روزنامه وقایع اتفاقیه گفت وگوی زیر را با شهرام ناظری منتشر کرده است.
هر وقت صحبت از اجراهای خیریه شما به میان آمد، ترجیح دادید توضیحی ارائه ندهید و بیشتر در حوزه عمل، نگاهتان را به نیاز اجتماعی جامعه ایرانی در سالهای اخیر متجلی کنید. پیشتر هم که دراینباره با هم صحبت کرده بودیم، بهدرستی، شعارزدگی را آسیب جدی جامعه ایرانی در سالهای اخیر خواندید و از پاسخ به سؤال مربوط به کنسرتهای خیریه تا حد زیادی سر باز زدید. اینبار اما بگذارید همه آنچه در این سطور آمد، بهعنوان دلایلی برای سخنگفتن در نظر بگیریم. چرا فعالیتهای خیریه شما تا این حد زیاد است و تا این حد درباره آن کم صحبت میکنید؟
آنکه در این مسیر میکوشد، همان کسی است که سعی کرده به ماهیت حقیقی هنر پی ببرد و اصلا اگر از نگاه حکمای بلندآوازه پارسی به ماجرا نگاه کنید، تأثیر هنر علاوه بر رسوخ در لایههای فکر و اندیشگی و ارائه زیبایی و لطافت و ظرافت انسانی، خاصیت مبلغگونه و فرهنگسازانه نیز خواهد بود. من بهعنوان فردی انسانی در فرهنگی رشد کردم و بالیدم که پیران و حکما معلمانش بودند. آنها نه از جنس مردان پرمدعا بودند و نه به زیاده سخن میگفتند. من نیز که برآمده از آن فرهنگ هستم، تمام آنچه در چنته دارم، گذاشتم تا کاری درخور نام ایران ارائه دهم. در آینده هم اگر فرصت و امکانی پیش رویم باشد، بیهیچ دریغی در همین مسیر همچنان خواهم کوشید اما بگذارید به موضوع مطرحشده در سؤال شما هم بپردازم و ابراز تأسف کنم از اینکه با غم و اندوه بسیار، بخشی از جامعه ایران ارزشهای اخلاقی و معنوی را به فراموشی سپرده و نهتنها درمورد کمک به همنوع بلکه در راستای درک هممیهن نیز گامی برنداشته و افت فاحشی داشته است. وضع امروز ما، نشأتگرفته از همین داشته فرهنگی است. از کوزه همان برون تراود که در اوست. یکی از انتقاداتی که من در حوزههای مختلف اجتماعی، فرهنگی و هنری آن را وارد میدانم، نبود بسترهای سیستماتیک برای انجام کارهای مفید در جامعه است. درست بههمینخاطر هم هست که در این جامعه، گاهی اوقات تکستارههایی از راه میرسند و تمام سرمایههای مادی و معنویشان را در طبق اخلاص میگذارند و تا میتوانند، میکوشنند اما باید بپذیریم که این افراد در جامعه امروزی خلاف جریان آب شنا میکنند. تعدادشان معدود است و تواناییشان محدود.
چرا؟
بدون مراجعه به تاریخ معاصر ایران و در دورنگاهی بلندتر، بدون تحلیل آنچه از رویکارآمدن صفویه تا به امروز بر این ملک رفته است، هر نظری ارائه بدهیم از مقصد و مقصود دور است. من درباره بخشهای دیگر صحبتی نمیکنم و دغدغه خودم را درباره موضوعات و معضلات هنری مطرح میکنم. هنرمند عرصه موسیقی علاوه بر آنکه نیازمند به آموزش و تربیت موسیقایی و هنری است، در حوزه اخلاقی هم باید تربیت شود. اگر اینطور نباشد، شما با شخصی مواجه میشوید که او را هنرمند مینامند و در حوزه فنی هم میشود به او نمرات فنی بسیار بالایی داد اما وقتی صحبت اخلاق به میان میآید، حرفی برای گفتن ندارد. چنین فردی که البته در بازه محدودی از زمان میتواند بر سر زبانها بیفتد اما دیر یا زود صحنه ذهن آدمیان از یاد او خالی میشود.
چرا به مولانا در مقایسه با دیگر شاعران پارسیگوی تا این اندازه علاقهمند هستید؟
در سنین کودکی بود که با این حکیم و عارف بلندآوازه آشنا شدم. از نگاه من نمیشود مولانا را فقط یک شاعر صرف دانست. او حکیمی جامعالاطراف است که نصایح و گفتههایش تا آن حد بااهمیت بوده که جهان غرب با آن همه پیشرفت علمی و فنی برای شناخت و تحلیل آنچه او از قرنها پیش از خود بر جای گذاشته، کرسی دانشگاهی ایجاد کرده است. بدون دانستن تاریخ و فرهنگ عرفانی ایرانزمین، آدمی فهم چندانی از منظور نظر مولانا نخواهد داشت و از این اقیانوس پرآب، جز چند قطرهای هم برنخواهد گرفت. بگذارید با مثالی که در دل یک مفهوم مدرن نهفته است، از اهمیت او برایتان بگویم. صلح، انساندوستی و تحمل نظر مخالف، از مفاهیمی هستند که در ادبیات مدرن مطرح شدهاند و در سالهای اخیر هم دستکم در عرصه رسمی بر صدر نشستهاند. برای آنکه حکمای فارسی و اهمیت میراثی را که برایمان به جای گذاشتهاند، بیشتر و بهتر بشناسیم، کافی است به اشاراتی که منباب مثال مولانا در دو اثر ذیقیمتش، «مثنوی معنوی» و «دیوان کبیر» از صلح داشته، توجه کنیم. انسان تراز از دیدگاه او اهل مخاصمه نیست، دیگری را میپذیرد، اگر با او در اعتقادات گوناگون همنظر نباشد، دستکم آستانه تحمل بالایی دارد. اهل شادی و طرب است. به غم پوچ بیمعنا التفاتی ندارد. بسیاری از اندیشمندان دیگرمان هم همینگونهاند. بوعلی سینا، بایزید، ابوریحان بیرونی و بسیاری دیگر از نامها متأسفانه در میان خودمان هم ناشناخته ماندهاند و اگر شناختی هم از برخی از آنان داریم، یکبعدی است و نمیتواند معرف تمام آموزهها و وجوه ارزنده و قابل تأمل شخصیت آنها باشد. انسان و شأنیتی که فرد و جامعه انسانی دارند، در آثار برجایمانده از این بزرگان موج میزند. مولانا بهعنوان یکی از شاخصترین این چهرهها در «مثنوی معنوی» مدام بر این مفاهیم تأکید دارد؛ آن هم با زبانی که برای بسیاری قابل فهم است. شما به همان داستان موسی و شبان توجه کنید. ببینید او که افسار سخن را به زیبایی در دست گرفته، چطور از انسان سخن میگوید؟ او با دقتی کمنظیر یک سناریو طراحی میکند و خدا، چوپان و موسی را در جای خودشان قرار میدهد. مکالمه که درمیگیرد، مولانا خداوند را بهعنوان قاضی میان موسی (سمبل پیامبران) و چوپان (سمبل انسان) قرار میدهد. بعد از سخنهای بسیار، خدا روی به سوی موسی میتاباند و میفرماید، ای موسی با چوپان بر سبیل درست رفتار نکردی. از همین جا به بعد است که مفاهیم ژرف درباره علت خلقت، هدف و غایت آفرینش و فرجام کار آدمیان به میان میآید.
آزادی بهعنوان یک مفهوم مدرن هم در همین قصه موسی و شبان گرهگشای ماجراست. مولانا میگوید انسان آزاد است که عقیدهاش را بیان کند و کسی اجازه ندارد مانع او در بیان این عقیده شود. مژده مولانا در این شعر، یک کلمه درخشان و مقدس است: آزادی؛ همان ارزشی که از جانب پروردگار عالمیان به ودیعه به انسان داده شد. حالا چه میشود که با وجود چنین میراث قابلاعتنایی، تاریخ ایران پر از سختی و مرارت مردمان این سرزمین است؟ شاید بهتر باشد به دنبال عنصر مفقوده حافظه تاریخی بگردیم.
اگر بنا باشد از منظر آسیبشناسی به هنر و حتی دیگر بخشهای جامعه ایرانی نظر کنید، پاشنه آشیل را باید کدام قسمت از این پیکره عجیب و شگفتانگیز دانست؟
فقدان نیروی متخصص؛ سر که بچرخانید و به دوروبرتان نگاه کنید، بسیاری از افراد را میبینید که در هیچ زمینهای هیچ تخصصی ندارند. تجملات، زندگی بسیاری از ما را دگرگون کرده است. در این عرصه عدهای به دنبال به رخکشیدن داشتههایشان برای دیگران هستند و بخشی دیگر از جامعه احساس سرخوردگی را صبح تا شب با خود یدک میکشند و گمان میکنند از گروه اول که فخرفروشی بیبنیان را در حق آنان روا کردهاند، عقب افتادهاند. کار و فعالیت نیروی انسانی، تخصص و علم اندوزی، تلاش مجدانه و بسیاری از ارزشهای دیگر جوامع انسانی، امروز دیگر در جامعه ما ارزش به حساب نمیآیند. تجمل در بسیاری از موارد، جای همه حقایق زندگی جمعی را گرفته است. مردمانی که تا این حد درگیر مادیات شوند، آیا وقتی برای پرداختن به معنویات و تفکر پیرامون آن خواهند داشت؟ باید مسیر را عوض کرد و نگاهی هم به پشت سر داشت. میراثی که بزرگان فرهنگی ما
بر جای گذاشتهاند، بهترین راه و راهنماست. ایران ما از ثروتهای فراوان مادی و معنوی لبریز است. اتحاد و حمیت است که کارسازی میکند و کوشش است که پیشرفت و اعتلا میبخشد و افراد و جوامع آنان را در جایگاهی قرار میدهد که مایه مباهات دیگر جوامع انسانی است. عقل جمعی اگر جای فردگرایی مطلق را بگیرد، اتفاقات خوبی را میتوانیم شاهد باشم. با تکیه بر آنچه از گذشته برایمان مانده و امید و باورمندی به موقعیتهای پیشرو و البته توانمندی خودمان، حتما میشود کاری کارستان کرد.
شما جزء معدود خوانندگان موسیقی ایرانی هستید که آفرینش مفاهیم و شیوههای نو در بسیاری از کارهایتان به چشم میخورد. انگار از همان ابتدا در یک قالبماندن، خواست قلبی شما نبوده است. پیشتر برایم گفته بودید در روزگاری که خواندن شعر مولانا مرسوم نبود و وقتی شهرام ناظری فقط ۲۵ سال داشت، رو سر بنه به بالین خوانده شد. چطور به این مواجهه متفاوت با شعر رسیدید؟
آدمی نمیتواند منکر تأثیر حافظه شنیداریاش باشد اما از همان موقعی که آموختن ردیف موسیقی ایرانی از یکسو و فراگیری مقامهای مختلف را ازسویدیگر، آغاز کردم، برداشت حسیام برای من در اولویت بود. اتفاقا به اثر خوبی اشاره کردید. رو سر بنه به بالین، آوازی را مطرح کرد که خواندنش قبلتر چندان مرسوم نبود؛ البته از پیش فکرشده هم نبود و در مفهوم دقیق کلمه در یک آن به وجود آمد. من در موسیقی، نگاهی شهودی دارم. همان موقع هم حرکت در این مسیر را دوست داشتم و سعی میکردم تا حد امکان، محدودیتها را با شناخت و تأمل درباره چیستی وجودیشان کنار بزنم. خاصه در مورد مولانا که ابعاد سوررئالیستی موجود در اشعارش همیشه برایم مغتنم بوده، کوشیدم تا شناختم را آنقدر بالا ببرم که مفاهیم موجود در غزل کشفنشده باقی نماند. درباره بخش اول پرسشتان هم که نکته قابل اعتنایی است و میتواند زمینهساز تنوع در آواز ایرانی باشد. به آنچه خودم آزمودهام، میپردازم. فرهنگی که از آن برآمده بودم و شناخت اسطوره، حماسه و عرفان در بستری یکپارچه که اولبار با خواندن میراث مکتوب بر جای مانده از بزرگان کرد در ذهنم جاگیر شد، موقعیتی پیشرویم قرار داد که بیش و پیش از ردیف دستگاهی، موسیقی نواحی را مدنظر خود کنم.
البته آنطور که میدانیم شما شاگرد اول اولین کنکور موسیقی آوازی بودید و جایزه معتبر این کنکور را هم از دو استاد ردیف موسیقی دستگاهی زندهیاد نورعلیخان برومند و روانشاد دکتر داریوش صفوت دریافت کردید.
در مقام تحصیل، تمام آنچه را داشتم برای آموختن میگذاشتم اما تمرکزم بنا به آنچه پیشتر گفتم بر موسیقی قومهای مختلف ایران بود. ازسویدیگر، همنشینی با کلام مولانا و فردوسی هم لحنهایی را در اختیارم قرار داد که آن شیوه مرسوم تغزلی موجود در ردیف موسیقی دستگاهی امکانش را فراهم نمیکرد. همیشه بر این نکته انگشت تأکید گذاشتهام که شما وقتی از موسیقی نواحی و مقامی سخن میگویید، درواقع به یک منبع وسیع موسیقایی اشاره میکنید. لحنهای حماسی، باستانی، عرفانی، اسطورهای، مناجاتگونه، عاشقانه و… در این موسیقی بسیار است. ازسویدیگر، برخلاف موسیقی ردیفی دستگاهی که بهعنوان یک الگو، چارچوبی کاملا معین و خطکشیشده و به نسبت غیرمنعطف دارد، در این نوع از موسیقی، نفسها و سکوتهایی هست که در مقام عنصر ملودیک، تفهیم شعر را تسهیل میکنند. موسیقی ردیفی دستگاهی اما موج، دندانه و فضا ندارد، اعجاز نفس در آن اهمیت بالایی دارد و در گذر زمان، عناصر صوتی در آن صاف شدهاند.
وقتی از موسیقی نواحی صحبت میکنید، ممکن است ذهن برخی از مخاطبان تنها به سمت موسیقی کردی کشیده شود. حسرت آنجاست که بسیاری تجربه موسیقاییتان را با دوتار خراسان هنوز نشنیدهاند؛ بنابراین شاید حق داشته باشند که آنطور فکر کنند. راهی که پیمودهاید تا به امروز شاید کمتر رهرویی را به خود دیده است و تعداد بسیار اندکی تصمیم به حرکت در آن گرفتهاند. دلیل تقلید مرسومی را که در این عرصه شکل گرفته است، نمیتوان به سنت آموزشی این نوع موسیقی نسبت دارد؟
البته این هم بخشی از ماجراست اما خود من هرگاه قصد تدریس به شاگردانی که برای آموزش آواز نزد من میآمدند را داشتم، بر این نکته انگشت تأکید میگذاشتم که به منظور پیشبرد کارها، روشی را برای تدریس انتخاب میکنم و لازم است شاگردان هم برای آشنایی با این شیوه، تمریناتی متناسب انجام بدهند اما درعینحال بارها تکرار میکردم که محصول قرارگرفتن در این فضا نباید تقلید به صرف باشد چون به راه و روش استادسالارانه علاقهمندی نداشتم تا حد امکان از شیوه کارگاهی استفاده کردم. از محدودکردن شاگرد خوشم نمیآمد. بعد از آنکه آموزش هنرجویان به پایان میرسید به آنها پیشنهاد میکردم تا در کلاس دیگر استادان آواز هم حضور پیدا کنند چون باورم این است که بودن در فضاهای آموزشی مختلف در حوزه آواز توانایی ذهن را گسترش میدهد و خلاقیت از همنشینی این داشتههای متنوع برمیخیزد و به محصول شگرف و ارزنده انسانی مبدل میشود. همین مسیر هم هست که به هنرجو این امکان را میدهد که پس از پایان دوران آموزشی و هنگام پای نهادن در میدان تحقیق و تطبیق شیوههای مختلف آوازی، پس از مدتی بتواند امضای خودش را پای اثری که ارائه میدهد، حک کند وگرنه شما با مردمی مواجه میشوید که مخاطبان حرفهای آواز نیستند و نمیتوانند صدای فلان خواننده را از دیگر همکارش تشخیص دهند.
بگذارید همینجا که به موسیقی نواحی و تأثیرش بر موسیقی ردیفی دستگاهی اشاره کردید، نظرتان را درباره کارهایی که اخیرا برخی از چهرههای جوان دراینزمینه انجام دادهاند، جویا شویم.
به نظر شما، آنچه امروز شاهدش هستیم با نام دیدگاه نوآورانه شما، همچنان قابلیت نامگذاری به موسیقی نواحی را دارد؟
یک محقق فرانسوی به نام ژان دورینگ در تاریخ موسیقی ما کاری کرده که برای پاسخ گفتن به هر آنچه نام نوآوری رویش میگذارند و تشخیص میزان اصالت موجود در چنین تجربههایی باید از او یاد کرد. او شیفته موسیقی ایرانی بود و در طلب آموختن این موسیقی سالها در ایران به زندگیکردن پرداخت. او تار، دوتار خراسان و تنبور را با صرف سالهایی از عمرش آموخت. روش برای آموختن این سازها، زندگی در میان مردمانی بود که هر کدام از این سازها در منطقهشان رواج داشت. بعدتر هم که به کشورش بازگشت، مقالات و مطالب بسیار تأثیرگذاری درباره موسیقی ایرانی نوشت. همین چند خط از زندگی دورینگ کافی است تا به اهمیت مواجهه درست با آموزش موسیقی و ارائه آن پی ببریم. اینکه شمای نوعی بدون داشتن بنیه موسیقایی کافی تنها سودای انجام دادن کاری را داشته باشید، براساس آنچه از زندگی دورینگ مطرح کردم، نوآوری نیست بلکه نام کامل دقیق و حقیقی آن، واردکردن ضربه و تخریب برای موسیقی ایرانی است.
اگر برخی از ما امروز حسرت داشتههای سه دهه یا چهار دهه پیش از این را در موسیقی میخوریم بهخاطر نبود تنوع رنگی است؛ تنوعی که در آن سالها لذت شنیدن آوازهای گوناگون را برای مخاطبان عمومی موسیقی و البته برای مخاطبان خاص فراهم میآورد و ما امروز از آن بیبهرهایم؛ البته در اینجا باید بگویم که نباید از یاد ببریم فرهنگ شنیداری سطح بالای مخاطب این امکان را پیش روی او قرار میدهد که از پس درک مفاهیم پیچیدهتر هم بربیاید. باوجوداین وقتی از موسیقی و سطح اثرگذاریاش سخن میگوییم چون در حال توضیح هنر بهعنوان یک رهاورد انسانی هستیم، اجازه نداریم امکان برخورداری و تأثیرپذیری را فقط پیشروی خواص قرار دهیم و این فرصت را تنها برای آن گروه اقلیت مهیا کنیم. اثری که دارای اصالت و جذابیت قابل اعتناست، بیشک بر خواص و عوام تأثیر میگذارد و اصلا احتیاجی نیست که پیش از خلقش شمای هنرمند، مخاطب را مدنظر قرار دهید و به علایقش بیندیشید. اگر از آنچه بهعنوان پیشزمینه درباره آن سخن گفتم بهرهمند باشید همچون غواصی هستید که به اعماق اقیانوس میرود و گوهری ذیقیمت را صید میکند، بعد از آن هم گوهر ارزنده را به کسانی که بیرون از اقیانوس ایستادهاند، عرضه میکند. زیبایی موجود در موسیقی دارای اصالت حتی برای کسانی که امکان درک کامل آن را هم ندارند، ایجاد لذت میکند و جذابیت میآفریند.
حالا که صحبت از رنگ و طعمهای مختلف موسیقایی در چهار دهه قبل شد، کمی تطبیقیتر به مقایسه فضای حاکم بر آن روزگار در حوزه موسیقی با مجال و فرصتی که امروز برای موسیقی، اهالی و علاقهمندان آن وجود دارد، بپردازید.
آن روزها در خانه هنرمندان بهروی جوانان هنرجو باز بود. شما بهعنوان جوانی که عشق به موسیقی و فرهنگ در رگ و پیاش موج میزند، ممکن نبود در زمان حیات هنرمندی بخواهید او را ببینید اما این امکان برای شما فراهم نشود. همین همنشینیها بود که به آدمها وسعت دید میداد، راههای متعددی پیش روی آنها باز میکرد و این امکان را برایشان فراهم میآورد که میان گزینههایی که در مقابل خود میدیدند، به انتخاب دست بزنند. تأثیر راه یافتن به محضر هنرمندان بزرگی چون تاج اصفهانی، عبادی، بهاری، کسائی، دوامی مغتنم و یگانه بود. در یک بازه زمانی کوتاه برای مثال در یک ماه این امکان وجود داشت که با چند تن از این بزرگان بنشینید و بیاموزید.
غیر از مولانا، فردوسی هم دیگر شاعر پارسیگوی ما بود که پیش از شما هیچ خواننده شعر او را بهصورت آوازی ارائه نداده بود. مواجهه کوتاهمدت و سطحی با شعر فردوسی هم همین را به انسان میگوید. اشعاری با وزن و قافیههای خاص را که لحن حماسی در آنها فراوان است، چطور با این ظرافت بهصورت آوازی ارائه دادید؟
من دستکم دو دهه قبل از آنکه بهطور رسمی کاری را از فردوسی بخوانم، سودای چنین کاری را در سر داشتم و با بسیاری از استادانم نیز دراینزمینه مشورت کردم. تاریخ را تا حدی که مجالش برایم فراهم بود، خوانده بودم و میدانستم حماسهای که بناست فردوسی درباره آن سخن بگوید با حماسه مستتر در اشعار مولانا تفاوتهای زیادی دارد. درعینحال هرچه پیشتر رفتم دیدم که این گنجینه جواهرات معنوی لبریز از عرفان است. در اینجا مرادم از کلمه عرفان، مقولهای است بشری که جزء جداییناپذیر اخلاق به حساب میآید پس نباید راه را به اشتباه رفت و در همان مفهوم کلیشهای که بارها برایمان تکرارش کردند و انسان را به یاد خانقاه میاندازد، گرفتار شد. اتفاقا این جنس از عرفان دقیقا به منظور فروشکستن کلیشههای رایج و موجود در ذهن آدمیان پدیدار شده است. در مورد شعر فردوسی باید فرم رواییاش را هم مدنظر قرار داد. طولانی بودن اشعار هم محتاج مواجههای خاص برای استخراج آوازی منطبق با چنین ظرفی است. به سنت نقلی هم که توجه کنید، در مییابید که چنین فرمهایی از همان سنت برای ما هنوز به یادگار مانده است. شاهنامهخوانی هم بهعنوان یک سنت دیرپا در سراسر ایران متداول بوده و همچنان هستند مناطقی که در آنها این آیین به جای آورده میشود. من با چنین پیشزمینهای با شعر فردوسی مواجه شدم و هر چه بیشتر او و اندیشهاش را شناختم، علاقهام به کار کردن روی اشعارش فزونی یافت؛ البته مخالفان بسیار بودند و صبر و حوصله در کنار تلاش و شناخت لازم بود.
آلبومها و آثار بسیاری با صدای شهرام ناظری در حافظه شنیداری مردم ایران جای خودشان را پیدا کرده و به کارهایی پرخاطره در میان مردم سرزمین ایران تبدیل شدهاند. در حوزه اجرایی هم همکاری با گروه چاووش، عارف، شیدا و حضور در کنار هنرمندانی همچون آقایان علیزاده و روانشاد مشکاتیان، بهعنوان اتفاقات هنری قابل اعتنا در کارنامه شما شناخته میشوند. باوجوداین هنوز پس از گذشت سالیان زیاد، بسیاری از علاقهمندان به موسیقی، یاد دو اجرای گروهی «دل شیدا» و استادان را گرامی میدارند. رمز ماندگاری آن کارها از نظرگاه شهرام ناظری چیست؟
در آن بازه زمانی، این فرصت را داشتم که در گروه ارکستر پایور و گروه استادان با زندهیاد استاد فرامرز پایور همکاری داشته باشم. شاید اتفاقاتی که زمینهساز برگزاری آن دو اجرا شد بخشی از ماندگاری آنها را موجب شده باشد. سالهای زیادی از انقلاب نمیگذشت اما استادان بسیاری بودند که بعد از عمری هنرمندی و هنرپروری و خلق آثار ماندگار در عرصه موسیقی خانهنشین شده بودند. حقوق ناچیز ماهانه آنها هم بهکلی قطع شده بود. یکی از این بزرگواران، استاد دوامی بود که در باغی در دماوند زندگی میکرد اما بهلحاظ معیشتی و کیفیت زندگی، واقعا در سختی و مشقت روزگار میگذراند. آن وضع در برهه زمانی که برایتان گفتم برای هنرمندان باتجربه و ارزنده دل و دماغی باقی نگذاشته بود تا کار موسیقی را پی بگیرند. باوجوداین انرژی، اصرار و امید فراوان من و تشویقهای استاد پایور کار خودش را کرد و گروه ما با حضور استاد جلیل شهناز، علیاصغر بهاری، محمد اسماعیلی و محمد موسوی در کنار من و روانشاد پایور، دو شب کنسرت را بهروی صحنه برد و بعد از آن دو شب در بسیاری از کشورهای اروپایی و شهرهای مختلفی در کشور آمریکا، تور کنسرت استادان را برگزار کردیم. «دل شیدا» و «لیلی و مجنون» در امتداد همین همکاری و البته با تلاش و عشق بسیار شکل گرفت. آن اجراها روحی تازهای به استادان داد که سالها گوشهنشینی را به اجبار و بعد از آن با خواست شخصی انتخاب کرده بودند. بسیاری از استادان بعد از حضور دوباره روی صحنه که از چند سال قبل تا آن روز اتفاق نیفتاده بود و اجرای برنامه برای مردم، با اشتیاق و علاقه از اجراها لذت میبردند و من امروز با یادآوری آن خاطرات از حضور کنار این بزرگان احساس خوبی دارم؛ نهفقط بهخاطر نفع اقتصادی معین و نهچندان زیادی که استادان با حضور در اجراها و تور کنسرت داشتند بلکه بهدلیل شادابی و خون تازهای که در رگ هر کدام از آنها دوباره به جریان افتاده بود.