فارغ‌التحصیلی، ساخته کریستین مونگیو، فیلم‌ساز رومانیایی، است که در جشنواره کن نخل طلای بهترین کارگردانی را برای او به ارمغان آورد. این فیلم به شکلی دراماتیک نزاع و کشمکش میان حوزه‌های خصوصی و عمومی را روایت می‌کند. درست مثل نمایش آنتیگونه، در اینجا نیز یکی از اعضای خانواده؛ یعنی پدر (آدریان تیتیری) می‌خواهد از دخترش […]

فارغ‌التحصیلی، ساخته کریستین مونگیو، فیلم‌ساز رومانیایی، است که در جشنواره کن نخل طلای بهترین کارگردانی را برای او به ارمغان آورد. این فیلم به شکلی دراماتیک نزاع و کشمکش میان حوزه‌های خصوصی و عمومی را روایت می‌کند. درست مثل نمایش آنتیگونه، در اینجا نیز یکی از اعضای خانواده؛ یعنی پدر (آدریان تیتیری) می‌خواهد از دخترش (ماریا- ویکتوریا دراگوس) در برابر نقش اخلاقی دولت محافظت کند و همین مسئله، او را به عمل‌کردن برخلاف اخلاقیات متعارف زمانه‌اش وامی‌دارد. پدر فداکار که آینده‌ای برای خود در رومانی نمی‌بیند، نمی‌تواند این واقعیت را تحمل کند که دخترش را در مدرسه‌ای سطح‌بالا در لندن نپذیرفته‌اند و حاضر است هر کاری برای نجات زندگی فرزندش انجام دهد، حتی اگر این کار غیراخلاقی یا خلافکارانه باشد. «فارغ‌التحصیلی» یک درام خوش‌ساخت است که به زندگی روزمره می‌پردازد و البته مونگیو تلاش نکرده تا بیننده را با روایتی قابل پیش‌بینی خسته کند. درعوض، او با بهره‌گیری از دو عنصر ابهام و غافلگیری می‌کوشد تا ما را به «تأمل» درباره این وضعیت سوق دهد. این مفهومی است که کارگردان از رابطه میان سینما و واقعیت منظور دارد. آنچه در ادامه می‌خوانید، گفت‌وگوی «شرق» با این فیلم‌ساز موفق رومانیایی است. متن انگلیسی این گفت‌وگو را هادی آذری به فارسی ترجمه کرده است.

به‌عنوان اولین سؤال می‌خواهم بپرسم که طرح فیلم‌هایتان را چگونه بسط و گسترش می‌دهید؟ از داستان شروع می‌کنید یا از شخصیت‌ها؟
من کارم را نه با شخصیت‌ها، بلکه از خود داستان شروع می‌کنم. سعی می‌کنم داستانی را بپرورانم که خیلی واقع‌گرایانه و باورپذیر بوده و لایه‌های مختلف و چندگانه‌ای داشته باشد؛ برای مثال، سازش یکی از مفاهیمی بود که وقتی داستان فارغ‌التحصیلی را می‌نوشتم، در ذهن داشتم. بااین‌حال، درمجموع می‌شود گفت که دلم می‌خواهد فیلم‌هایم تا حد ممکن پیچیده باشند. این فیلم به همان اندازه که برای برخی افراد درباره سازش است، برای برخی دیگر می‌تواند درباره فساد باشد. بااین‌حال از نظر من این فیلم بیش از هرچیزی درباره پیرشدن و تفاوت زندگی در ۵٠ سالگی و ٢٠ سالگی است؛ همین‌طور درباره چگونگی تغییر روابط خانوادگی در طول زندگی. به‌تصویر‌کشیدن فردی که در این سن‌و‌سال احساس گناه و سرخوردگی می‌کند، به‌نوبه خود مسئله پدرومادربودن را پیش می‌کشد. این فیلم درباره خیلی چیزهاست و به همین خاطر است که می‌گویم، درباره ماهیت انسانی است؛ درباره این احساس که ممکن است فکر کنیم، زندگی‌مان آن چیزی نیست که می‌خواستیم، ولی کار خاصی هم نمی‌توان انجام داد. درواقع باید با انتخاب‌هایی که کرده‌ایم، سر کنیم. بااین‌همه، این حس سختی است که پدر یا مادر باید با آن کنار بیایند؛ این حس که شما از زندگی‌تان راضی نیستید و کار خاصی هم برای تغییردادن آن از دستتان ساخته نیست چون مهم‌ترین تصمیم‌های زندگی‌تان را سال‌ها پیش گرفته‌اید و دیگر قادر به تغییرشان نیستید. برای همین همه هم‌وغمتان، فرزندتان می‌شود و روزی که فرزندتان ترکتان می‌کند، شما باید زمان زیادی را به فکرکردن درباره تمام آن تصمیم‌ها بگذرانید. به نظرم این داستانی بود که ارزش گفتن را داشت چون درباره زندگی همه ما در یک سن‌وسال خاص است.
محتوای این داستان اندکی با فیلم‌های قبلی شما تفاوت دارد. منظورم فیلم‌های «چهار ماه، سه هفته و دو روز» و همچنین فیلم «پشت تپه‌ها» است که هر دو فیلم‌هایی عالی‌اند. چهار ماه داستان سقط جنین در یک جامعه کمونیستی را به تصویر می‌کشد و به همین خاطر به طور خیلی مشخص درباره کشاکش میان فرد و جامعه بود. داستان پشت تپه‌ها درباره مذهب است. بااین‌حال، به نظر می‌رسد که فارغ‌التحصیلی چندان به یک مسئله بزرگ اجتماعی نمی‌پردازد. فیلم درباره تضاد میان فرد و بستر سیاسی و مذهبی خاصی که در آن زندگی می‌کند، نیست. این فیلم درباره خانواده است و به‌عبارتی خیلی شخصی است.
در بسیاری از کشورها و جوامع، به‌خصوص در کشور من، مسئله فساد، بزرگ‌ترین مسئله و معضل حال‌حاضر است. می‌توان این فساد را در جامعه و شیوه‌ای که مردم به آن واکنش نشان می‌دهند، دید. پیامد این مسئله این است که آدم‌ها از جامعه و زندگی سرخورده و ناراضی‌اند و احساس می‌کنند که توان مبارزه با آن را ندارند. واکنش آنها فقط یافتن یک راه‌حل شخصی برای خودشان و خانواده‌شان است که این راه‌حل همیشه فرستادن فرزندانشان به خارج از کشور است. برای من این یک مسئله اجتماعی مهم و تأثیرگذار است؛ چون چطور می‌شود انتظار داشت که این جوامع تغییر کنند اگر قرار است صرفا به راه‌حل‌های شخصی فرستادن افراد نخبه به خارج از کشور اکتفا کنیم؟ این بچه‌ها که به خارج فرستاده می‌شوند، می‌توانستند مبارزه‌کردن با فساد را یاد گرفته و جامعه‌شان را بهتر کنند. از نظر من این لایه و بُعد اجتماعی فیلم است چون ما درباره جوامعی صحبت می‌کنیم که ممکن است نسبت به ٢۵ سال پیش بسیار پیشرفت کرده باشند، اما قواعد و قوانین رعایت نمی‌شوند. این مسئله برای آدم‌ها بسیار ناامیدکننده است چون این احساس را به شما می‌دهد که پیشرفت شما در جامعه‌ای رقم می‌خورد که نه براساس اصول و معیارها، بلکه براساس شبکه‌ای از روابط ناسالم عمل می‌کند.
از دیگرسو، فکر نمی‌کنم که مثلا فیلم پشت تپه‌ها درباره مذهب ارتدکس باشد. درعوض درباره رابطه میان ایمان به‌عنوان یک امر فردی و مذهب و کلیساست که حکم نهاد را دارند. این مسئله در تمامی مذاهب جهان دیده می‌شود. برخی اوقات من فیلم‌هایی می‌سازم که درباره موقعیتی مشخص و انضمامی‌اند که شما جزئیات آن را به‌خوبی می‌دانید ولی خواسته من این است که این فیلم چیزی مهم‌تر از آن را بازگو کند. حتی درباره چهار ماه فکر نمی‌کنم این فیلم خیلی درباره سقط جنین در یک نظام کمونیستی باشد، بلکه بیشتر درباره زیستن در یک جامعه متلاطم است؛ درباره انتخاب‌هایمان در زندگی و پذیرش مسئولیت‌هایی است که این انتخاب‌ها برای ما ایجاد می‌کنند؛ درباره ازخودگذشتگی، دوستی و رشدکردن. در پس تمام این داستان‌های خیلی شخصی و نگاه‌های فردی، فکر می‌کنم و امیدوارم یک جنبه کلی و همه‌شمول وجود داشته باشد. امیدوارم فیلم فارغ‌التحصیلی نیز این‌طور باشد. آدم‌های زیادی بعد از دیدن فیلم به من گفتند که دقیقا چنین وضعیتی را تجربه کرده‌اند.
چیزی که درباره فارغ‌التحصیلی دوست دارم، سادگی آن است. با این حال، این سادگی شما در فیلم‌سازی بسیار پیچیده است. برای مثال، در صحنه ایستگاه پلیس، در ترکیب‌بندی شما، شش لایه وجود دارد که در تمامی آنها افرادی در حال صحبت‌کردن یا راه‌رفتن‌اند. ما نماهایی از داخل ماشین می‌بینیم ولی هر دفعه شکل پرسپکتیو متفاوت است. بااین‌حال، این حجم بالای جزئیات هیچ‌گاه تصویر یا داستان را بیش از اندازه پیچیده و گنگ نمی‌کند.
فکر می‌کنم خیلی چیزها از این مسئله نشئت می‌گیرد که قصد دارم چه نوع فیلمی بسازم. برخی مواقع تصمیم می‌گرفتم حداقل برای مدتی، نوعی از سینما را کار کنم که از زندگی و واقعیت سرچشمه می‌گیرد و نه از دیگر فیلم‌ها. چون هر چقدر هم که سینما را دوست داشته باشم، باز سینما تفسیری از زندگی است و به‌همین‌دلیل، دوست دارم این الهام و سرچشمه از خود زندگی باشد. بنابراین شروع کردم به مشاهده زندگی و اتفاقاتی که در اطرافم رخ می‌دهند. هدف من از ساختن این فیلم فقط این است که مردم این موقعیت‌ها را تجربه کنند، انگار که برای خودشان اتفاق افتاده باشد. به‌همین‌دلیل تصمیم گرفتم این نوع فیلم‌سازی را در پیش بگیرم و به‌همین‌دلیل است که به سراغ جلوه‌های ویژه نمی‌روم؛ چون هیچ جلوه ویژه‌ای در زندگی واقعی وجود ندارد. شما در زندگی واقعی نمی‌توانید چیزهایی را که دوست ندارید حذف کنید. باید با همه‌شان کنار بیایید؛ علاوه بر این، از موسیقی هم خبری نیست. هیچ‌کس به شما نمی‌گوید کِی باید احساساتی شوید و این فقط به احساس و نگاه شما نسبت به اتفاقات زندگی بستگی دارد. به همین دلیل فیلم‌هایم را از منظر و نقطه دید یک فرد خاص می‌سازم. شما همیشه به اندازه او می‌دانید، نه بیشتر و نه کمتر. در فیلم‌سازی باید دو چیز را خوب یاد بگیرید؛ اولی نحوه استفاده از عمق میدان و دومی، نحوه استفاده از چیزهایی که خارج از قاب دوربین قرار دارند. چون بعد از شروع‌کردن فیلمی مثل این، خیلی زود متوجه می‌شوید هر کاری که بکنید نمی‌توانید همه‌چیز را در قاب داشته باشید و دست آخر می‌فهمید دنیا بزرگ‌تر از آن چیزی است که نقش اول و متعاقبا تماشاگر می‌بیند. شما این مسئله را در فارغ‌التحصیلی می‌بینید. در آن نمای ایستگاه پلیس که اشاره کردی، دوست داشتم که تا حد ممکن به این ابهام و درهم‌ریختگی که در زندگی وجود دارد، نزدیک شوم. البته در این سینما این کار را با سازمان‌دادن و نظم‌دادن به چیزها انجام می‌دهیم چون هیچ راه دیگری وجود ندارد. من این‌گونه فیلم می‌سازم چون دوست دارم در انتهای فیلم، بیننده احساس کند آن چیزی که روی آن تمرکز داشته‌اند، صرفا آن چیزی نیست که به نظر من اصلی بوده؛ بلکه چیزی است که در کنار تمام جزئیات دیگر معنی می‌یابد که همگی از زندگی می‌آیند.
شما کارگردان بسیار دقیق و سخت‌گیری هستید ولی گاهی اوقات لحظاتی در داستان‌تان وجود دارد که درک آن به لحاظ عقلانی دشوار است. برای مثال، صحنه‌ای وجود دارد که در آن پدر حین رانندگی چیزی را زیر می‌گیرد – احتمالا یک سگ یا گربه- پیاده می‌شود و بعد از یک بررسی مختصر به راهش ادامه می‌دهد، به خانه می‌رود و در ادامه در نیمه‌شب از خواب می‌پرد. از خانه بیرون می‌رود و اطرافش را نگاه می‌کند و با دیدن یک گربه مرده، شروع می‌کند به گریه‌کردن. از دیدگاه منطقی، سخت است که میان این صحنه‌ها ارتباطی منطقی برقرار کنیم زیرا در داستان فیلم جایی ندارند. آدم فکر می‌کند اینها مسائلی هستند که پدر را به انجام کار خاصی تحریک می‌کنند ولی در عمل این‌گونه نیست… .
درواقع اینها سیر طبیعی حوادث‌اند. وقتی او چیزی را زیر می‌گیرد، درست بعد از این است که دخترش را که مورد حمله قرار گرفته از بیمارستان برمی‌دارد و در راه بازگشت به خانه‌اند. قسمت بعدی این حادثه در امتداد آن روز حادث نمی‌شود. در واقع مدتی بعد رخ می‌دهد؛ بعد از اینکه او تصمیمش را می‌گیرد. او تصمیم می‌گیرد که با توجه به شرایط، باید سازش کند. در فیلم، شما همواره باید حوادث و رخدادهای بیرونی را پیدا کنید تا بتوانید به احساس یا فکر شخصیت پی ببرید. این کاری سخت است چون فیلم، ادبیات نیست و نمی‌توانید از واژه‌ها استفاده کنید ولی باید افراد را درک کنید. برای من، پدر خیلی برای زیرگرفتن آن سگ گریه می‌کند یا شاید این توضیح واقع‌گرایانه آن باشد. در واقع این راهی است برای بیان احساس‌اش بعد از گرفتن یک تصمیم خیلی مهم که همان سازش‌کردن است. از نظر من، فیلم از این لحاظ که بیننده فقط با کنش‌ها مواجه باشد، صرفا متکی بر داستان نیست. دخترش تصادف می‌کند و در مدرسه مشکل دارد. او باید این وضعیت را سروسامان دهد. عده‌ای او را تشویق می‌کنند تا برود و با کسی حرف بزند و او این کار را می‌کند. درواقع این کار بخشی از ذهنیت او را هم به ما نشان می‌دهد. در ادامه به لحظه‌ای می‌رسیم که او تصمیم می‌گیرد تا برای یک‌بار از این نوع تحصیلی که برای دخترش آرزو داشت، دست بکشد. او شکستش را می‌پذیرد. به این دلیل بود که می‌خواستم این صحنه در فیلم باشد.
به شخصیت‌ها بپردازیم. بیشتر اوقات می‌شود انگیزه‌های رفتارهای شخصیت‌ها را درک کرد. می‌توانستم ارتباط خوبی با شخصیت پدر برقرار کرده و دلیل رفتارهایش را درک کنم. این درباره بسیاری دیگر از شخصیت‌ها نیز صادق است. بااین‌حال، شخصیت‌پردازی دختر اندکی پیچیده و مبهم بود: شخصیت او کمتر مشخص است؛ برای مثال، او یکباره تصمیم می‌گیرد تا به پدرش کمک نکند. چرا او تصمیم گرفت تا در امتحان تقلب نکند یا چرا این‌قدر شدید عاشق آن پسر می‌شود؟
آیا تمام آدم‌هایی که در زندگی با آنها برخورد می‌کنید، عقلانی رفتار می‌کنند؟ من که این‌طور فکر نمی‌کنم. آیا فکر می‌کنید دختری در آن سن‌وسال حتما منطقی تصمیم می‌گیرد؟ من که خیلی مطمئن نیستم. این هم از نحوه نگاه و دید ما نسبت به زندگی نشئت می‌گیرد. فکر می‌کنید در پشت تمام رفتارهای یک دختر ١٧، ١٨ساله، منطق و عقلانیت وجود دارد؟ به نظر من که این‌طور نیست. فکر می‌کنم هر دفعه که آدم تصمیمی می‌گیرد، این تصمیم نتیجه چیزها و اتفاقات زیادی است؛ ازجمله حس‌وحال آن لحظه. به موقعیت‌های مشخصی اشاره کردید و من برای هر‌کدام از آنها توضیحی دارم. فکر می‌کنم در پس همه آنها یک تعبیر منطقی و عقلانی وجود دارد. او پدرش را به چالش می‌کشد؛ چون پدرش او را وادار به انجام کاری می‌کند که مخالف همه آن چیزهایی بود که تا قبل از آن به او گفته بود. همان‌طور که در پایان فیلم می‌بینید، او تصمیم می‌گیرد در امتحان تقلب نکند؛ نه به خاطر غیراخلاقی‌بودن این کار بلکه چون راه‌حل مطمئن‌تری را پیدا کرده است. همیشه در پس کارهای او فکری وجود دارد، البته بعضی وقت‌ها این افکار و نیت‌ها چندان مشخص و واضح نیستند. این بخشی از راه و رسم فیلم‌سازی است. در واقع، این روش را دوست دارم؛ چون به من اجازه می‌دهد این پیچیدگی و وحدت توأمانی را که در اطراف می‌بینیم، حفظ کنم. فکر می‌کنم که دنیا پر از فیلم‌های آمریکایی است که در آنها همه چیز واضح و مشخص است. همه شخصیت‌ها هدف مشخصی دارند که همه تصمیمات‌شان حول آن معنی می‌یابد. زندگی این‌طور پیش نمی‌رود. اگر بخواهید فیلم‌هایی برگرفته از زندگی بسازید، باید از این تیزبین‌تر باشید.
و شما رابطه میان سینما و واقعیت را این‌طور تعریف می‌کنید؟
فکر می‌کنم ما باید تا حد ممکن به واقعیت نزدیک شویم و این به آن معنی است که شما به ایجاد ساختاری در فیلم نیاز دارید که بتوانید توجه خود را به چیز یا چیزهای خاصی معطوف کنید؛ بااین‌حال، در ورای همه اینها، تعادلی وجود دارد که شما باید آن را حفظ کنید و به آدم‌ها اجازه دهید که خودشان حرف بزنند. آدم‌ها درباره چیزهایی که می‌دانند، به یکدیگر اطلاعات نمی‌دهند. به‌همین‌دلیل شیوه‌ای از دیالوگ‌نویسی وجود دارد که در آن، حتی اگر شما به‌عنوان نویسنده بدانید که باید این اطلاعات را به مخاطب بدهید، این کار را نمی‌کنید؛ چون ما بدیهیات را بیان نمی‌کنیم. باید با وجود همه این مسائلی که آنها را رعایت می‌کنید، راهی برای جلورفتن پیدا کنید؛ لزوم وجود طرح داستان و هم زمان خود واقعیت.
چیزی که گفتید من را به یاد تنشی می‌اندازد که میان داستان‌های جنبی فیلم‌هایتان وجود دارد. داستان‌هایی در فیلم‌های شما وجود دارد که مستقیما به داستان اصلی مرتبط نیستند. شخصیت‌هایی را می‌بینیم که ناگهان ظاهر می‌شوند و درباره وضعیت خاصی صحبت می‌کنند که به‌هیچ‌وجه به ساختار کلی فیلم ربطی ندارد؛ چیزی که روایت خاص و منطق خاص خودش را دارد. اینها اغلب خیلی خوب در فیلم می‌نشیند. مثلا در فیلم چهار ماه، شخصیت‌هایی را داریم که درباره سقط جنین حرف می‌زنند و در ادامه دختری را می‌بینیم که با دوستش صحبت می‌کند و هرچند آنها درباره چیزی حرف می‌زنند که به داستان مرتبط نیست؛ ولی مخاطب گوش می‌دهد.
بله، متوجه منظورتان می‌شوم؛ ولی حرف‌های آنها برای من بیشتر از اینها معنی دارد. می‌دانید که داستان‌های عاشقانه بسیار وابسته به روایت‌اند. برای مثال، در چهار ماه، درباره رابطه میان آنها وقتی که دختر با نامزدش صحبت می‌کند، دیدگاه‌های مختلفی وجود دارد. البته آنها دارند درباره سالگرد مادر دختر حرف می‌زنند؛ ولی متوجه می‌شوید که حتی در جوامع کمونیستی نیز طبقاتی وجود داشته و آنها متعلق به یک طبقه واحد نیستند. همین مسئله نشان می‌دهد که چرا آنها با هم نمی‌مانند؛ چون این جامعه هرچند ادعا می‌کند که آدم‌ها برابرند؛ ولی نابرابری شأن آنها را از هم جدا می‌کند. در تمام آن تعاملات و رابطه‌ها کلی زیرمتن وجود دارد. در واقع من این ایده را قبول ندارم که در فیلم باید آن قدر روی یک موضوع تمرکز کرد که آدم‌ها فقط خط داستانی اصلی را دنبال کنند. زندگی واقعی این‌گونه نیست. وقتی شما با یک نفر حرف می‌زنید، هم‌زمان به خیلی چیزها فکر می‌کنید و ذهن شما ملغمه‌ای از افکار است. درواقع فیلم ترکیبی است از پیش‌بردن طرح و هم‌زمان واردکردن دیالوگ‌هایی که به‌نحوی با طرح اصلی در ارتباط بوده و چیزهایی را افشا می‌کند که به درک طرح اصلی یاری می‌رساند. در آن صحنه میز شام در فیلم چهار ماه، به‌عنوان مثال نکته مهم دیدن این است که حواس دختر آنجا نیست. او به حرف‌های آنها گوش نمی‌دهد. اگر دوباره آن صحنه را ببینید، خیلی صحنه خشنی است. آنها مدام به او می‌گویند که این مسئله تقصیر او نبوده و خیلی مسئله بزرگی نیست که والدینش روشنفکر نیستند. خُب، گفتن چنین حرفی به یک نفر خیلی اهانت‌آمیز است. در واقع آنها با این کار، خود را در سلسله‌مراتب اجتماعی بالاتری نسبت به او قرار می‌دهند؛ مسئله‌ای که تا حد زیادی براساس یک‌سری کلیشه‌ها شکل می‌گیرد. فیلم‌هایی که من می‌سازم، چندلایه‌اند و فقط به خط داستان اصلی خلاصه نمی‌شوند. همیشه چیزی در پس‌زمینه وجود دارد که این چیز همان جامعه است. همیشه زمینه‌ای وجود دارد و چیزهایی کوچک و جزئی که باعث می‌شود آدم‌ها تصمیم‌هایی متفاوت بگیرند. این چیزی است که سینما را خیلی برایم جذاب و دوست‌داشتنی می‌کند.