بازخوانی داستان «بانوی باغ» از کتاب «هفت ناخدا» شهریار مندنی‌پور

مضمون پر‌تکرار مرگ در روایت‌های «هفت ناخدا» خواننده را وامی‌دارد تا این بسامد معنی را نتیجه اندیشگانی نویسنده دربارۀ مرگ پنداشته، از شیوۀ رویارویی وی با این مسئله و چگونگی‌اش بپرسد: مرگ‌اندیش یا مشتاق زندگی؟

انکار اندیشۀ مرگ در این روایت‌ها ناشدنی‌ست، و راویان، متأثر از وهم افسانه، ناامنی جنگ و «جامعه‌ای تعطیل» شکل‌های گونه‌گونی را تعریف می‌کنند، تصویرهایی که مدام پیش‌روی ماست:
«قطره‌قطره از مقطع گلویش خون می‌چکید بر آب جوی…» (ص15)، «مردی را با زنجیر جرثقیل بالا می‌کشیدند» (ص23)، «مردی که سر زانوها مانده بود ناله‌اش را نیم‌تمام گذاشت و افتاد» (ص32)، «مهتاب بالای سر جنازه مینا زانو زد» (ص32)، «از زندگی روی خاک خسته شده‌ام بیچاره‌‌اید» (ص70)، «ماشه را چکاندم، همین من، چکاندم توی دهنش» (ص73)، «مانده بود چکار کند با دل و روده‌اش که ریخته بود بیرون روی دست‌هایش…» (ص83)، «مرغ نوروزی‌ها، سمج، به لاشه‌ای وسط خیابان نک می‌زنند» (ص104)، «… هموتابوک سیمانی را یک‌متری کوکب بالا می‌برد می‌کوبد که: سقط شو سوزمانی!» (ص115)، «… وقتی که بانو، منزجر از او، وسطای بازار کارد آشپزخانه‌اش را در پهلوی او فرو ‌کرد…» (ص127) ووو.
تصویرهایی مکرر که آمده‌اند تا تصور «لاپوشانی» مرگ نزد مخاطب را باطل کنند: مرگ قابل حذف از اندیشه بشر نیست اما می‌تواند یک گدار باشد برای گذر به زندگی. این گذار در داستان‌های مندنی‌پور به مفهوم شرقیِ آن‌جهانی یا زندگی پس از مرگ نیست بلکه شکلی از «بازتولد» است. مفهومی که نه‌تنها با حضور مردگان و کیفیت مرگ‌شان نشان داده شده، که در حال زندگان نیز نمود یافته است.
جامعه داستان‌های «هفت ناخدا» جامعه‌ای سنتی‌ست که از هیچ رفاه مادی و معنوی برخوردار نیست، حتی هیچ نشانه‌های گذاری نیز نمی‌توان یافت به سوی دوران مدرن. چه آنکه سایۀ جنگ، منطق افسانه و حماقت ناشی از تعصب بر فضای داستان‌ها غالب است؛ با این حال مندنی‌پور انگار نخواسته تن به این درجا‌زدن تاریخی بدهد. او در جامعه‌ای به‌زعم محمد صنعتی «تعطیل»، جامعه‌ای که در آن یک تفکر عرفانی وجود داشته و دارد و هنوز هم در حال گسترش است، لحنی امیدوارانه دارد که در نهایت شوق زندگی را نوید می‌دهد: تولدی دیگر.
داستان «بانوی باغ» که با حضور فراداستانی مندنی‌پور آغازگر روایت‌هاست را بایست بطن این واقعیت فرض نمود؛ الگوی این روایت چندلایه در روبنا بر بنیاد منطقی ویژه استوار است: منطق افسانه. از همین رو آماج‌ها، آرمان‌ها و الگوهای رفتاری باورمند می‌شوند. راوی در «چهل‌وچهار سالگی» (ص13) همان مندنی‌پور متولد 1335 (که داستان را در آذر 1379، 3 صبح نوشته! ص19) در نیمه ذهنی زمانِ حالِ خود مبتلا به جنون یافتن یک زیبایی مقدر است.
شوپنهاور «دربارۀ فناناپذیری هستی جوهری ما با مرگ» و ماندگاری زمان حال در نیمۀ ذهنی‌اش می‌آورد: «نیمۀ ذهنی پابرجا می‌ماند و بنابراین همیشه همان است. برای همین است که می‌توانیم آنچه را که مدت‌هاست گذشته است زنده پیش چشم آوریم و علی‌رغم اینکه می‌دانیم هستی ما گذراست و می‌گریزد به جاودانگی‌مان واقف شویم». مندنی‌پور یافتن این زیبایی مقدر را مستلزم نوشتن یافته و در همان سطر نخست به پیشه‌اش اشاره می‌کند: «من هم نویسنده‌ام». نویسنده‌ای که این «سودای محاکات و سرگردانی» را که گمانش این است از آبا و اجداد کاتب و شاعرش «خون به خون، در شاهرگ نبیره‌ها» به ارث آمده و هرگز به نقطه پایانی نمی‌رسد، به کار نوشتن داستان می‌آورد؛ در هیئت مرد میانسالی که «بالایش بلند، مویش بلند، در قبای قرن‌های دور، … در دشتی راهی است» و رسیده «به چاهی که به نظر نوساز می‌آمد و، تا قدِ کمر، لبه‌اش سنگچین بود».
در واقع این شکل درونی زمان حال است، نه یادآوری گذشته، چرا‌که می‌گوید: «حیرت می‌کردم از شباهت پیشانی و بینی آریایی مرد و خودم». او خود را در «امتداد کلِ زمانِ بی‌پایان» شاهد است: اساس اطمینان به زیستن، بی‌هراس دائم از مرگ.
حتی خاطره‌ای از کودکی‌اش را در یک باغ چنان به یادش هست که انگار سال‌هاست آن‌جا ایستاده نه به تماشای افتادن دختربچۀ موطلایی در چاه آخر باغ، بل به نظارۀ وحشتی که از کلمات بادآورده در چشم‌هایش می‌افتد، و «آن کس که به یمن قوت حافظه و تخیل می‌تواند با وضوح تمام گذشته‌های دور زندگی‌اش را به خاطر آورد بیش از دیگران بر یکسانی همۀ لحظه‌های حاضر در امتداد کل زمان، آگاهی خواهد داشت».
از همین رو و از خلال این «آگاهی» بر یکسانی همۀ لحظه‌های حاضر، تأکیدش تکیه بر این رأی شوپنهاور می‌شود: «که زمان حال، که به دقیق‌ترین معنا یگانه صورت واقعیت است، ریشه در درون ما دارد، و لذا از درون ما برمی‌آید و نه از بیرون، [پس] نمی‌تواند در فناناپذیری وجود خویش تردید کند». این تعبیر یعنی حتی مردن در جهان عینی با فقدان عقل نیز بر هستی ما از مرگ تأثیری نداشته چون: واقعیت درون کم از واقعیت بیرون ندارد.
واقعیتی که مندنی‌پور را به بازگشت واداشته: «… برای… جبران دیرهنگام باید تمام قدرتم را جمع کنم، یک زیبایی حیات انسان را، آن‌طور که شایسته‌اش باشد، بنویسم. که البته شادی خواهد آورد. چراکه شادمانی حق زیبایی است. و این شد هدف تازه زندگی و جست‌وجویم». سودایی که «باعث این‌طور قرارها و رفتن‌ها به سمت مرگ است».
پس مندنی‌پور دختر موطلایی افتاده در چاه را نمی‌خواهد که دعا بگوید: «خدا کند گردنش در دَم شکسته باشد!» تا تقدیرش به واقعیت در وقت مقرر بشود «دختر شاه پریان». قصه‌ای که در گوش کودکی‌اش بارها روایت شده. او دختر را در چهره زنی اساطیری جاودان می‌کند:
«دختر شاه پریان اسیر دیوی عاشق می‌شود. دیو، هر بار که می‌خواهد از باغ بیرون برود، سر او را می‌برد و به درخت آویزان می‌کند. قطره‌ها[ی خون] همین‌طور گُل می‌شوند و با آب جوی از باغ بیرون می‌روند. دیو، وقتی برمی‌گردد، سر را دوباره می‌چسباند و دختر زنده می‌شود». دوباره و دوباره و دوباره ووو.
تا آنجا که مندنی‌پور با منطقی زمینی سر را به تن می‌چسباند -مغرور از یافتن و در فکر رفتن- بانوی باغ بگوید:
نمی‌خواهم سفر کنم…
برای چی بانو؟ زندگی آن بیرون است.
اگر از این باغ بیرون بیایم، با تو یا هر منجی بی‌پروایی، حتا اگر دیو دیگری مرا ندزدد، دیگر هرگز عمر جاودان نخواهم داشت. پیرمرگ می‌شوم. دنیای شما سرم را یک بار تا ابدم می‌برد… .
این منطق افسانه است، و هرچند فراتر از قدرت تخیل اوست اما باز هم واقعی است: «و چون واقعی بود، پس سیب و انار و قالی واقعی بودند، و، از این‌ها باغ هم واقعی می‌شد، و وقتی باغ واقعی بود، او هم واقعی بود، و بود: دلیلِ مستقیم و قاطع واقعیت». واقعیتی که نویسنده را وادار می‌کند با همان کارد دسته‌طلایی واقعه را به قبل و قرار همیشگی‌اش برگرداند، تا بهره‌اش همان گل‌های شکفته بر آب جویِ روانی باشد آمده از باغ بیرون، یکی‌یکی رسیده به دست چوپان تشنه‌ای نشسته کنار جوی… چوپان از پی گل‌ها وارد باغ شود و مندنی‌پور پیرو آن، نگارندۀ داستان. راز این است: باززایش.
شوپنهاور میان «تناسخ» که انتقال کلِ به‌اصطلاح روح در جسمی دیگر است و «باززایش» که از هم پاشیدن و باز‌ساخته‌شدن فرد است، فرق می‌گذارد. یونگ نیز در بخش دوم مقاله خود «در باب بازتولد» جنبه‌های روان‌شناختی بازتولد را به عنوان عقیده‌ای که باید «آن را جزء اعتقادات بسیار کهن بشر محسوب نمود» بررسی کرده و معتقد است: در زیربنای این عقاید رویدادهای روانی خاصی وجود دارد؛ دیدگاهی که در تبیین حوزه تحول «تجربیات تعالی حیات و تجربیات تحول خود فرد» را تمییز می‌دهد.
غالب شخصیت‌های داستانی مندنی‌پور در مجموعه داستان «هفت ناخدا» دچار تحول شخصیت شده یا می‌شوند، و این تحول در شخصیت‌ها غالبا به شکل «تقلیل شخصیت» و «تغییر ساختار درونی» روی می‌دهد.
تقلیل شخصیت، همان تعبیر روان‌شناسی بدوی است: از‌دست‌دادن روح! پدیده‌ای که ژانه آن را «افت سطح روانی و ذهنی خود» توصیف می‌کند، و سست‌شدن هشیاری و تسلیم قدرت در فرد از نشانه‌های بارز آن هستند؛ تا فرد «از لحاظ ذهنی این حالت را به‌صورت بی‌توجهی، کج‌خلقی و افسردگی» تجربه کند. گاه حتی تا جایی پیشرفت می‌کند که فلج اراده کل شخصیت فرد را متلاشی می‌سازد. این پدیده هیستریکِ «از‌دست‌رفتن عملکرد» اصطلاحی موازی با «رفتن روح» در زبان انسان نخستین است.
تغییر ساختار درونی هم در واقع تسلط محتوایی یک اندیشه یا بخشی از شخصیت بر فرد می‌باشد، که تسخیر مهم‌ترین نمود آن است: «محتویاتی که به این ترتیب وجود فرد را تسخیر می‌کنند به‌صورت اعتقادات خاص، طرز فکرهای ویژه، طرح‌های سرسختانه و مانند آن ظاهر می‌شوند» و اصولا نمی‌شود آنها را تصحیح کرد.
باززایش بر ما آشکار می‌سازد که: موجوداتی که در لحظۀ حاضر می‌زیند نطفۀ واقعی همه چیزهایی را که در آینده خواهند زیست در درونشان دارند، و بدین معنا چیزهایی که در آینده خواهند زیست هم‌اکنون وجود دارند.
منابع:
– «هفت ناخدا»، شهریار مندنی‌پور، نشر مرکز، تهران، 1399.
– «اسطوره‌های حیات و مرگ»، سی. اِی. بورلند، ترجمه رقیه بهزادی، نشر علم، تهران، 1387.
– «مرگ»، محمد صنعتی و دیگران (مجموعه مقالات)، سازمان چاپ و انتشارات، تهران، 1396.
– «مرگ‌اندیشی»، گفت‌وگوی محمد صنعتی با الهه خسروی‌یگانه.