شکل‌های زندگی: درباره تزوتان تودوروف به‌بهانه درگذشت‌اش
شکل‌های زندگی: درباره تزوتان تودوروف به‌بهانه درگذشت‌اش

تزوتان تودوروف (٢٠١٧-١٩٣٩) از زنی جوان به نام شارلوت دلبو می‌گوید که در زندانی در پاریس اسیر دست اشغالگران آلمانی بود، او در سلول‌اش تنها بود و حق دسترسی به کتاب نداشت اما به کمک نخی که از رواندازش جدا کرده بود رشته‌ای درست می‌کند و از پنجره پایینی- سلول همبندش- که دسترسی به کتاب […]

تزوتان تودوروف (٢٠١٧-١٩٣٩) از زنی جوان به نام شارلوت دلبو می‌گوید که در زندانی در پاریس اسیر دست اشغالگران آلمانی بود، او در سلول‌اش تنها بود و حق دسترسی به کتاب نداشت اما به کمک نخی که از رواندازش جدا کرده بود رشته‌ای درست می‌کند و از پنجره پایینی- سلول همبندش- که دسترسی به کتاب داشت، کتابی به بالا، به سلولش می‌آورد «از آن لحظه به بعد فایریس دل دونگو اثر استاندال نیز در سلول او زندگی می‌کند؛ پرحرف نیست اما تنهایی را می‌شکند. چند ماه بعد، دل دونگو در واگن مخصوص احشام که او را به‌سوی آشویتس می‌برد، ناپدید می‌شود اما دلبو صدای دیگری می‌شنود، صدای آلست مردم‌گریز مولیر- او برایش جهنمی را که به‌سوی آن می‌رود ترسیم می‌کند و نمونه‌ای از همبستگی را نشانش می‌دهد»١ در اردوگاه آشویتس بنا بر مقتضای شرایط دهشتناک آنجا قهرمانان داستان‌های دیگر به سراغش می‌آیند؛ قهرمانانی مانند اکلترا و آنتیگون که از ارزش‌های مطلق سخن می‌گویند. شاید مقاومت در آشویتس نیاز به «ارزش‌های مطلق» را طلب کند. شارلوت دلبو اما هربار با آنها گفت‌وگو می‌کند و ایده‌هایی به وام می‌گیرد این ایده‌ها به او کمک می‌کنند در حین تنهایی با دیگران همراه باشد. بعدها او بر این باور می‌شود که «آفریدگان، نویسندگان و شاعران از آفریده‌های جان‌دار ساخته شده و از گوشت و خون حقیقی‌تراند زیرا نا‌متناهی‌اند»٢ شارلوت دلبو سپس با آنها دوست می‌شود و دیگر هرگز در دوستی‌اش خللی وارد نمی‌شود.
هنگامی که از تودوروف سخن می‌گوییم قبل از آن از میخائیل باختین (١٩٧۵-١٨٩۵) سخن می‌گوییم. در جهان ادبیات میخائیل باختین مبدع ایده گفت‌وگو با دیگران است. از نظر باختین آدمی هیچ‌وقت به تمامی درک نمی‌شود چون هیچ‌وقت نهایی نمی‌شود. به‌همین‌دلیل می‌توان با او گفت‌وگو کرد. او گفت‌وگو با دیگری را به حیاتی پویا بدل می‌کند. چنان‌که شارلوت دلبو حبس خود را به چنین حیاتی بدل می‌کند.
باختین به‌طورکلی سه مؤلفه برای روان آدمی در نظر می‌گیرد که عبارت‌اند از «من برای خودم»، «من برای دیگری» و «دیگری برای من». به نظر باختین «من برای خودم» از آنگونه حیات‌هایی است که قبل از آنکه هویتی در انسان شکل بگیرد او – انسان- به پایان می‌رسد جز این، در آن دو مؤلفه دیگر: «دیگری برای من» و «من برای دیگری» اشتراکی پویا در تعاملی پایان‌ناپذیر رخ می‌دهد. در این شرایط برای انسان هیچ پایانی نمی‌توان تصور کرد. در باختین هیچ‌گاه ما با هویتی متعین و یا کلیتی ساخته‌شده روبه‌رو نمی‌شویم و به بیانی دیگر او هیچ به دنبال کلیت‌بخشیدن به امور انسانی نیست، بلکه بالعکس، در باختین ما به‌واسطه حضور دیگری با هویت‌ها و کلیت‌هایی روبه‌رو می‌شویم که دائما شکسته می‌شوند تا در پی آن هویت‌هایی تازه و نوبه‌نو شکل گیرد. در اینجا دینامیسم حرکت باختینی نه از منطقی واحد که از منطقی چندگانه تبعیت می‌کند. مقوله مهم «بینامتن» که باختین به آن نظر دارد دقیقا در پی چنین مناسباتی به وجود می‌آید. بینامتن از نظر باختین مناسباتی است که بین سخن غیر و سخن من برقرار می‌شود. پیوند میان «من» و «دیگری» لاجرم به مقوله هویت گره می‌خورد. تودوروف متأثر از منطق گفت‌وگویی میخائیل باختین نیاز به هویت‌یابی را در پیوند با اجتماعی‌‌بودن انسان، انسان به‌مثابه سوژه‌ای اجتماعی، مورد توجه قرار می‌دهد. تودوروف با نقل‌قولی از روسو می‌گوید اگرچه انسان به دلیل حساس‌بودنش تنهایی را ترجیح می‌دهد اما به دیگران نیازمند است. به نظر تودوروف دیگران همواره و همواره برای ساخته‌‌شدن هویت فردی‌مان در فرایندی از رفاقت و رقابت ضروری‌اند اما او نیز جست‌وجوی هویت را در فرایندی پویا و متکثر قرار می‌دهد. به‌همین‌دلیل او از هرگونه هویت یگانه و انعطاف‌ناپذیر فاصله می‌گیرد.
تأکید بر فرم و همچنین تأکید بر تکثر در مقاطعی تودوروف را به‌عنوان منتقدی فرم‌گرا معرفی می‌کند که او را همچنین در معرض تفسیرهای پست‌مدرن قرار می‌دهد. اما در سال‌های آخر، تودوروف از دیدگاه‌های فرمالیستی فاصله می‌گیرد. تودوروف
«…در نقدِ نقد (critique de la critique) از دیدگاه‌های فرمالیستی فاصله می‌گیرد و درمی‌یابد که ادبیات، هم‌زمان، ساخت و جست‌وجوی حقیقت است»,٣
سخنرانی‌های تودوروف در تهران (٢٠٠۶/١٣٨۵) که به سال‌های آخر زندگی او برمی‌گردد نیز تا حدودی مؤید فاصله‌گرفتن وی از دیدگاه‌های فرمالیستی است. او اگرچه دو گرایش مهم، یعنی رویکرد درونی (مطالعه رابطه میان عناصر یک اثر) با رویکرد بیرونی، یعنی مطالعه پس‌زمینه تاریخی جهان با زیبایی‌شناختی را در ایجاد اثر مهم می‌داند «اما در نهایت این دو رویکرد را مکمل یکدیگر می‌داند»,۴
تودوروف همچون باختین برای تأیید نظر خود مبنی‌‌بر مکمل‌بودن این دو رویکرد، از داستایفسکی مثال می‌آورد. تودوروف شناخت زمینه‌های اجتماعی، شخصی و سیاسی را که در نهایت منجر به خلق آثار داستایفسکی می‌شود، مهم تلقی می‌کند. بعضی از وقایع زندگی داستایفسکی، محکومیت وی، تا مرز اعدام‌رفتن، شرایط سخت زندگی و خشونت‌های فیزیکی همراه آن، صرع و… همه‌وهمه داستایفسکی را مستعد آفریدن ادبیاتی کرده است که وی در آن تلقی خلاقانه‌ای از جهان ارائه می‌دهد که اگرچه برآمده از زندگی داستایفسکی نیز هست، اما او را صرفا در آن زمینه متوقف نمی‌کند، بلکه به جهانی باز و گسترده پیوند می‌زند. در اینجا دیگر آثار داستایفسکی نمی‌تواند در معرض تفکیک و جداسازی فرم و جز آن قرار گیرد.
به نظر می‌رسد تلقی تودوروف از ادبیات، در سال‌های آخرین، تلقی دیگری باشد: «ادبیات به مثابه حیاتی مستقل یا فرمی مستقل که درعین‌حال بخشی از پیوند اجتناب‌ناپذیر با زندگی و حیات پویا است. نظر تودوروف همچنین در ابطال غیرشخصی بودگی و ثبات فکر و ایده نهفته است»۵ ابطال غیرشخصی‌بودگی و ثبات فکر و ایده در تودوروف به‌خصوص رنگ‌وبوی باختینی به خود می‌گیرد. تودوروف در کتاب «منطق گفت‌وگویی میخائیل باختین» همچنین به اهمیت زبان توجه می‌کند و اینکه انسان در چارچوب زبان است که به جهان معنا می‌دهد. انسان اگرچه بدین‌وسیله می‌کوشد به جهان نظم دهد و آن را از آشفتگی بیرون آورد اما این روند بی‌پایان همچون زندگی منتهی به خلق دائمی معانی جدید می‌شود تا زندگی را به شیوه خاص و شخصی خود توجیه و تفسیر کند. به نظر تودوروف نیز همچون باختین، رسیدن به وحدت و کلیت اساسا ممکن نیست.* بنابراین او نیز همچون باختین رسیدن به مرحله بالاتری از خودآگاهی در آینده را منتفی می‌داند: جهان و زندگی در اساس تقلیل‌ناپذیرند. در اینجا تودوروف نیز از دیدگاه هگلی به‌شدت فاصله می‌گیرد و به نوعی تلقی نیچه‌ای از زندگی می‌رسد. زندگی به مثابه غایت که رد خود را حتی در زبان به مثابه ابزار مهم ادبیات باقی می‌گذارد.
«تنها، هم‌زمان با دیگران» البته ایده مناسبی است که می‌توان آن را به تودوروف و باختین نسبت داد. از این نظر داستایفسکی و قبل از آن کارناوال رابله‌ای به‌واقع موهبتی غیرمنتظره برای این دو نظریه‌پرداز بودند تا ایده شخصی گفت‌وگوی بی‌پایان برای پیداکردن هویت‌های نامتعین مصداق واقعی خود را بیابد.
باختین در داستایفسکی «اکنون تصمیم‌گیری» را پیدا می‌کند و تودوروف «گفتار حاضر» را مطرح می‌کند. به نظر تودوروف گفتار حاضر یعنی گفتار غایب دیگران، یعنی مستمعی که همواره مستعد آن است که به متکلم بدل شود. در این بازی بی‌پایان همچون هر بازی‌ای که هیچ‌گاه به مدلولی ثابت منتهی نمی‌شود، دیگر فکر و ایده‌ای مطلق وجود ندارد، زیرا افکار نیز به اندازه دنیایی که احاطه‌شان کرده سست و بی‌ثبات‌اند: هرآنچه سخت و استوار است دود می‌شود و به آسمان می‌رود. در اینجا سخن مارکس، نابهنگام اما نه برآمده از سنت هگلی، که برآمده از بطن حیاتی پویا مدلولی دوباره می‌یابد.
پی‌نوشت‌ها:
* از این نظر باختین و تودوروف را می‌توان در مقابل هگل قرار داد. این دو مخالف آن‌اند که منطق گفت‌وگویی شکلی نظام‌مند پیدا کند. «کلیت» برای هگل و متفکرانی مانند لوکاچ اهمیت اساسی داشت، درحالی‌که باختین در آثار خود عمدتا کلیت‌های ساخته‌شده را می‌شکند و مرزهای زبان را فراتر می‌برد.
١، ٢، ۴. تودوروف در تهران، تودوروف، ترجمه آزیتا همپارتیان
٣. فرهنگ پسامدرن، عبدالکریم رشیدیان
۵. بوطیقای نثر، تودوروف، ترجمه انوشیروان گنجی‌پور

نویسنده: نادر شهریوری (صدقی)