نمایش «روزهای بیباران» که در سالن سایه تئاتر شهر به روی صحنه میرود، داستان پیچیده روابط میان آدمها را روایت میکند. نمایشی که با دوری از طراحی صحنه و نورپردازی و موسیقی، با کارگردانی سادهاش تمام تمرکزش را روی دیالوگها و خلق روابط میان شخصیتها گذاشته است. امین بهروزی نویسنده و کارگردان «روزهای بیباران» از […]
نمایش «روزهای بیباران» که در سالن سایه تئاتر شهر به روی صحنه میرود، داستان پیچیده روابط میان آدمها را روایت میکند. نمایشی که با دوری از طراحی صحنه و نورپردازی و موسیقی، با کارگردانی سادهاش تمام تمرکزش را روی دیالوگها و خلق روابط میان شخصیتها گذاشته است. امین بهروزی نویسنده و کارگردان «روزهای بیباران» از فضای نمایش و حال و هوایی که در «روزهای بیباران» به وجود آورده، میگوید.
من این سبک کار را دوست دارم. بخشی از این سبک به لحاظ قصه و ساختار بر اساس سلیقه من و تخیل مخاطب است. من خیلی تئاتر میبینم که یا نمیفهمم چیست یا آنقدر به عناصر دیگر مثل موسیقی، نور و طراحی صحنه متکی است که داستان در آن جایی ندارد. من هم میتوانستم در کارم موسیقی بگذارم، نورپردازی کنم و صحنههای حسی را حسیتر کنم ولی گفتم اینها مهم نیست و نمیخواهم سمتشان بروم. چون من نگاهی دارم که تصویرساز تئاتر، بازیگرانم هستند. گرچه در روابط میان شخصیتها، زمان و مونولوگ و دیالوگ رئالیسم ساده نیستیم و فرمی داریم. صحنه و شکل روایت رئالیسم خطی نیست ولی در بازی و شکل اجرایی این سادگی را خیلی دوست دارم.
حتی بازیگرانی که اولین کارشان با من بود، میترسیدند که نمایش، موسیقی و نورپردازی ندارد. من اصرار داشتم که نداشته باشیم چون چیزهای دیگری برایم مهم است. اول به تخیل مخاطب تکیه میکنیم و سعی میکنیم مخاطب را در اجرا بیاوریم تا تخیل کند. حتی ما به معنایی حرکتهای رئالیستی در نمایش نداریم. من به تعمد اینها را برداشتهام. غیر از بازی رئالیستی تمام عناصر رئالیستی را برداشتهام برای اینکه به یکجور سحر بین بازیگر و تماشاگر برسیم. حتی به بازیگر میگفتم راه نرویم چون چشم تماشاگر با قدمهای شما حرکت میکند و تمرکز برداشته میشود. روایت، فرمگرایانه است و سعی میکنیم تماشاگر روی بازیگر متمرکز شود و چیز دیگری توجهش را جلب نکند. یک صحنه خالی بدون عوض شدن نور و موسیقی داریم تا همه چیز به آدمهای روی صحنه ختم شود.
قطعاً همین طور است. اصلاً کاری که من کردم خیلی پرریسک است. انواع ریسکها مثل نداشتن موسیقی، حرکت، نور و صحنه را داریم و از آن سمت نمایش با یک زندگی روزمره که اتفاقات کمی در آن میافتد شروع میشود و بحران و تراژدی در ۴۰ دقیقه آخر اتفاق میافتد. من میخواستم به دلایل مختلف این ریسک را کنم. اول اینکه لازم بود یک زندگی روزمره جذاب ببینیم چون اگر این را نمیدیدیم شخصیتها را دوست نداشتیم که بعد نگرانشان شویم. کاری نداشت قصه را اول بیاورم ولی میخواستم تماشاگر در بهت نیم ساعت آخر از سالن بیرون برود. امیدوار بودم در بهت این شوک از سالن خارج شود. من کلاً به یک چیز معتقدم که اگر کارگردان و نویسنده ریسک نکنند و جهان خودشان را نسازند هیچ اتفاقی نمیافتد. الان هر شب نزدیک به ۱۰۰ تئاتر در تهران اجرا میشود ولی خیلی از این آثار هیچ فرقی با هم ندارند. متنی را برداشتهاند و سعی کردهاند کارگردانی خوبی کنند. حالا اگر چهرهای هم داشته باشند میفروشند و اگر نداشته باشند نمیفروشند. اما یکسری کارگردان داریم که صاحب اثر و مؤلف هستند و من اینها را ترجیح میدهم. حتی اگر یک نمایش دانشجویی بدون تقلید ببینم میگویم این جهان خودش را ساخته است و عیبی ندارد اگر هنوز ایراداتی دارد. من این نمایش را به آن نمایشی که در وحدت اجرا میشود و کپی سوم کاری در اروپاست ترجیح میدهم. نگاهم به هنر این است که آن دانشجو خلقی در هنر به وجود آورده ولی آن کارگردان برایم جهانی خلق نکرده است. به نظرم کارهای اینچنینی که با تقلید توأمان است، نمیماند. اگر کارگردان جسارت نداشته باشد و بخواهد بترسد هیچ خلقی اتفاق نمیافتد و دنبال الگوهای موفق میرود. من هم دوست دارم جهان خودم را بسازم و از این ریسک خوشم بیاید. این هم دنیای من است و کارهای بعدیام هم در همین فضا خواهد بود.
بله، دقیقاً. قصه تعلیقش را دارد ولی من ذاتاً تئاتر برایم تصویر به معنای هنرهای تجسمی، تصویرهای سمبلیک و قصههای آب و تابدار و تنشدار نیست، تئاتر برایم خلق روابط پیچیده میان آدمهاست. وقتی میخواهی روابط پیچیده آدمها را در یک بستر رئالیستی خلق کنی هیچ چیزی جز دیالوگ نداری چون آدمها با هم حرف میزنند. چهره آدمها، احساسات و دیالوگهایشان را داریم. چهره را در کارگردانی و با کمک بازیگر خلق میکنیم و بقیهاش دیالوگ میشود. دیالوگ هم نه به معنای زیبا صحبت کردن بلکه به معنای این است که قصه را پیش میبرد. من نمیخواهم مقایسه کنم ولی بخش زیادی از تاریخ ادبیات نمایشی جهان دیالوگ است.
خودم این پرش زمانی را خیلی دوست دارم. این پایانی بود که قبل از تمام شدن نمایش به آن فکر کرده بودم. همان روزهایی که مینوشتم پایان کار را میدانستم. اول چند صفحه نوشتم بعد پایان را نوشتم؛ سپس سراغ بقیه قسمتها رفتم. من دوست دارم وقتی یک قصه منسجم عاطفی تعریف میکنم بدون شعار دادن درباره یکسری از مسائل اجتماعی مثل مهاجرت، طلاق و خانواده بدون بزرگنمایی صحبت کنم.
سجاد قبلاً یک نمایشنامه من را در شیراز کارگردانی کرده بود و او را میشناختم. موقع نوشتن به وحید آقاپور و نازنین احمدی فکر میکردم. سجاد انتخاب اولم نبود و میخواستم خودم این نقش را بازی کنم. اگر یک کارگردانی پیدا میکردم که ذهنیتش خیلی به من نزدیک بود ترجیح میدادم بازیگر و نویسندهاش باشم. برای این نقش به چند گزینه فکر کردم و نخستین کسی که با او صحبت کردم سجاد افشاریان بود. از سجاد چند مونولوگ دیده بودم و چون بار اصلی نمایش هم مونولوگ است، سجاد گزینه خوبی برای این نمایش بود. من از همه بازیگرانم میخواهم هیچ اغراق و حرکت نمایشی نداشته باشند. برایم این مهم است که هیچ چیزی را نمایش ندهیم و خیلی رئالیستی باشیم. برایم خیلی مهم نیست بازیگر دستش را روی سرش بگذارد یا نگذارد، اما حس درونی اگر درست دربیاید بقیه چیزها هم در میآید. خیلی چیزها جزء ساختاری است که من تعریف کردهام. برایم تصویر خیلی اهمیت ندارد و تصویر به معنای استعاری در کارمان وجود ندارد.
قبول دارم در مونولوگ بهتر است و یکی از دلایلم برای انتخابش این بود که بیشتر نقش مونولوگ دارد.
من میگویم بخشهایی هم ما مقصر بودیم که وضعیت مخاطب امروز تئاتر اینچنین شده است. تئاتر امروز ایران در وضعیت دوگانهای به سر میبرد. یک طرف ابتذال مطلق و یک طرف تئاترهایی برای نفهمیدن است. تماشاگر ما عموماً با این دو نوع تئاتر مواجه است. به نظرم ما تا حدودی موفق شدیم لایههای میانی این دو سبک را جذب کنیم. دلیل هم دارد. چون قصهمان قصهای است که تماشاگر میفهمد و لمسش میکند.
تئاتر که پول و شهرت زیادی ندارد و اگر در این کار دنبال تأثیرگذاری نباشی که باطل اباطیل میشوید. تمام لذتم این است تماشاگری که از سالن بیرون میرود کار را فهمیده و با آن خنده و گریه کرده باشد. من قبل از اجرا خیلی به این فکر کردم که چکار کنیم ارتباط نزدیکتری با مخاطب داشته باشیم تا نظراتشان را از نمایش بفهمیم. الان تنها دریافتی من از مخاطب، دیدنشان از اتاق نور، هنگام بیرون آمدن و فضای مجازی است. به لحاظ حسی تمام سعیام را هنگام نوشتن و اجرای «روزهای بیباران» کردم تا با مخاطب ارتباط برقرار کند. منظورم حس رقیق زیاد نیست و به عمد هم این کار را نکردم. ما درد کشیدن شخصیت را نمیبینیم یا موسیقی حسی نمیشنویم ولی تأثیر حسی گذاشتن برایم خیلی مهم است. به نظرم تماشاگر اگر از نمایشی تأثیر حسی نگیرد وارد مرحله فکر کردن نمیشود.