وقتی صاحبخانه مسن و دنیادیده متوجه شد مدتی است تقویم را نگاه میکنم آمد کنارم. از او پرسیدم این نقاشی چیست. گفت صحنهای از شاهنامه است که در آن رستم پس از کشتن سهراب او را در آغوش گرفته. در نگاهش غروری بود که میگفت «چهطور نمیدانید؟» فکر کردم ایرانیها مثل ما ترکها نیستند که به خاطر گرایش به غرب شاعران و افسانههای قدیمیشان را فراموش کرده باشند. به خصوص شاعرانشان را فراموش نمیکنند. صاحبخانه با غرور بیشتری گفت: «اگر برایتان جالب است فردا شما را ببرند کاخ گلستان. این نقاشی هم از آنجاست. نسخههای دستنویس مصور و کتابهای قدیمی زیادی آنجا هست.» در آخرین عصر اقامتم در تهران مراد مرا به کاخ گلستان برد. باغی بزرگ و کاخی کوچک در بین درختان دیدم که مرا به یاد کاخ ایهلامور که نزدیک داروخانه پدرم بود انداخت.
نویسنده: اورهان پاموک