اصغر فرهادی در گفت‌وگو با «اواردز دیلی»: طبقه متوسط دغدغه فیلم‌هایم اخیرم است

جاز تانگکی، گزارشگر وبسایت «اواردز دیلی» به تازگی با فرهادی که در لس‌آنجلس به سر می‌برد به مصاحبه نشست تا درباره تقسیم‌ طبقاتی در ایران و زندگی ایرانی‌های طبقه متوسط که فرهادی در فیلم‌هایش به آنها می‌پردازد، صحبت کنند.

 در این گفت‌وگو همچنین درباره نمایشنامه «مرگ فروشنده»، تاثیر آن بر رویکرد نوشتن فیلمنامه و با موازی کردن داستان نمایش با داستان فیلم این نمایش نقش اصلی را از آن خود کرده، صحبت کرده‌اند. بخش‌هایی از این مصاحبه را می‌خوانید:

در این فیلم به بُعد تاریک انتقام پرداختید و تقسیم طبقاتی تهران را به نمایش گذاشتید. می‌شود کمی درباره این دو موضوع صحبت کنید؟

مانند هر جامعه‌ای، دو طبقه اجتماعی بسیار متفاوت داریم. طبقه متوسط بزرگ‌ترین بخش جامعه است که خیلی خوب است. این طبقه متوسطی که می‌بینیم، طبقه جوانی هم هست. از نظر تاریخی هرگز چنین طبقه‌ای نداشتیم و پدیده جوانی در جامعه ما در طول تاریخ بی‌نظیر است. وقتی می‌گویم طبقه متوسط، منظورم طبقه‌ای است که با مدرنیته آشناست و برای سازگار ساختن سنت و مدرنیته دست و پا می‌زند. می‌بینید این طبقه‌ای است که در چند فیلم اخیرم به آن پرداخته‌ام. من نمی‌توانم جامعه را که آشکارا در حال ترکیب شدن است، تقسیم‌بندی کنم، اما می‌توانم درباره طبقه متوسط صحبت کنم.

بخش‌هایی که نمایشنامه «مرگ فروشنده» روی صحنه بازی می‌شد، اصلاحیه دریافت کرد.

مسائل مشخصی بود که لازم می‌دانستند حذف شود. بارها «مرگ فروشنده» در ایران روی صحنه رفته است و طبیعتا می‌باید با سانسور آن را اجرا می‌کردند. صحنه‌هایی را که ویلی با زنی به اتاق هتل می‌رود، باید با حجاب اجرا شود. ما در فیلم به این صحنه اشاره کرده‌ایم. هرگز این مسائل را به صورت مستقیم در فیلم‌هایم نمی‌آورم. سعی ندارم موضوعی را به دستگاه حکومتی ارجاع بدهم اما اشاره به سانسور  در مورد این موضوع با درونمایه فیلم ترکیب شده است. یکی از جنبه‌های سانسور این است که می‌خواهند به اخلاقیات جامعه وفادار باشند. می‌توان در داستان دید، با وجود این محدودیت‌ها، تضاد اخلاقی وجود دارد. این طور به نظر می‌رسد که این محدودیت‌ها خیلی موثر نیستند و ممکن است همه‌چیز را بدتر کند.

وقتی این شخصیت‌های قوی را خلق می‌کردید، پیش‌زمینه‌ای داشتید یا اجازه دادید بازیگران پیشنهادی به شما بدهند؟

برای هر کدام از شخصیت‌ها پیش‌زمینه‌ای داشتم. بازیگرها خودشان پیش‌زمینه‌ها را ساختند، گاهی با آنها مشورت می‌کردم و گاهی نظر آنها کاملا متفاوت بود. مادامی که تفاوت‌ها به شکل عمده‌ای بر شخصیت داستان تاثیر نمی‌گذاشت، پیش‌زمینه را در داستان می‌گنجاندم. هر جایی که شخصیت تغییری اساسی می‌کرد از آنها می‌خواستم پیش‌زمینه را تغییر دهند.  یادم است با ترانه علیدوستی صحبت می‌کردم و او پرسید: «چرا رعنا با خانواده‌اش زندگی نمی‌کند؟» در پیش‌زمینه‌ای که از او در ذهنم داشتم، خانواده او در شهر دیگری زندگی می‌کردند. وقتی این را به علیدوستی گفتم؛ او گفت: «حالا باید جور دیگری روی این شخصیت کار کنم چون او از شهرستان آمده است.»

از دستاورد تصویربردار و طراح صحنه خیلی خوشم آمد، برای مثال قاب پنجره‌هایی که در آپارتمان دیدیم.

با این دو در فیلم‌های قبلی‌ام کار کرده‌ام. موضوعی که آنها در این فیلم به آن اهمیت می‌دادند این بود که طوری کار کنند که نتیجه کار به چشم نیاید. به این معنی که به نظر نرسد طراح صحنه آن را درست کرده است. همین موضوع در مورد تصویربرداری هم صدق می‌کند اینکه به نظر نرسد ساعت‌ها روی آن کار شده است. حتی وقتی دیالوگ‌ها را می‌نوشتم، نمی‌خواستم شبیه به دیالوگ به نظر برسند و می‌خواستم بداهه به نظر بیایند.

فضایی برای بداهه‌گویی در نظر داشتید؟

راستش نه. بداهه‌گویی کم بود و بر پایه فیلمنامه کار می‌کردیم. مهم‌ترین کار این بود که بداهه به نظر برسد. گاهی، آنها دیالوگ‌شان را می‌گفتند و من می‌گفتم: «این طوری نباید گفته شود. » آنها به من می‌گفتند این چیزی است که نوشتی اما جواب من به آنها این بود؛ باید طوری جمله را ادا کنند که انگار من آن را ننوشتم. همچنین از آنها خواستم به معانی پشت جملات، درباره پیرنگ و درون‌مایه‌ها فکر نکنند و گویی زندگی روزمره را از سر می‌گذرانند.

صحنه‌ متمایز فیلم آن صحنه‌ای است که با نمایشنامه موازی کار کرده‌اید. ساختار آنچه را ما می‌بینیم، در هم می‌شکنید.

ابتدا، خلاصه فیلم را نوشتم و فهمیدم که دو بازیگر اصلی‌ داستان، بازیگران تئاتر هستند و به این فکر کردم که آنها در چه نمایشی بازی می‌کنند. ده‌ها نمایشنامه خواندم. نوبت به «مرگ فروشنده» رسید و احساس کردم این اثر به نوعی داستان من را در خود منعکس می‌کند.  در انتهای فیلم مرد و زنی وارد داستان می‌شوند که من احساس می‌کردم ویلی لومن و همسرش هستند. رابطه این زن و مرد شبیه به رابطه ویلی و لیندا بود و این دو زوج ٣۵ سال با یکدیگر زندگی کرده بودند. پیرمرد در انتهای فیلم شخصیتی پدرانه به خود می‌گیرد و این موضوع در مورد ویلی لومان نمایشنامه نیز درست است. درگیری میان ویلی و پسرش این است که پسرش او را یک‌بار در هتل دیده است. در طول داستان، پسر سعی می‌کند به مادرش ثابت کند که همسرش به او خیانت می‌کند. در فیلم هم، عماد می‌کوشد به همسر پیرمرد بگوید این مرد به او خیانت کرده است.

منبع اعتماد