١ «من از هیچچیز وحشت ندارم، نه از فقر، نه از تبعید، نه از حبس، نه از مرگ. اما از ترس وحشت دارم».
«ادبیات ادعانامهای است علیه کارگزارانِ نظم، یا فراتر از آن ادعانامهای بهمراتب شدیدتر علیه نظم مستقر». فیلیپ مالوری با این تلقی، پیوند مسألهزای ادبیات و حقوق را پیش کشیده و در کتاب «ادبیات و حقوق»١ از سوفوکل و سروانتس و رنه دکارت تا راسین و روسو و بالزاک و داستایفسکی و کافکا و آندره مالرو را در این رابطه جای داده است. اما بهزعم آنتونیو خانجیدو در مقاله «وحشت و حقیقت»٢، منشاء حس کنجکاوی ادبیات در مورد نهادهای کنترلگر مربوط به زمانی است که بالزاک همبستگی ارگانیک میان آنها و جامعه را کشف کرد و به قدرت بخشهای پنهان آن پی برد و نحوه سوءاستفاده آنها را از آدمهای حاشیهای و منحط برای قوامبخشیدن به نظم مشاهده کرد. خانجیدو در این مقاله، حضور این نهاد و درهمتنیدهشدنش با جامعه را نشان میدهد و اینکه چطور ادبیات از نقش تازه این نهاد در جهان معاصر پرده برمیدارد. در نظرِ او بالزاک کسی بود که خیلی چیزها را زودتر از دیگران دید؛ از جمله مشاهدات او یکی هم نقشی بود که این نهادها رفتهرفته در جهان معاصر کسب میکرد. فوشه، تمام دمودستگاه را به ابزاری دقیق و قدرقدرت تبدیل کرده بود، برای حفظ دیکتاتوری ناپلئون چارهای جز این نبود. اما «همین ابزار، در همان حال، در درون خود جهان قرینهای را خلق کرد که به همان اندازه که امری تعیینکننده بود به همان اندازه هم امری تعیینشونده بود». بعد از سقوط ناپلئون نیروی کنترلگری که فوشه سازمان داده بود نقش مهمی در جهانِ بورژوایی و قانونی در شرف تاسیس کسب کرده بود، نقشی که بالزاک آن را در آثارش با تعبیر «پنهانسازی خودسرانگی» شناسایی کرد «از طریق شبیهسازیهای حقوقی-قضایی». بعد خانجیدو نشان میدهد که این نقش بهگونه دیگری نیز امکان بروز دارد: این نیرو «مجبور است دروپیکردارتر و ظریفتر عمل کند. به همین دلیل به شکل ارگانیکی با بقیه جامعه قاطی میشود». اینجاست که خانجیدو چرخش ظریف و تا حدی نامریی این نیرو را آشکار میکند که از طریق تاسیس شبکهای پیچیده تحتلوای انواع و اقسام نامهای مستعار در کار جعل اتهام است و برای اجرای این کار ناگزیر از پیوند عمیق و نزدیک با تاروپود جامعه است و حالا برای رسیدن به این مقصود، «جامعه به روح و روان هزارانهزار آدم مخبطِ تعلیمدیده نیاز دارد». در رمانهای بالزاک این پنهانسازی از طریق تنیدگی با جامعه، در نوعی ادغام ایندو تصویر میشود. «در کتابهای او همیشه لحظاتی وجود دارد که آدم خاطی و آدم استثمارگر از هم قابل تشخیص نیستند و اصلا چهبسا آدم استثمارگر همیشه خودش زمانی خاطی بوده باشد، مثل وُوترَن در باباگوریو، که در آنِ واحد هم بزرگترین جنایتکار بالزاک است و هم بزرگترین مامور». در ادامه خانجیدو به تکوینِ نقش تازه کنترل در جهان معاصر، در آثار داستایفسکی اشاره میکند. اینکه داستایفسکی نکته ظریفتری را در این نقش تازه درک کرده است: این نقش نمادین بهمثابه وجدان انسان عمل میکند و حالا جامعه به واسطه این نقش میتواند به درون افراد نفوذ کند. در «جنایت و مکافات»، پورفیری پتروویچ، از طریق سینجیمکردنهای مکرر عملا بهنوعی به جفت راسکولینکوف تبدیل میشود.
خانجیدو در واکاوی نقش تازه این نهاد -که حالا درک و تفکر پیرامون آن، با ادبیات ممکن شده است- سرانجام به کافکا، نویسنده عصر ما میرسد. نویسندهای که از پیوند این نهاد با مفهوم عدالت و استحاله این مفهوم در چرخههای قضا نوشت. «در نهایت این کافکا بود که توانست در محاکمه آن جنبهای را در این نهادها کشف بکند که جنبه اساسی آن و در عینحال جنبهای عمیقا اجتماعی بود. او این دو خصوصیت را غیرقابل تفکیک میدید، عدالتی که خودش نقشاش روزبهروز بیشتر مثل نقش پلیس میشد». ما عادت کردهایم باور داشته باشیم که آنچه موجب نظم یا خوشبختی جامعه میشود احترامگذاشتن به نظم و مقررات است اما کافکا در محاکمه درست عکس آن را به نمایش میگذارد: جامعهای که ژوزف ک. را خرد میکند کاملا تحتسلطه نظم است اما نظم مستقری که به همان اندازه که ناپیداست بر همه چیز سیطره دارد و البته هیچکس معنا و مفهوماش را درک نمیکند. کافکا در «محاکمه»، درست برخلاف وظیفه نهاد کنترلگر یعنی برخورد با معلولها، تا آستانه مواجهه با علتها میرود و دستآخر از ناتوانی در مواجهه با علتها مینویسد و نشان میدهد که این نهاد «همه چیزهایی را که بههزار و یک شگرد در خود سرکوب کردهایم برملا میکند… حقیقت پنهانِ کسی که در واقع دیگری بود، به این مفهوم که مجبور نبود که به عمیقترین اعماق خود سقوط بکند». درواقع ذهنیت تقلیلگرا، برای آنکه بتواند «خودِ» افراد را دستکاری کند مجبور است حقیقت دیگری را بسازد. شخصیتی که بههزار زور و زحمت ساخته شده بود در این روند اوراق شده، همه توفیقی که در ساخت و پرداخت آن بهدست آمده بود، از آن سلب میشود. از این مسیر دیگری بهمثابه خود، بر فرد تحمیل میشود و شخصیتی که فرد به زحمت برای خود ساخته ویران میشود تا همان باشد یا شود که هرگز نمیخواسته است.
٢
چندی است که در ادبیات ما، این نقش کنترلگر را نهادها و سازمانهای وابسته و چند نشرِ از قضا غیررسمی برعهده گرفتهاند. نهادهایی که در قامت واضع مقررات، دستورالعملهایی برای ادبیات صادر میکنند که درست مانند قانونِ کافکا قابل شناخت نیست، یا نهادهایی وابسته به شهرداری با داعیه فرهنگی که در جایگاه حافظان قانون نشستهاند. گفتن ندارد که هر دو کنترل اوضاع را دستور کار خود قرار دادند و نتیجهاش هم تداوم زمان حال و جلوگیری از هر دگرگونی است. حال آنکه ادبیات در ذات خود با هیچ چارچوب و قاعده از پیشتعیینشده نسبتی ندارد که هیچ، با تخطی از گفتار مسلط شکل میگیرد. این است که زبان کافکا درست در لحظه سکوت قانون آغاز میشود. نهادهای اخیر با برپایی بوروکراتیک جلسات ادبی مانند این دستگاهها عمل میکنند. برپاکنندگان نیز کارمندان این دمودستگاهاند و مانند کارمندانِ کافکا تا حدی در جریان پروندهاند و بیشتر اوقات پروندههایی مطرح میشود بیآنکه بدانند از کجا آمده و از این جلسات بیرون میرود بیآنکه بدانند به کجا میروند. نشانهاش هم اینکه در هر یک از این جلسات بزرگانی از اهل ادب یا مترجمان و نویسندگانی نورسیده در جایگاه مینشینند و حضار با کتابهایی نو و بازنشده حتا، از راه میرسند و بعد همه میروند بیآنکه عایدی چندانی داشته باشند از بحثوفحصها. بگذریم از نمایش رونمایی از کتابها موسوم به جشن امضا و نمایشهایی از ایندست. این نهادها در کنار نشرهایی که حالا بهواسطه این فضا، «دیگری» شدهاند، جملگی وظیفه کنترل ادبیات و چاپ و اشاعه نوعِ بیمسأله و تنش آن را دارند و حتا در مواردی که به کتابهای مسألهزا میپردازند، بهنوعی با دستگذاشتن بر مسائل حاشیهای یا روایتی یکدست و گزارشی از کتاب، سعی دارند نقاط اتصال آن با وضعیت موجود را نادیده بگیرند یا تحریف و دستکاری کنند. اما در این مدارِ بهجریان افتاده، نویسنده جریان غالب نیز بینصیب نمانده است و اضطرابِ شیوه تخطی در نویسنده، جای خود را به ترس فراموششدن میان خیل نویسندگان نورسیده اخیر و چاپ و فروش کتاب داده است. ادبیات اخیر ما دیگر با تخطی از زبان مسلط شکل نمیگیرد. در این طرز تلقی، نویسنده پیشاپیش دیگریشدنِ خود را پذیرفته است و حالا دیگر نیروی کنترلگر نامرئی است که با ادغام در این نهاد/نویسندهها تقدیر ادبیات را رقم میزند و این نیروست که حکم به تخطی داده است، ازاینرو رمانها خود بخشی از زبان کنترلگراند. شاید بههمیندلیل است که در بسیاری از این کتابها راوی از زاویهدید عمودی داستان را روایت میکند، همچون نیروی کنترلگری که در بدو امر تنها قرار است واقعیاتی از روزگار رفته بر ما یا اکنون را نشان دهد اما درواقع به بستهبندی گذشته بیمسأله و ادامه اکنون به همین روال مشغول است.
تأسیس بهیکباره انبوه مؤسسات فرهنگی و چندمنظوره نویسندهساز در همین چرخه معنا پیدا میکند. مدرسانِ شریف این کلاس/کارگاهها، گاه صاحبان تککتابهایی هستند که به برکتِ فضای گشوده فرهنگی در دو دهه پیش و رو آمدنِ چند نشر خصوصی، یکی دو جایزه هم بُردهاند یا کارشناسانِ یکی از این چند نشر بودهاند، یا منتسبان به یکی از نویسندگانی که به شکوفایی ادبیات اخیر باور داشتند و جوانی نویسندگان را قرینهای میدانستند بر باروری ادبیات ما و بر طبلِ جدایی ادبیات از سیاست کوبیدند تا بهزعمِ خودشان ادبیات را از چنگالِ ایدئولوژی حاکم بر ادبیاتِ دهههای چهل و پنجاه در آورند و به جایگاه واقعیاش برگردانند، طرفه آنکه ادبیات را دودستی تقدیم ایدئولوژی تازهای کردند که همانا «نظام بازار» یا «رئالیسم بازار» بود. در این حالوروز، ادبیاتی که در پی تأسیس سبک و زبان تازه است و نویسنده آن وجه اندیشیدهای مستمر دارد، بیشک مخل این چرخه خواهد بود. نویسندگان معاصری که هنوز در همین فضای ادبی موجود مینویسند، امثالِ امیرحسن چهلتن، محمدرضا کاتب، کورش اسدی، ابوتراب خسروی و دیگران در وضعیت اخیر یا باید طرد شوند و یا جذب این چرخه و این هر دو از راهِ کنترل امکانپذیر میشود. کاتب در دو رمان خود تعابیری را خلق کرده است که درست با وضعیتِ اخیر جفتوجور است: او تعبیر «تلهشده» و «تلهکننده» در رمانِ «رامکننده»٣ و «بینامشده» و «بینامکننده» در رمانِ «بیترسی»۴ را بهکار میگیرد. نظم نمادینی که تلهها را میسازد و نویسندگان و اهلِ فرهنگی که به دام میافتند و در ساحتِ دیگری خود به تلهساز بدل میشوند. بیایید «بیترسی» کاتب را نوعی بازنویسی «رامکننده» در نظر بگیریم یا بازتعریف روابط آدمها، یکی حول محور تلهشدگی و دیگری بینامی و از این منظر وضعیتی را ترسیم کنیم که همارز با رمانهای کاتب پیش رفته است. چرخشی که از «رامکننده» تا «بیترسی» با آن مواجهیم، بهتعبیری همان چرخشی است که وضعیت ادبی ما با آن روبهروست. اگر تا پیش از این نهادهای کنترلگر در ساختاری سلسهمراتبی شناسایی میشدند و زهر بهطور مستقیم به بدنها وارد میشد (رامکننده)، اینک با بینامهایی (بیترسی) سروکار داریم که تنها بینامیشان نشان از تأثیر این نظم بر آنهاست و از اپیدمی نوعی بیماری موسوم به بینامی پرده برمیدارند. در این چرخش، نظمِ مستقر استحاله یافته و نقاب به چهره زده است. بینامشدهها و بینامکنندهها در پی اکسیر رهاییاند، اما رؤیای راوی «بیترسی» امکان تحقق ندارد: «یک کیمیا باید برای همه به یک اندازه کیمیا باشد». زیرا کیمیای بینامکننده برای بینامشده نهتنها راهِ علاج نیست که زهری مهلک نیز است. امید رستگاری یا رهایی نیز از همین شکاف سر بر میکند: بینامها هنوز بیناماند، حتا اگر با نامهای موقتی و جعلی یا قراردادی خوانده شوند. و همین نشانه برای ذهنِ تند و تیزبینِ نویسندهای چون کاتب کافی است تا این چرخش را در وضعیت ما، در وضعیت ادبیات ما بازشناخته و روایت کند و دستکم این روندِ نامرئی دیگریشدن را مرئی کرده و در عین حال «ادبیات» خلق کند. که به قولِ آنتونیو خانجیدو در مقاله «ادبیات و جامعه»۵، کار ادبیات همیشه برجستهکردن جوانبی از نارساییهای فرهنگ و جامعه است که ازقضا عادی و متعارف بهشمار میآیند.
دیری است که ادبیات ما در سایه این دست نهادها، به دیگری شدن تن داده است. همان دیگری که هرگز نمیخواست باشد. پس حق بهجانب آلفرد دو وینیی بود که در دفتر خاطراتش نوشت، «از هیچ چیز وحشت ندارم… اما از ترس وحشت دارم».
پینوشتها:
١. ادبیات و حقوق، فیلیپ مالوری، ترجمه مرتضی کلانتریان، نشر آگه
٢، ۵. ادبیات و جهان، آنتونیو خانجیدو، ترجمه شاپور اعتماد، نشر آگه
٣. رامکننده، محمدرضا کاتب، نشر چشمه
۴. بیترسی، محمدرضا کاتب، نشر ثالث
منبع شرق