدرن، مقالاتی در زمینهی متون کهن و حتی ترجمهی قرآن دارد و آثاری چون «حدیث مرده بر دار کردن آن سوار که خواهد آمد». تقی مدرسی از تورات در رمان کوتاه «یکلیا و تنهایی او» و هرمز شهدادی از کُلاژِ تاریخ و روایات قدیم در رمان «شب هول» سود جستهاند.
منصور کوشان نیز به واسازی ادب کهن گرایش داشت، هم گاه در داستان و هم در ساخت سریالِ «به دنبال سیمرغ» که بازسازی زندگی و آثار شخصیتهای مهم تاریخ ادبیات بود از جمله سنایی، بایزید، عطار، ابوریحان، مولوی، سعدی، ناصرخسرو، ابوسعید و…
جعفر مدرس صادقی که علقهاش داستان مینیمالیستی است، به روانسازی و بازچاپ متون کهن پرداخته است.
رضا فرخفال در داستان «مجسمهی ایلامی» از کتاب «آه، استانبول» به سراغ تاریخ ایران رفته است، همچنان که در پیرایش و استحکام زبانش پشتوانهی نثر فارسی مشخص است.
محمدرحیم اخوت نیز چنین است؛ چه در نثر و چه در فضاسازی و چه در شیوهی استفاده از پیشانینوشت و پانوشت (که رویکردِ تحشیهنویسیِ متون کهن را دارد و همین رویکردِ بورخس را یادآوری میکند).
ابوالحسن نجفی، مترجمی مدرن که رمان نو را به ایران معرفی کرد، آثاری چون «اختیارات شاعری و مقالات دیگر در عروض فارسی» نوشته است.
حتی کسانی چون احمد میرعلایی و احمد اخوت اگر به شکل مستقیم در این حوزه وارد نشدهاند، اما با ترجمهی بورخس، با آنهمه بینامتن از هزارویک شب و عطار و سایر متون ایرانی، حوائجِ پنهانشان را برآوردند.
کیوان قدرخواه، شاعری مدرن، در کتاب شعر «گوشههای اصفهان» هشتادودو پانوشت از تاریخ و اسطورهی ایران دارد و محمد حقوقی شناخت جامعی از شعر کلاسیک فارسی داشت.
شاهرخ مسکوب، که پس از پایان دورهی ابتدایی ساکن اصفهان میشود، جستارهایش بر رمان پروست نشان از سواد مدرن او دارد، همچنین بهترین پژوهشها را در مورد شاهنامه و تاریخ و اسطورهی کهن ایرانی کرده است.
حضور کسانی چون جلیل دوستخواه مترجم اوستا، به این جریان قوت و غنای آرکائیک میبخشید.
و بسیارانی از ایندست نویسندگان و شاعران و مترجمان و پژوهندگان در اصفهان. محمد کلباسی، چون بسیاری از همتایان همشهری خود بوده است. شعر «کلاغ» سرودهی «تد هیوز» را ترجمه کرد و «ادبیات و سنتهای کلاسیک» را بههمراه مهین دانشور. مجموعه داستان مدرن «سرباز کوچک» را در بدترین زمان انتشار داد (چون در آن شورِ انقلابی کسی کتاب نمیخواند). سه مجموعهی دیگرش «مثل سایه، مثل آب»، «صورت ببر»، «نوروز آقای اسدی» با وجود زخمِ سانسور، حدود سی داستان دارند و به دنبال همان ویژگی مدرن/کلاسیکاند. اما به دلیل علاقه و اعتقاد و تحصیلات آکادمیک در رشتهی ادبیات تطبیقی، پژوهشهایی در شاهنامه داشته و سخنرانیهایی کرده است چون «شاهنامه و انواع شعر»١٠ و «رنجِ آز» (نگاهی دیگر به داستان رستم و سهرابِ شاهنامه) و «شاهنامه، پایگاه یگانگی»,١١ حالیا، در نیمهی دههی ٩٠ یاد نیمهی دههی ٧٠ میافتم؛ ابوالقاسم فردوسی، فلانری اوکانر، محمد کلباسی و باقی رفقا نشستهاند روی نیمکتی مدور میانِ چهارباغ پایین؛ گویی به هم پشت کردهاند، اما نه، آنان به شکلی دایرهوار در عرضِ یکدیگرند. شادمانم که داستاننویسِ رشتم و شادمانم هشتسالونیم در اصفهان بودهام، شهری که تجسد سنت را در خود داشته و به مدرنیسم میاندیشیده است.
پینوشتها:
١- ترکیب «مدرن/کلاسیک» در این مقال، بدین دلیل انتخاب شده است تا با ترکیب «کلاسیک مدرن» و معنای متداول آن به شکل صفت (اثر مدرنِ ماندگار) خلط نشود؛ و به معنای التفاتِ همزمان به دو مکتب کلاسیسیسم ایرانی (متون کهن فارسی) و مدرنیسم ایرانی (جریان ادبی پس از مشروطه) بهکار گرفته شده است.
٢- ترجمهی حسن حبیبی
٣- ترجمهی مراد فرهادپور
۴- ترجمهی ابوالحسن نجفی، پیوست خشم و هیاهو، ترجمهی صالح حسینی، نشر نیلوفر.
۵-متولد ١٣١٢ اصفهان، در دانشگاه تهران شاگرد بزرگانی بود چون معین، پورداوود، همائی، فروزانفر، صفا و… سال ١٣۵٠ دکتریاش را در زبان و ادبیات فارسی گرفت و جهت پژوهش به آمریکا رفت، زمانی در دانشگاه هاروارد و مدتی در دانشگاه کلمبیا. از ترجمههای اوست: تاریخ ادبیات ایران، یان ریپکا، سخن، ١٣٨٣ – ایرانیان مهاجر در ایالات متحده، آگاه، ١٣۶٩ – فرقههای اسلامی، اساطیر، ١٣٧٧ – هلندیان در جزیره خارک، توس، ١٣٧١ و بسیار ترجمههای تاریخی دیگر.
۶ و ٧-سخنرانی در مرکز مطالعات خاورمیانه و آسیای مرکزی، دانشگاه ملی استرالیا، کانبرا، بهمن ٧۶ (چاپ شده در مجله ایرانشناسی، سال دهم، شماره ١، بهار ٧٧، آمریکا – و مجله کارنامه، شماره ٨)
٨- نوشتن داستان کوتاه، فلانری اوکانر، ترجمه محمد کلباسی، زندهرود، شماره ١۴-١۵-١۶.
٩- گفتگویی در موخره مجموعه داستان صورت ببر، نشر آگاه، ١٣٨٠.
١٠- یادنامه آغاز دومین هزاره سرایش شاهنامه فردوسی، ١٢ تا ١۴ دیماه ۶٩، نشر زندهرود، ١٣٧٠.
١١- سخنرانی در مرکز گفتگوی تمدنها، نشر در فصلنامه فرهنگ اصفهان، شماره ٢٠، تابستان ٨٠ و ویژهنامه همایش شاهنامهپژوهی، مرداد ٨٠ .
منبع شرق