بخش‌هایی از از کتاب «محرم» الیف شافاک

همچنین، حکایت عجیبی درمورد او می‌گفت. طبق گفته‌ی او، صورت درخشان ماه، بیشتر از همه‌چیز، از دوست داشته نشدن می‌ترسید؛ از تنها ماندن هنگام گریستن. با شانه‌ای نقره‌ای موهایش را شانه می‌کرد. موهایی را که میان شانه فرو می‌رفت، با دقت و سلیقه جمع می‌کرد. بعد، هرکدام از تار موهایش را پنهانی بر دوش یک شخص می‌گذاشت. حق هم داشت. آن‌هایی که با درخشندگیِ آن تارهای مو بر شانه‌هایشان، در بیرون می‌گشتند، با فرا رسیدن شب، نمی‌فهمیدند که چرا دل‌شان آن‌قدر می‌گیرد. نمی‌فهمیدند چرا اضطراب‌شان همراه با مردمک‌های چشم‌شان بزرگ می‌شود و سرگشته و بی‌هدف به گنبد آسمان نگاه می‌کردند. از اعماق وجود، چیزی را که در آن‌جا می‌جستند حس می‌کردند، اما نمی‌توانستند حس‌هایشان را توصیف کنند. حتا بعضی‌ها گرفتار این عشق آسمانی می‌شدند و از خورد و خوراک می‌افتادند. خوشبختانه، ماه خیلی زود از دوستان همبازی‌اش خسته می‌شد. هر چهره‌ای را که می‌دید زود از یاد می‌برد، هر گفت‌وگویی را فراموش می‌کرد و بذر نسیان در ریشه‌ی دوستی‌ها می‌کاشت. هیچ‌کس به‌قدر کافی عجیب و هیچ‌چیز به‌اندازه‌ی کافی شاعرانه نبود. بااین‌همه، باز هم از انسان‌ها دست برنمی‌داشت، چون می‌ترسید. بی‌دلیل از تنها ماندن هراس داشت. از تنها ماندن هنگام گریستن.

ترجمه:صابر حسینی
برنده بهترین رمان سال ٢٠٠٠از طرف اتحادیه نویسندگان ترکیه