عادت می کنیم

بگذار برایت بگویم آخرش چی می شود. مثل همه رابطه های عاطفی من و تو هم قید همدیگر را می زنیم. بعد یک کم – شاید هم کمی بیشتر از یک کم – غصه می خوریم و بعد کم کم همه چیز یادمان می رود. همه چیز که نه ، ولی خیلی چیز ها یادمان می رود. بعدش لابد طبق نظر خانواده و همانطور که در کتاب های علوم اجتماعی اول دبیرستانمان خوانده بودیم تصمیم میگیریم به جای ازدواج عاشقانه یک ازدواج معقول و منطقی داشته باشیم و بگوییم ” گور بابای عشق ” و با کسی که وضع مالی و خانوادگی و تحصیلی اش بهتر است ازدواج کنیم. بعدش به آن زندگی مان هم عادت می کنیم. من برای شوهرم آرایش می کنم ، قورمه سبزی می پزم ، جریان معصومه خانم این ها را برایش تعریف می کنم و غش غش می خندم و تو برای زنت گل می خری ، او را می بری رستوران هندی و پشت سر همکارت حرف می زنی و غش غش می خندی .

بعد ترش هم لابد بچه دار می شویم. بعد هی قربان صدقه بچه هایمان می رویم. من پسرم را می گذارم استخر و کلاس کامپیوتر ، بعد وقتی می روم دنبالش با مامان دوستش که لابد اسمش رامبد است دوست می شوم و بعد با هم رفت و آمد خانوادگی پیدا می کنیم و بهمان خوش می گذرد و اصلا هم یاد تو نمی افتم. تو هم حتما دخترت را می گذاری کلاس ژیمناستیک و زبان . بعد به زنت تاکید می کنی که هر روز برود دنبال بچه و بعد هی برای دخترت از این پیرهن های چین دار رنگی می خری و عین خیالت هم نیست که من اصلا وجود دارم یا نه .

میبینی؟ ما به همین سادگی به همه چیز عادت می کنیم . بعد بچه هایمان بزرگ تر می شوند. پسرم روز تولدش از رامبد یک جوجه تیغی هدیه میگیرد و اسمش را می گذارد مظفر . بعد من یکهو یک بمب توی سرم منفجر می شود. یادم می آید که اسم خیابانتان مظفر بود و ما چقدر خاطره خصوصی داشتیم توی خیابان مظفر. بعد هر بار که پسرم می خواهد مظفر را صدا کند یا بهش غذا بدهد یا هر کوفت دیگری ، من هزار تا از این بمب ها منفجر می شود توی سرم. ولی کم کم به این هم عادت می کنم. طوری که شنیدن مظفر هم زیاد فرقی به حالم نداشته باشد.

تو هم دخترت بزرگ می شود. آن موقع لابد دخترها از ده سالگی ابرو بر می دارند. بعد دخترت یک روز  بدو بدو می آید پیشت و ابروهای برداشته اش را نشانت می دهد و تو یک دفعه جا می خوری و میبینی که چقدر دخترت شبیه من شده به جای مادرش و هی هزار تا خاطره روی سرت آوار می شود.اما به این هم عادت می کنی. حتی به دیدن هر روزه دخترت.

ولی این بار عادت کردنمان با همیشه فرق دارد. این فراموشی چند ساله لعنتی را هم فراموش می کنیم و هی تقی به توقی که می خورد یاد هم میفتیم. بعد آن روز ها یکی پیدا می شود که آهنگ معین را بازخوانی کند و ما مینشینیم پای تلویزیون و با یک غصه پنهانی نگاه می کنیم . عادت می کنیم به شنیدن این آهنگ. بعد شاید پسر من برود توی وبلاگش بنویسد ” فکر کنم مامان روزی معشوقه پسری بوده که آهنگ معین را برایش می خوانده ” . شاید هم دختر تو برود توی وبلاگش بنویسد ” بابا حتما در جوانی اش دختری را دوست داشته که شبیه دختر توی کلیپ بازخوانی شده معین است… ” .ما به آن زندگی لعنتی هم عادت می کنیم. شاید نوع عادتش فرق داشته باشد ولی عادت می کنیم.نگران نباش…

به قلم کامران فاضلی