باد، فرمان را از دهان گروهبان غانم می قاپد:
_ دسته … بجای …. خود!…
صدای دسته جمعی جاشوها، همراه باد، رو سطح دریا کشیده می شود:
“مو میرم بدریا
سینت سوغات میارم
مثه موج دریا
دایم بی قرارم”
گروهبان غانم ریزه اندام است و استخوانی با چشمانی درشت و سیاه و دهانی گشاد و سبیلی نرم و تنک.
کلاه پارچه ئی ام را تو مشتم مچاله کرده ام. بچه ها، جلو در غسالخانه صف کشیده اند. صدای گروهبان غانم غمزده است. پابه پا می شود و رو به صف می کند و می گوید :
_ آزاد وایسین!
به دیوار سنگی سرد مرده شور خانه تکیه داده ام. از چارستون بدنم عرق می ریزد. تمام تنم عرقسوز شده است. پیش رویم قبرستان است با سنگ قبرهای پوسیده و چارتاقی های جا به جا نشسته. قبرستان که تمام شود، ماسه های زرد کنار دریاست و بعد، پهنای سربی رنگ دریا.
جا به جا می شوم. و بعد سر بر می گردانم و به نخلستان “عدنانی” نگاه می کنم. از بالای چتر سبز به گرد نشستۀ درختان خرما، بادگیرهای بلند شهر پیداست. آسمان سفیدی می زند. خورشید آنچنان پر زور است که انگار در جهنم را باز کرده اند. صدای زیر پسر بچه ای از پشت پرچین باغ عدنانی بلند می شود.