بخشی از کتاب درباره چند روایت معتبر

وقتی گفت می‌خواهی زنده‌ات کنم، من سال‌ها بود که مرده بودم. سال‌ها بود که درد مردن و عذاب جان کندن را فراموش کرده بودم. از آخرین باری که مرده بودم سال‌ها می‌گذشت. اما من هنوز از یادآوری آن وحشت داشتم. گویی زخم‌های مرگ هنوز التیام نیافته بودند. دوباره گفت: «می‌خواهی از مرگ بیرون بیاورمت؟» من در تردید بین شیرینی زنده شدن و تلخی مرگی که باز انتظارم را می‌کشید بودم که او با دست‌هایش که از جنس دوست داشتن بودند مرا از اعماق مرگ به سطح زندگی آورد و من عاشق شدم.

 

مصطفی مستور